پارادکس الزبرگ

 http://vahikssichtderdinge.wordpress.com/

در چهارشنبه روز اول ماه اکتبر سال 1969 یک مرد 38 ساله در سانتا مونیکای کالیفرنیا دفتر کار خود را ترک کرد. دانیل الزبرگ در طبقه ی همکف ساختمان به ماموران حفاظت سلام کرد و سپس مثل هر شب از محوطه ی پارکینگ رد شد. موقعی که به خودرو اش رسید تپش قلبش ضرباهنگ مسلسل را داشت.

“برای من مسلم بود که باقی مانده عمرم را پشت میله های زندان سپری خواهم کرد” دانیا الزبرگ این جمله امروز که تقریبا چهل سال از این ماجرا گذشته است پشت تلفن بر زبان می راند. با وجودی که صدای او به صدای یک پیرمرد می ماند ولی طنین آن همچنان اثر گذار است. “من تصمیم خودم را گرفته بودم”.

در کیف اسناد الزبرگ در عصر آنروز اولین مجموعه ی صدها برگ سند بررسی جنگ ویتنام قرار داشت که بر سر برگ آن با حروف درشت “فوق العاده محرمانه” مهر شده بود. الزبرگ حتی با خارج کردن این سند از اتاق کارش مرتکب جرمی شده بود، اما قصد او فراتر از آن می رفت: او در نظر داشت دولت متبوع خود را در ملا عام رسوا کند.


Daniel Ellsberg (links) und sein Kollege Anthony Russo (rechts) kopierten die Pentagon-Papiere heimlich.
Sie wurden dafόr des Landesverrats angeklagt, hier stehen sie 1973 vor dem Gerichtsgebنude.


اینکه الزبرگ چگونه به فکر برداشتن چنین گامی افتاد حکایتی طولانی است.  این حکایت شاید از یک روز گرم تابستانی در ماه ژوئن سال 1946 آغاز می شود ، هنگامی که الزبرگ فقط 15 سال داشت و همراه پدر و مادرش در اتومبیل نشسته بود. رانندگی طولانی بود و گرمای زیاد حتما پدرش را کلافه کرده بود. برای همین هم چشمانش به خواب رفت. فرمان ماشین از دستش در رفت. هنگامی که دانیل پس از گذشت 36 ساعت در بیمارستان چشمانش را گشود، مادر و خواهرش را از دست داده بود.

دانیل الزبرگ دریافت که انسان‌ها فقط از سر شرارت مرتکب قتل نمی شوند. کافی است که خطر را بدرستی تشخیص ندهند و یا فراموش کنند که چه چیزی را از دست خواهند داد.

بعدها، زمانی که در هاروارد اقتصاد می خواند پایان نامه ی دکترایی را نوشت که موضوع آن تحقیقی درباره ی چگونگی تصمیم گیری آدم ها بود. الزبرگ آزمایشی پیچیده را سر هم کرده بود ، نوعی بازی که بازیگران قواعد بازی را خود تعیین می کنند، بدون آنکه بدانند چه عاقبتی منتظر آنانست. تصمیم هایی که بازیگران او می گرفتند اغلب بر خلاف فرضیات پایه ای نظریه های تصمیم بود، بدین خاطر هم این این آزمایش را یک پاردکس و تناقض نما نامیدند. تا به امروز هم به همین نام از آن یاد می شود: پارادکس الزبرگ.

بدیگر سخن مردم اگر ندانند چه عاقبتی در انتظارشان است زودتر از راه بدر می شوند.

هنگامی هم که الزبرگ پس از پایان تحصیل به استخدام وزارت دفاع در آمد هنوز نمی دانست کشورش چه چیزی را از دست خواهد داد. اما او به سرعت درک کرد. در نخستین روز کاری پیک های با پیام های اضطراری راهروها را تسخیر کردند: در دریای جنوبی چین یک ناوشکن آمریکایی مورد هجوم اژدرافکن های ویتنامی قرار گرفته است. الزبرگ این پیام ها را برای وزیر دفاع جمعبندی کرد، وزیر لیندون ب. جانسون رئیس جمهور وقت را مطلع کرد. چند روز پس از آن پارلمان قطعنامه ای را به تصویب رساند که مبتکر آن جانسون بود و به او این اجازه را می داد که حتی بدون اعلان جنگ و از طرق نطامی به “اقدام تجاوز کارانه ی کمونیستی” در جنوب آسیا پاسخ گوید. با این اقدام آمریکا رسما وارد جنگی شد که از مدت ها پیش در حال شعله ور شدن بود و 11 سال پس از آن موفق به خروج از آن شد. اما چندی نگذشته بود که در وزارتخانه دهان به دهان می گشت که این حمله ی اژدری اصلا اتفاق نیافتاده بوده است. اعلان جنگ جانسون مبتنی بر یک خبر کذب بود. همه از آن اطلاع داشتند و کسی جرئت ادای آن را نداشت. الزبرگ هم همینطور. الزبرگ ضد جنگ نبود. او کازشناس امنیتی بود و جنگ شغلش.

