نامه‌ی کیانوری


این روزها در پی انتشار کتاب "نامه‌هایی به شکنجه‌گرم" (به انگلیسی) نوشته‌ی هوشنگ اسدی گرداننده‌ی ‏سایت روزآن‌لاین، تعلق «جایزه‌ی بین‌المللی کتاب حقوق بشر سال‏‎
 ‎‏۲۰۱۱» به این کتاب، و انتشار اینترنتی نقد ‏درخشان و موشکافانه‏‌‏ی ایرج مصداقی بر این کتاب، بار دیگر سخن از یک نوشته‌ی نورالدین کیانوری (زاده 1291 - درگذشته 14 آبان 1378) ‏دبیراول پیشین حزب توده ایران به میان آمده‌است.‏

آقای ایرج مصداقی سه سال پیش در نوشته‌ای نامه‌ی شخصی به‌نام "الوند س." را نقل کرد که در آن "الوند س." ‏تکه‌هایی از یک نوشته‌ی منتشرنشده از کیانوری را آورده‌بود و در آن نام هوشنگ اسدی به میان می‌آمد. اکنون ‏ایرج مصداقی از همان نامه‌ی "الوند س." در نقد کتاب هوشنگ اسدی نیز بهره برده‌است.‏

نسخه‌ی تایپ‌شده‌ای از یک نوشته‌ی مشابه نورالدین کیانوری از چند سال پیش در اختیار من نیز بوده‌است، و همان‌گونه ‏که "الوند س." می‌گوید، نسخه‌ی دست‌نوشته‌ای در اختیار "راه توده" و "پیک‌نت" نیز قرار داشته‌است. "راه توده" ‏بخش‌هایی از آن نوشته را با عنوان "نامه‌ی 62 صفحه‌ای کیانوری" در شماره‌های 105 تا 108 این نشریه ‏‏(فروردین تا تیر 1380) منتشر کرد، اما در بخش پایانی آن را "52 صفحه‌ای" نامید، و نوشت: "[...] راه توده امیدوار ‏است که در فرصتی مناسب‌تر، فصل دیگری از این مقاله را بتواند منتشر کند. فصلی که انتشار این بخش از ‏مقاله [کذا] بتواند به جنبش کنونی و تاریخ 20‌ساله اخیر ایران کمک کند. از نظر شورای سردبیری و ‏سیاست‌گذاری راه توده زمان برای انتشار این بخش از مقاله کیانوری اکنون مناسب نیست!" (شماره 108، ص ‏‏20).‏

بخش پایانی از نوشته‌ی کیانوری که در "راه توده" نقل شده، تاریخ 9 اردیبهشت 1378 را دارد. چندی بعد، سایت ‏‏"راه توده" در مطلبی با عنوان "آخرین نوشته‌های کیانوری به خارج از کشور منتقل شد" تکه‌هایی از نوشته‌ی ‏کیانوری به تاریخ 10 خرداد همان سال را منتشر کرد، اما در تاریخ 17 مارس 2008 (27 اسفند 1386) در مطلبی درباره‌ی مریم فیروز، ‏انتشار باقی نوشته‌های کیانوری را به قیامت حواله داد: "[نوشته‌های کیانوری] به‎ ‎همراه برخی یادداشت‌های ‏وی در آرشیو اسناد راه توده موجود است که بموقع خود‎ ‎و پس از یکپارچه شدن همه توده‌ایها در حزب توده ایران، ‏با صلاحدید یک مجمع‎ ‎مسئول حزبی درباره انتشار و یا عدم انتشار آن تصمیم گرفته خواهد شد‎.‎‏"!‏

اما در جهان "ویکی لیکس" و همگانی شدن اطلاعات، و هنگامی که دشمن، یعنی دستگاه‌های اطلاعاتی ‏جمهوری اسلامی، از چند و چون و واقعیت مطالب مطرح شده در نوشته‌های کیانوری و موارد مشابه آن بهتر از ‏هر کس دیگری آگاهی دارد، به گمان من پنهان نگاه‌داشتن این اسناد و اطلاعات هر چه نباشد، ظلم به مردم ‏عادی و کسانی‌ست که بیش از همه حق دارند بر محتوای این اسناد آگاهی یابند. این و آن ‏سیاستمدار، یا این و آن دیپلومات می‌تواند در فاش کردن یا نکردن اطلاعات مصلحت‌اندیشی کند، اما ‏مصلحت‌اندیشی کار رسانه‌های همگانی نیست. از همین رو، اکنون و این‌جا بخش‌های منتشرنشده‌ی نوشته‌ی ‏کیانوری را در اختیار همگان می‌گذارم (بخش‌های منتشرشده در راه توده شماره 105 و 106 را تکرار نمی‌کنم).‏

