آيا حزب توده
محصول
سكولاريزاسيون
مذهب شيعه
بود؟
خرداد
۱۳۶۱ سایه
سرود:
«سالها
پیش، مرا با
کیوان کُشتند
شاه
هر روز مرا میکُشت
و
هنوز
دست
شاهانه دراز
است پیِ کشتن
من
هم
از آن دستِ
پلید است که
در خوزستان
در
هویزه،
بستان،
سوسنگرد
اینچنین
در خون آغشته
شدم
و
همین امروز
با
مسلمانِ
جوانی که خطِ
پشتِ لبش
تازه
سبزی میزد
کشته شدم
…
آری
از مرگ هراسی
نیست…
من
دلم از دشمنْ
کام شدن میسوزد
مرگِ
با دشنة دوست؟
دوستان!
این درد است…
مرگ
ما سهلتر
از کندنِ یک
برگ است
من
به این باغ میاندیشم
که
یکی پشتِ درش
با تبری تیز
کمین کرده است
دوستان
گوش کنید
مرگِ
من مرگِ شماست
مگذارید
شما را بُکشند
مگذارید
که من بارِ
دگر
در
شما کُشته
شوم»
(تاسیان
صص ۱۷۱ ـ ۱۶۸)
در
خرداد ۱۳۶۱ روشن
است که سایه
از چه میگوید
و با که سخن میگوید.
در روزگاری که
شاعر، ارغوان
را میسرود.
اگر «ارغوان»
مرثیهای
مدرن بود،
«دیباچهی
خون» وصیتنامهای
دردناک بود.
امیرهوشنگ
ابتهاج و
مویه؟ مویهی
سایه، نالهی
یک نسل بود. بیگمان
هـ.الف. سایه
اگر «تودهای»
زاده نشده،
تودهای
زیسته و تودهای
خواهد رفت.
چنانکه خود
میگوید در آن
جلسهی
تاریخی
انشعاب شورای
نویسندگان و
هنرمندان
(تودهای) از
کانون
نویسندگان،
با همان غرور
رشتیاش در
برابر
روشنفکران
مخالف حزب
توده به پا خاست:
«نمیدونم
کی گفت شما
تودهای
هستین و میخواین
پنهان بکنید
که من از جام
پا شدم و گفتم: من
یه تودهای
هستم» (در صحبت
سایه ص ۱۰۸۵)
تودهای
بودن البته
هنوز به راز
میماند. به
چهرهای نهان
در درون انسانها
ـ همچنان که
حجتیهای
بودن و خیلی
بودنهای
دیگر ـ اما
داستان سایه،
داستانِ
دیگری است. او
فراتر از تودهای
بودن شمایل
روشنفکران و
نویسندگان و
سخنورانی است
که در دو راهی
سنت و تجدد
یکی از دو راه
را برنگزیدهاند:
سایه
در خانوادهای
زاده شده که
«حضرت علی شأن
و مقام و ارج و
قرب عجیبی
داشت. اصلا
مهمترین آدم
جهان بود. یه
استثناء بود.
یه عشق عجیبی
به حضرت علی
تو خونوادهی
ما بود» (همان ص ۱۹) «بعد از
حضرت علی هم
امام حسین تو
خونهی ما
خیلی محبوب
بود» (همان ص ۲۰) خانوادهای
که در آن آش
فاطمه زهرا(س)
میپختند
[رشتیها به
آش شلهقلمکار،
آش فاطمه
زهرا(س) میگویند]
و مادرش
«چادرنماز، نه
چادر سیاه،
سرش بود» (ص ۶۰)
ابتهاج
البته همانند
دیگر هم نسلان
خود کارش را
با انکار پیش
میبرد: «به
شوخی میگفتم:
شهریار جان!
تو حافظو مثل
خودت آخوند میکنی…
میگفتم: آخه
بابا! حافظ که
معادو قبول
نداره.» (ص ۱۴۶)
تودهای
شدن سایهها
البته تنها از
سر انکار
نبوده است:
«شما هر آدمی رو
که در اون
روزگار بوده و
سرش به تنش میارزه
پیدا بکنید،
اگه تودهای
نباشد باید
ذکر بکنید که
تودهای
نبوده،
تصادفاً… به
ندرت هم میتونین
چنین کسی رو
پیدا بکنین»(ص ۳۸۲)
اما
جسمِ سایه
هرگز از روح
مذهب تهی
نبوده است.