او تازه تلاق گرفته بود. در یک مهمانی با بانویی به نام پاتریشیا آشنا شد و به او دل بست. “من چند روزی دیگر یک روز بیکارم، چطور است با هم به تماشای شکوفه های گیلاس برویم؟”. پاتریشسیا اما بیکار نبود و با شغل خبرنگاری که داشت می بایست از یک میتینگ صلح گزارش تهیه کند. ” او پرسید، چطور است که صلح طلبان را تماشا کنیم؟”. چند روزی پس از آن که از میان دانشجویان تظاهرکننده رد می شدند ،الزبرگ می کوشید جلوی دوربین عکاسها ظاهر نشود. علاقه ای نداشت که برای همکارانش توضیح دهد که چرا یک کارشناس جنگ اوقات فراقتش را در یک تظاهرات صلح بسر می کند. اما هیج عکاسی نمی توانست با عکس خود زوج شدن این دو تفرج کننده را ثبت کند.

الزبرگ یک سال تمام در وزارت دفاع کار کرد و مشغول جمع آوری استدلال برای جنگ شد. اغلب با نظامیان مستقر در ویتنام تلفنی صحبت می کرد. “رئیس جمهور تا فردا به نمونه های از وحشیگری های که دشمن در قبال آمریکایی ها مرتکب می شود نیاز دارد. من جزئیات را لازم دارم. من خون می خواهم”. این که خون جاری شود حتمی بود. شب رئیس جمهور در تلویزیون اطمینان می داد که “ما بدنبال گسترش جنگ نیستیم”.

پس از یکسال الزبرگ به وزارت خارجه منتقل شد و کاری کرد تا به ویتنام اعزام شود. او می خواست شاهد جنگی شود که هنوز مخالفتی با آن داشت، زیرا دولتش در ویتنام در پی ایجاد مانعی جلوی برقراری یک استبداد از نوع استالینی بود. برای الزبرگ این جنگ، جنگی عادلانه و بر حق بود، اگرچه بتدریج برای روشن می شد که با شیوه های عادلانه ای پیش نمی رفت: روستاهای ویتنامی را بمباران می کردند و افکار عمومی آمریکا را فریب می دادند. اما چه کسی می توانست به جز یک کارشناس جنگ، این جنگ را عادلانه پیش برد؟

پاتریشیا که اکنون دیگر نامزدش بود، به دیدن او رفت. پس از چند روزی مشاهده ی وقایع از او پرسید ” چگونه می توانی از این موضوع دفاع کنی؟” الزبرگ از این حرف رنجید، آخر او نبود که تلاش داشت تا این بمباران ها را محدود کند؟ آخر چگونه می توانست بدون آنکه جزوی از نظام باشد آن را تغییر دهد؟ ایندو دعوایشان شد و هنگامی که پاتریشیا به آمریکا برگشت الزبرگ چنین فکر کرد که نامزدیشان به هم خورده است.

مدتی نگذشته بود که او شاهد حمله‌ی چریک های ویت کنگ به یک گروهان گشت آمریکایی شد. دو رزمنده ی ویت کنگ ناگهان جلوی آمریکایی ها سبز شدند و آنقدر شلیک کردند تا بی جان بر زمین افتادند. الزبرگ درک کرد که اینها تسلیم نخواهند شد. او به شک افتاد که اصولا آیا می توان این جنگ را برد؟ اما رئیس جمهوری تلویزیونی می گفت “ما پیروز خواهیم شد”.

الزبرگ پس از بازگشت به آمریکا در یک پژوهشگاه فکری معروف مسائل سیاست امنیتی مشغول به کار شد. نخستین وظیفه ی او همکاری در یک طرح پژوهشی پیرامون جنگ بود که قرار بود برای مصرف داخلی پنتاگون تمامی روند جنگ را مستند سازد. الزبرگ می خواند و شک او به یقین تبدیل می شد. چهار رئیس جمهور، از ترومن گرفته تا جانسون بطور سیستماتیک کشور را بسوی جنگ هدایت کرده بودند، به همان صورتی که بطور سیستماتیک افکار عمومی را درباره‌ی مقاصد خود فریب داده بودند.