نسخه‌ای که در اختیار من است تاریخ 27 خرداد (چند ماه پیش از مرگ کیانوری) را دارد و فقط بخش پایانی آن، ‏هم با آن‌چه در راه توده شماره 108 آمده، و هم با آن‌چه در "آخرین نوشته‌ها..." در راه توده‌ی اینترنتی آمده (و نیز با ‏تصویر دست‌نوشته‌ی کیانوری در راه توده) تفاوت‌هایی دارد. اما تفاوت چشمگیری میان نسخه‌ی من و نسخه‌ی ‏‏"الوند س." جز برخی علامت‌گذاری‌ها و پس‌وپیش شدن یکی دو کلمه، وجود ندارد. وجود تفاوت‌ها این گمان را ‏به‌میان می‌آورد که کیانوری برای کسب اطمینان از این‌که پیامش به جاهای مطمئنی برسد، آن را در چند نوبت و ‏در نسخه‌های گوناگون نوشته و به افراد گوناگونی سپرده‌است.‏

در متن نسخه‌ی من آشفتگی‌هایی وجود دارد که به‌گمانم گناه آن به گردن کسی‌ست که آن را تایپ کرده‌است. ‏این شخص در جاهایی بی‌ربط چند نقطه گذاشته‌است و بر من روشن نیست که آیا نقطه‌ها در نوشته‌ی کیانوری ‏وجود داشته، یا تایپیست نتوانسته چیزهایی را بخواند. همه‌ی آن‌چه میان [ ] آمده، و نیز پانویس‌ها از من است.‏

بخشی از متن نوشته‌های نورالدین کیانوری

داستان کوزیچکین و نقش سازمان جاسوسی انگلستان

درباره غیر قانونی کردن حزب توده ایران سازمان جاسوسی انگلستان نسبت به "سیای" آمریکا دست ‏پیش را گرفته بود. در فروردین یا اردیبهشت سال 1361 یک افسر دون‌پایه سازمان امنیت اتحاد شوروی ‏‏(ک.گ.ب) که در کنسولگری آن کشور در تهران مشغول کار بود و او مدت‌ها پیش از سوی انگلستان ‏جلب شده بود، پنهان شد درحالی که به هیچ وجه مورد سوءظن سفارت شوروی قرار نگرفته بود.‏

پس از مدتی در اوائل تابستان خبر رسمی رسید که او به کمک ترکیه از ایران خارج شده و به انگلستان ‏پناهنده شده است. بلافاصله از طرف سازمان جاسوسی انگلستان ‏MI6‎‏ پرونده پرحجمی بنام او علیه ‏حزب توده ایران ترتیب داده شد و از راه پاکستان برای دولت ایران فرستاده شد. حبیب‌الله عسگر اولادی ‏که در آن زمان وزیر بازرگانی بود، برای مذاکرات بازرگانی به پاکستان رفته بود [محمد غرضی را فرستاده ‏بود- شیوا] این پرونده را به ایران آورد. این پرونده هم پایه‌ای شد برای تدارک وارد آوردن ضربه به حزب ‏توده ایران.‏

پروفسور "جیمز بیل" محقق آمریکائی در کتاب خود بنام "عقاب و شیر" (تراژدی روابط آمریکا و ایران) که ‏از سال 1365 همزمان با پذیرش قطعنامه 598 شورای امنیت از سوی ایران به صورت پاورقی در روزنامه ‏اطلاعات چاپ شد، در شماره 84 (چهارشنبه 27 مهر ماه 1367) چنین نوشته است:‏