گفتهاند که
مارکسیسم
«یهودیت
سکولاریزه» است
و فاشیسم
«مسیحیت
سکولاریزه» به
همین سیاق آیا
میتوان گفت
روشنفکران
تودهای،
اسلام را
سکولاریزه
کرده بودند؟
اسلامی که
ارزشهای
اخلاقی آن
برجای میماند
اما روشهای
فقهی را وامینهد؟
زندگی سایه
گویای این
واقعیت است
مارکسیسم
برای او نه یک
ایدئولوژی
مدرن که یک
مذهب سیاسی
بود. بهخصوص
هنگامی که از
مرتضی کیوان
میگوید. او
مرتضی کیوان
را همچون
«فرشته
موکلّی» میبیند
که همیشه با
اوست و مراقب
او هست (ص ۲۲۱):«دفعه
اولی که رفتم
سر خاک کیوان،
درست مثل یه آدم
مذهبی با او
قرار گذاشتم
که هیچوقت به
او خیانت نکنم
(به گریه میافتد)
و در همه حال
یک چنین
نگهبان شریفی
داشتم که منو
از لغزشهای
درونی و
بیرونی
مراقبت میکرد»
(ص ۲۲۱)
این
تلقی از
«رفاقت» فراتر
از دوستی است
و به نوعی
آیین مذهبی
شبیهتر است
تا لامذهبی.
مرتضی کیوان
روزگاری به سایه
توپیده بود که
چرا به پدر و
مادرش نامه
نمینویسد؟
«کیوان گفته:
خیلی کار بدی
میکنی، مردم
میگن این
تودهایها
چه آدمهایی
هستند که حتی
از پدر و
مادرشون هم
خبر نمیگیرن.»
(ص ۲۰۶) بعداً
کیوان برای
رفع بهانهی
سایه ۱۰پاکت
تمبرزده با
نشانی پدرش
روی میز کارش
گذاشت! تا
نشان دهد که
توده در آن
زمان یک حزب
نبوده، یک
مذهب بوده است
که اخلاق
خصوصی اعضایش
را هم تمشیت
میکرده!
مرتضی کیوان
این حضور
معنوی را حتی
تا امروز هم
برای هوشنگ
ابتهاج حفظ
کرده است. در ۱۴/۸/۸۵… «بعد از
پنجاه سال
کیوانو خواب
دیدم… عجیبه
برام که چرا
گفت من در سفر
فلکی هستم.
سفر فلکی رو از
کجا آورده
بود: این خودش
به نوعی یعنی
وجود بعد از
مرگ هست و روح
هست و تو
افلاک داشت
سفر میکرد
دیگه» (ص ۲۲۶) و
بدیهی است که
سایه، کیوان
را بر حافظ
ترجیح میدهد!
تا جاییکه
معتقد است:
«حساب ما رو یه
جای دیگه میرسن»
(ص ۳۰۹) و چنین
شعر میسازد
که: «به حساب من
و تو هم برسند /
که به دیوان
ما حسابرسی
است» (ص ۳۱۰)
این
مذهب پنهان
همواره در
سایه مانده
است. از دوره
کودکی که
شیفتهی امام
علی و امام
حسین بود و
«هنوز هم طاقت
ندارم که این
مراسم عاشورا
رو تماشا کنم
و به گریه میافتم»
(ص ۲۰) تا وقتی که
ربنای شجریان
را گوش میدهد
و میپرسد:
«چند درصد به
خاطر زیبایی
صدای شجریانه که
وقتی ربنا میخونه
تو خوشت میآد؟
چه درصدی، اون
توها در درون
تو یه چیز
دیگه هست که
به تو لذت میده؟…
آدم همهچیزش
تو مغزش نیست،
تو منطقش
نیست… یه
نیازهای عمیق
انسانی هست که
مذهب بهش پاسخ
میده و واسه
همین هم مذهب
برقرار مونده.
حتی آدمهایی
که به این حرفها
اعتقاد ندارن
یه چیزهای
دیگه رو
جانشینش میکنن»(ص
۴۶۶)
و
نسل سایه،
مارکسیسم را
جانشین مذهب
کرده بودند.