در سال 1968 جنگ حدت یافت و آمریکایی ها متحمل تلفاتی شدند که برای افکار عمومی نامنتظره بود، آخر رئیس جمهوری در تلویزیون اطمینان می داد که جنگ دارد بخوبی پیش می رود” لیندن ب. جانسون اعتماد عمومی را از دست داد و در انتخابات همانسال دیگر شرکت نکرد. ریچارد نیکسون با این وعده مقام ریاست جمهوری را بعهده گرفت که “پایانی افتخار آمیز” برای جنگ بیاید. رئیس جمهوری تلویزیونی اکنون دارای سیمایی دیگر بود. اما دروغ همان ماند که بود. نیکسون به فکر عقب نشینی نبود، در وزارت دفاع همه این را می دانستند.

 الزبرگ در یک کنفرانس با جوانانی آشنا شد که از رفتن به جبهه ی جنگ ویتنام سر باز زده بودند. فراریان از خدمت نظام روایت می کردند که دیروز استیو را به زندان انداخته اند، امروز جیم را و فردا من دادگاهی دارم. الزبرگ در یک فرصت تنفس در توالت مردانه به خود پیچید و در هم فرو شکست و یک ساعت تمام  گریان بر کاشی های کف آن دراز کشید. وقتی که بپا خواست چیزی در ضمیر او دگرگون شده بود. او به بازیگری می مانست که به ناگهان می داند که عاقبت بازی چیست و چه چیزی منتظر اوست. الزبرگ فکر کرد این مردان آماده اند که به زندان بروند. اگر من هم آماده باشم چه اتفاقی می افتد؟  اما اگر من آمادگی آن را داشته باشم نمی توانم منشاء تاثیر بزرگتری باشم، حتی از ادامه ی جنگ جلوگیری کنم؟ و چنین بود که الزبرگ در روز اول اکتبر سال 1969 به مامور حفاظت طبقه ی همکف سلام کرد و از محوطه ی پارکینگ گذشت و به دشمن شماره ی یک حکومت تبدیل شد. و او در حین کپیه برداری از 47 جلد پژوهش نامبرده دوباره با پاتریشیا ملاقات کرده بود. او از تغییری که در احوالاتش پیدا شده تعریف کرده بود. برای هر دو روشن بود که احتمالا الزبرگ باقی عمر خود را در زندان سپری خواهد کرد. با این وجود ایندو ازدواج کردند.

در روزنامه ی “نیویورک تایمز” که الزبرگ بالاخره این سند را در اختیار روزنامه نگاران آن گذاشته بود این خبر مثل یک بمب ترکید. یکی از ناشران آن چنین به یاد می آورد که دروغ های چهار رئیس جمهور را می شد سیاه روی سفید خواند. مثلا در یک جا از دروغ های دولت جانسن بی هیچ پرده پوشی درباره‌ی دلایل بروز جنگ چنین نوشته شده است:”70 درصد به علت آنکه جلوی شکست مفتضحانه آمریکا گرفته شود، و 20 درصد بخاطر آنکه این منطقه بدست چینی ها نیافتد و 10 درصد بخاطر آنکه زندگی بهتری برای مردم ایجاد شود. و به جز آن خروج از بحران بدون آنکه به اعتبار آمریکا بخاطر استفاده از روش های ناپسند لطمه ای وارد شود.

در روز 13 ژوئن سال 1971 نخستین بخش از این سند پژوهشی در صفحه ی اول روزنامه ی “نیو یورک تایمز” منتشر شد ، با این وعده که مابقی آن نیز منتشر شود. نیکسون در ساعات بامدادی همانروز یاداشتی را به صورت تلگرام به هیات تحریریه روزنامه فرستاد و خواهان توقف انتشار آن شد. با این وجود روز بعد بخش دیگری از آن به چاپ رسید. نیکسون کف کرده بود. او حین یک مکالمه‌ی تلفنی بر سر مشاور خود داد زد و گفت :”من این روزنامه ی –مادر قحبه را جر می دهم”.

دولت در روز سوم یک قرار فوری علیه روزنامه “نیو یورک تایمز” به اجرا گذاشت. فورا روزنامه “واشنگتن تایمز” به چاپ ادامه ی آن همت گماشت. و هنگامی که دولت علیه این روزنامه نیز شکایت کرد، 15 نشریه ی دیگر دست به کار چاپ اسنادی شدند که الزبرگ در اختیار آنها گذاشته بود. تازه در این زمان بود که دیوانعالی آمریکا اعلام کرد که دولت لایحه ی منع نشر این اسناد را از لحاظ قانونی بخوبی مستدل نساخته است. بدین ترتیب تمام موانع برای ادامه ی انتشار این اسناد برطرف شد و الزبرگ خود را به دادگاه تسلیم کرد. هنگام نخستین بازجویی صدها روزنامه نگار دادستان را دوره کرده بودند. یکی از آنها هنگامی که دانیل و پاتریشیا دست در دست هم بیرون آمدند از آنان پرسید “نمی ترسید که به زندانتان بیاندازند؟” البزرگ جواب داد:” برای جلوگیری از این جنگ حاضر نبودید به زندان بیافتید؟”