‏"سرانجام نیروهای جمهوری اسلامی در سال 1983 (1361) علیه حزب توده وارد عمل شد. حزب توده ‏که از زمان انقلاب با متحد شدن با امام خمینی و روحانیت خط مشی مصلحت‌گرائی سیاسی را دنبال ‏کرده بود. این حزب کمونیست ایرانی که از قدیم با شوروی هم‌پیمان بود از نزدیکی خود با شوروی ‏لطمه دیده بود. اما با وجود تصفیه‌هائی که رژیم شاه ایران انجام داده بود، دارای تاریخچه فعالیت ‏چهل‌ساله در ایران بود. این حزب در سه سال نخست به‌ظاهر از امام خمینی و حزب جمهوری اسلامی ‏حمایت کرد و اعضای خود را در مناسب مهم دستگاه اداری جا داد و اعضای حزب علناً ماهیت خود را ‏نشان می‌دادند و رژیم خیلی خوب آن‌ها را می‌شناخت. زمانی که ولادیمیر کوزیچکین دیپلمات شوروی ‏و عامل عمده ک.گ.ب در تهران در اواسط سال 1361 به انگلستان پناهنده شد و فهرستی از چند صد ‏نفر جاسوس شوروی در ایران را به مقامات انگلیس ارائه داد، رادیوی جمهوری اسلامی صدای رسمی ‏جمهوری اسلامی در ماه سپتامبر حزب توده را به شدت مورد حمله قرار داد و به "چوب گذاشتن لای ‏چرخ انقلاب" متهم کرد. اطلاعات کوزیچکین در اختیار مقامات ایران قرار گرفت و بیش از یک هزار نفر از ‏اعضای حزب توده که بسیاری از آن‌ها قبلاً تحت نظر بودند دستگیر شدند و از جمله دستگیرشدگان ‏‏"نورالدین کیانوری" دبیر کل با نفوذ حزب توده ایران بود."‏

رهبریت حزب و نفوذ میان کارگران و روشنفکران

به نظر من عامل دیگری که در تصمیم مقامات جمهوری اسلامی به زیر ضربه نهادن حزب اثر گذاشت، ‏دستاوردهای حزب در زمینه تبلیغاتی، تشکیلاتی، انتشاراتی بود ‏‎…‎‏..[؟] چنان‌که می‌دانیم، در آغاز ‏فعالیت حزب پس از پیروزی انقلاب سازمان ما در همه زمینه‌ها امکانات بسیار ناچیزی داشت و افزون بر ‏آن با دشمنان سرسخت و آشتی‌ناپذیر مانند "سازمان مجاهدین خلق"، سازمان فدائیان (اکثریت و ‏اقلیت) و ده‌ها گروه چپ‌گرای متمایل به چین و گروه‌های اسلامی در مرز [؟] بود که بخش عمده ‏انتشاراتشان را حملات ناجوانمردانه به حزب توده ایران تشکیل می‌داد، روبه‌رو بود.‏

در پی تلاش خستگی‌ناپذیر فعالان حزب در بخش انتشارات، تبلیغات، تشکیلات و با تشکیل جلسات ‏پرسش و پاسخ در کلوب حزب در خیابان 16 آذر، باز کردن گفتگوی انتقادی با سالم‌ترین گروه‌های چپ ‏به‌ویژه با سازمان فدائیان خلق در پایان سال 1358، حزب به صورت یک سازمان جا افتاده و با اعتبار در ‏آمده بود که شمار قابل توجهی از افراد حزبی دوران گذشته و شمار به‌مراتب بیشتری افراد جوان کارگر ‏و روشنفکر را در بر می‌گرفت. حزب ما موفق شد که سازمان چریک‌های فدائی خلق و اکثریت را از ‏موضع‌گیری‌های نادرستش دور کرده و گام به گام تا تمایل به یک شاخه سازمانی با حزب توده ایران ‏نزدیک نماید.‏

از جنبه تئوری و سمت‌گیری سیاسی و اجتماعی و نه از جنبه نفوذ در اقشار مهم جامعه ما روبرو بود ‏‏[؟] جامعه [؟] بویژه کارگران و روشنفکران حزب توده ایران به هیچ وجه باب طبع مقامات حاکمه ‏جمهوری اسلامی نبود. بر همین پایه بود که اقدام برای محدود کردن امکان فعالیت حزب از میانه سال ‏‏1358 آغاز گردید.‏