مذهبی سیاسی
که جانشین
مذهب سنتی شده
بود. اما چه
عناصری از آن
مذهب قدمایی
به این مذهب مدرن
کوچ کرده
بودند؟ در
فرآیند
سکولاریزاسیون
تشیع، نهجالبلاغه
امام علی(ع)
اولین منبع
بود: «خیلی از این
کتاب خوشم میاومد…
خیلی کتاب
عجیبیه پُره
از حرفهای
درخشان عدالتخواهانه…
چقدر هم مطالب
شاعرانه توش
هست!» (ص ۲۰)
سایه
سعی بسیار
دارد که در
این پیرانهسری،
لحظهای علیه
آرمان سیاسی
عمر عزیزش حرف
نزند. تنها
جایی که اندکی
از «اتحاد
جماهیر شوروی
سوسیالیستی»
فاصله میگیرد
آن جاست که به
سفر یارش
سیاووش
کسرایی به
شوروی اشاره
میکند: «اون
اتحاد شوروی
که او تصور میکرد…
نبود… به هر
حال انسان
طراز نوین
نبودند… دورانی
که کسرایی تو
مسکو بود دوره
سیاه زندگیش
بود. به من گفتن
شب و روز گریه
میکرد» (ص ۹۹۳)
همین
تجربه دوست
است که سایه
را به این نقد
ظریف میرساند
که: «ما خیال میکردیم
اگر جامعه
سوسیالیستی
بشه حداقل
عدالت برقرار
میشه… لااقل
ما یه آرزوی
روزبهی رو
داشتیم» (ص ۱۲۰۹)
اما
هنوز هم سایه
به سوسیالیسم
اعتقاد دارد:
«هنوز هم
اعتقاد دارم
فعلاً و در
وضع فعلی تنها
راه نجات
اجتماعی
برقراری یه
سوسیالیزمه
البته نه مثل
سوسیالیزمی
که در اتحاد
شوروی اجرا شد
و حاصلش
یلتسین در
اومد و نظر
بایف دراومد و
گورباچف
دراومد و این
اراذل
دراومدن، یه
سوسیالیزم
واقعی با همون
اصول حقیقیش…
واقعاً هنوز
هم معتقدم که
یگانه درمان
درد جهان حرفهای
اون یهودی
ریشو،
مارکسیسمه
چون نمیتونم
که باور کنم
انسان به غار
برمیگرده:
تویی که درد
جهان را یگانه
درمانی» (ص ۱۰۴۶)
از
تلفیق همین دو
راه ظاهراً
متضاد ـ اما
در باطن همراه
ـ بود که
تجربهی
انقلاباسلامی
شکل گرفت:
«کسرایی یک
عکسی از آقای
خمینی رو ـ که
عرقچین سرش
بود ـ قاب
کرده بود و
گذاشته بود تو
اتاقش… کسرایی
رفته بود آقای
خمینی رو دیده
بود. وقتی
برگشت به من
گفت: سایه نمیدونی
این مرد چه
جذابیت و
عظمتی داره!
اصلاً نمیشه
تو چشمهایش
نگاه کرد!» (ص ۱۲۵۵)
علاقهی
تودهایها و
مذهبیها
البته از قدیم
بوده: «طبری
مقداری از
شعرهای دورهی
جوانی آقای
خمینی رو حفظ
بود اوایل که
شعرهای آقای
خمینی منتشر
شدند بهصورت
دیوان تکتک
یک عده میگفتن
که این شعرها
رو برای آقای
خمینی ساختن.
طبری آتشین میشد
و میگفت: نه
بابا! آقای
خمینی از دوره
جوانیاش شعر
میگفت و حتی
وقتی قم بود
یک شعری گفته
بود… بعد طبری
اون شعرها رو
میخوند» (ص ۱۱۷۵)
سایه
البته
«مارکسیسم
اسلامی» را
نفی میکند:
«مثل یه شوخی
به نظر میاومد.
شاید در یک
کلیاتی به هم
شباهت داشته
باشن در بعضی
موارد مثل
تاکید بر
برابری و
برادری اما از
این کلیات که
رد بشی بقیهاش
مضحکه» (ص ۱۰۳۹)
اما
از سطح کلیات
که بگذریم
آموزههایی
که از توده
برای جامعه ما
به یادگار
مانده که هنوز
رونق آن را
احساس میکنیم
حتی در صحبت
سایه: «خاصیه
سرمایه،
نادرستیه» (ص ۱۲۴۸) «این
بلایی که سر
عراق آوردن
واسه چیه؟ بعد
هم منت سر ما
میذارن و میگن
میخوایم
دموکراسی
براتون
بیاریم اما
البته خوشبختانه
همیشه موفق
نمیشن
ازجمله در
عراق که
برداشتن صدام
به نفع ایران
شده» (ص ۱۲۴۸) و
او همان شاعری
است که جنگ ۳۳ روزه لبنان
با اسرائیل را
شرافتمندانه
و عزتمندانه
میداند و
برای آن شادی
میکند.