محاکمه ی او متوقف شد. دولت اعلام کرد که قاضی امکان قضاوت عادلانه‌ی این مورد را ناممکن ساخته است. این تصمیم مسبوق به رویدادهایی است که الزبرگ حتی هنوز پس از گذشت 40 سال با صدایی خشم آلود از آن یاد می کند. نخست به مطب مشاور روانی او دستبرد می زنند تا پرونده ی معالجاتی  او را بدزدند و بتوانند او را زیر فشار بگذارند. بعد معلوم شد که سازمان امنیت تلفن های او را بدون مجوز قانونی شنود کرده است. و بالاخره یک دستور العمل امنیتی مجهول الهویه پیدا شد که در آن توصیه شده است د.ا برای همیشه دفع شود.

الزبرگ در تلفن گفت که نیکسون فهمیده بود که نمی تواند با تهدید زندان مرا مرعوب کند برای همین هم می خواست دست به عمل دیگر بزند.

نیکسون در سال 1974 پس از ماجرای “واتر گیت” که طبق آن افکار عمومی پی به دستبرد یک “تیم لوله کشی” به مقر ستاد انتخاباتی حزب دمکرات به دستور کاخ سفید  برد مجبور به استعفا شد. و همچنین معلوم شد این گروه لوله کش ها همانهایی هستند که نیکسون علیه الزبرگ وارد عمل کرده بود.

جرالد فورد جانشین نیکسون ارتش آمریکا را از ویتنام فراخواند. جنگ در آوریل  سال 1975 با پیروزی ویت کنگ ها به پایان رسید. در این جنگ دو میلیون ویتنامی و 58000 آمریکایی کشته شدند.

الزبرگ امروز می گوید :”من حلقه ای از زنجیری بودم که پایان جنگ را امکانپذیر ساخت”.

او امروزه اغلب به حوادث سال 1971 فکر می کند، نه فقط به ان خاطر که چهلمین سالروز آنست و نه به این خاطر که طبقه بندی محرمانه ی این اسناد پنتاگون لغو شده است. بلکه او به فرزندانش از ازدواج اول فکر می کند. رابرت 13 سال داشت و ماری 10 سال و هر دو در کپی برداری از اسناد به او کمک می کردند. الزبرگ می گوید او آگاهانه آنها را در اینکار دخالت داده است.” نخست اینکه آنها می بایست بدانند که چرا من مبادرت به انجام این کار کرده ام تا نتوانند به آنها القاء کنند که من دیوانه ام. مهمتر دلیل دوم بود. آنها می بایست بدانند که خودشان هم روزی روزگاری در برابر چنین تصمیمی قرار خواهند گرفت و جرئت لازم است آدم تصمیم درستی بگیرد. آنهایی که از انجام خدمت نظام سرباز زده بودند این جرئت را به من دادند و من می خواستم آن را به آنها بسپارم.”

فرزندان الزبرگ نمی بایست تصمیم بگیرند ولی دیگران چرا.

سه ماهی نگذشته است که دانیل الزبرگ که اکنون مردی هشتاد ساله با موهای سفید جلوی یک پایگاه نیروی دریایی در کوانتیکوی ویرجینیا نشسته است. او وقتی بپا خواست که نیروهای پلیس او را دستبند به دست بردند. او به همراه دیگر تضاهرکنندگان علیه وضعیت بد یک زندانی این پایگاه به اعتراض می کرد. او فردی است که به دلایل روشن شایسته همدردی الزبرگ است: بردلی منینگ، سرباز آمریکایی که متهم به سپردن نیم میلیون سند محرمانه به پلاتفرم افشاگرانه ی ویکی لیکس است.

Daniel Ellsberg, 80, wurde zum lebenslangen Aktivisten und Kriegsgegner - und Kritiker
auch von US-Prنsident Barack Obama. Im Oktober 2010 nahm er an einer Pressekonferenz mit
WikiLeaks-Grόnder Julian Assange teil, den er unterstόtzt.

 

جرم منینگ “تبانی با دشمن” است و جزای آن می تواند اعدام باشد و بزودی محاکمه ی او آغاز خواهد شد. الزبرگ محتاطانه درباره‌ی منینگ صحبت می کند و نمی خواهد همان اتهامی به او چسبانده شود که او متوجه اوباما کرده است:” او نمی خواهد یک محاکمه را با محکومیت پیش از موعد تحت تاثیر قرار دهد. اما برای الزبرگ یک چیز مسلم است:”اگر منینگ همان کاری را کرده است که به او نسبت می دهند، پس او برای من یک قهرمان است”.

 

ینز مولینگ

تاگس اشپیگل؛ 19 ژوئن 2011 صفحه ی تاریخ