سایه
در روزگار ما
هنوز آنقدر
ضدامپریالیست
است که «پپسی و
کوکا را در راستای
مبارزه با
امپریالیزم
بینالملل»
نمینوشد (ص ۱۱۴۳)
سایه
داوری درستی
درباره خود
دارد: «یک
ترکیبی از کفر
و ایمان همیشه
در من هست که
تو شعرهام کار
به دست من میده»
(ص ۱۰۵۶) مقتدای
او حافظ است:
«حافظ مسلمان
بوده اما مسلمانی
که سرش به
دنیا و عقبی
فرو نمیاومده…
عرفای ما حتی
اونی که
اناالحق گفت و
تکفیر شد ملحد
نبودند، بیدین
نبودند،
مسلمان بودند
اما با یک
نگاه بلند و
عمیق و آزادگی
وسیع… ولی تو
همین دایره
[مسلمانی] قرار
داشتن» (ص ۱۰۷۳) و
این واقعیت
درباره سایه
هرگز از سوی
دیگران ـ حتی
حکمرانان ـ
جدی گرفته
نشد. در همان
سالهایی که
سایه «دیباچهی
خون» را میسرود
به «سیاه گوشهی
زندان» دلالت
شد و سرود:
«افتاده
زبام، خاک
درگه شدهام
چون
سایة نیمروز
کوته شدهام
روزی
شوهر، پدر،
برادر بودم
امروز
همین شمارة ده
شدهام»
سایه
در زندان به
درک شگرفی از
دادوستد
مارکسیسم و
مذهب رسید.
آنجا که به
زندانبانش
شعر گفتن یاد
میداد: «در یه
ماهونیم دو
ماه چه
پیشرفتی کرد
این بچه… یه
روز اینا رو
برده بودند به
ملاقات آقای
خمینی. یه شعر
اونجا گفته
بود که برای
من خوند: من چو
روم از اینجا
شمس و قمرم
اینجاست.
باورکردنی
نبود. مصرع
دومش خراب
بود. گفتم نه
این خوب نیست
و به مصرع
اولت نمیخوره.
مثلاً اینجوری
باید بگی: گو
صد شب تار آید
روشن سحرم اینجاست»
(ص ۳۰۵) درد سایه
اما جایی اوج
گرفت که در
زندان صدای شجریان
و شعرش را
شنید و خودش
در حبس بود و
همسلولیاش
از او پرسید:
پس چرا شما
اینجایید
استاد؟! سرانجام
سایه با نامه
شهریار به آیتالله
خامنهای
آزاد شد:
«شهریار نوشت
که وقتی شما
سایه رو زندانی
کردید فرشتهها
بر عرش الهی
گریه میکنند
من با سایه
زندگی کردم
این اِله است
بِله است.
عارفه!… یه روز
منو صدا کردن
و گفتن بساطتو
جمع کن و بدون
محاکمه آزاد
شدم» (ص ۳۰۸)
در
صحبت سایه
تنها صحبت از
شعر نیست.
صحبت از آرمانی
است که سایه
بهترین
گوینده آن
بوده است.
صحبت نسلی که
در سایه شعر
سایه آرمانهای
خود را به نظم
درآورد. هراس
سایه اما نه
پایان آن
آرمان که بیآرمانی
است: «بدتر از
نادانی، بیآرمانی
این نسله:
خویشتن گمکردة
بی آرزو / کی
تواند بود
هرگز راهجو»…
نسل امروز
دورنمانداره،
دورنمای
آرزوهای بزرگ
که دورنمای
زندگی روزانه
هم ندارد… در
نتیجه کار به
اینجا میرسد
که خودت و
جامعه و همهچیز
رو نفی میکنی
و بیاعتبار
میکنی» (ص ۱۲۱۰)
حداقل
احترامی که
باید به سایه
گذاشت همین است
که او آرمان
داشت و این
غیر از زبان
فارسی است که
نشانه سایه بر
شانهی آن
نشسته است.
ذهن و زبان ما –
همه ما –
متأسفانه
تودهای است و
«سایه»
بزرگترین
نشانهی این
استیلای
تاریخی است