پیش از اشغال قطعی کلوب حزب در خیابان 16 آذر در روز بیستم تیرماه 1359 نیم روز پیش از ‏‏[خنثی‌سازی] کودتای نوژه، یک بار روزنامه مردم توقیف شد و چون نشانی دفتر روزنامه مردم نشانی ‏کلوب حزب بود کلوب حزب هم بسته و مهر و موم گردید‎…‎‏. [؟] این جریان بیش از یک ماه به درازا ‏کشید.‏

چند روز پیش از کودتای نوژه کلوب سازمان جوانان از سوی سپاه پاسداران اشغال و همه اسناد و ‏موجودی و اثاثیه و لوازم الکترونیکی آن به غارت برده شد.‏

روز بیستم تیر ماه 1359 همین سرنوشت را در آغاز [؟] گروهی از افراد بدون هیچ مأموریت رسمی به ‏رهبری شیخ نادی نامی که چند سال بعد به‌جرم فساد از جرگه روحانیت مبارز در تهران دور شد، حمله ‏و غارت آغاز شد و پس از نیم ساعت به وسیله افراد سپاه پاسداران پی گرفته شد و به معنای واقعی ‏غارت شد.(1)‏

از این تاریخ دیگر ما کلوب ثابتی نداشتیم. پس از مدتی مرکز انتشارات حزب که در یک بالاخانه در یک ‏کوچه جا گرفته بود اشغال شد و تمام وسائل آن غارت شد و بامزه این است که چون در طبقه روی ‏زمین ساختمان یک مرکز بسته‌بندی و پخش خرما بود و کمی شلوغ بود، اشغال‌کنندگان عقب یک نقب ‏زیر زمینی ارتباط بین این خانه و سفارت شوروی که در فاصله نزدیکی بود می‌گشتند. با این حمله و ‏بازداشت رفیق پورهرمزان مسئول انتشارات [در 11 فروردین 1361]، چاپ هم تعطیل گردید و یگانه ‏امکان تبلیغاتی ما نوار و یا جزوه‌های پرسش و پاسخ بود که آن هم در 29 آبان 1361 شماره پایانی‌اش ‏بوده و ‏‎…‎‏ [؟](2) ازاین زمان دیگر رهبری حزب در انتظار وارد شدن ضربه بود و زیاد طولی نکشید و چند ‏هفته پس از آن در روز 17 بهمن 1361 ضربه اول وارد شد و به فعالیت حزب توده ایران پایان داده شد.‏

حزب توده ایران سرکوب شد و رهبری جمهوری اسلامی ایران راه نادرستی را که در جنگ با عراق در ‏پیش گرفته بود ادامه داد و در پایان [در دام؟] یک جنگ فرسایشی که آمریکا تدارک دیده بود افتاد.‏

از آن‌جا که ما تا سال 1364 که محاکمه شدیم حتی از داشتن روزنامه‌های رسمی هم محروم بودیم، ‏نمی‌دانم که در جریان جنگ فرسایشی در این دوران چه گذشته است. جریان به آن‌جا کشید که امام ‏خمینی با دردی جان‌فرسا قطعنامه 598 را بپذیرد.‏

این رویداد تاریخی نشان داد که تا چه اندازه موضع‌گیری حزب توده ایران در زمینه لزوم پایان دادن به ‏جنگ پس از پیروزی خرمشهر درست بوده است و عدم توجه رهبری جمهوری اسلامی به آن چه زیان‌های جبران ناپذیری به میهن وارد آورد.‏

در 27 خرداد 1360 روزنامه مردم همزمان با روزنامه‌های "انقلاب اسلامی" بنی‌صدر و "میزان" ارگان ‏نهضت آزادی برای همیشه توقیف شد.‏

بخش سوم در زندان ‏
‏-------------------------‏
در این زمینه چند پرسش را باید پاسخ داد، یا دست‌کم درباره آن‌ها فکر کرد:‏

‏1-‏ آیا پیش از آغاز بازداشت‌ها در بامداد 17 بهمن 1361 خیانتی از درون حزب انجام گرفته؟‏
‏2-‏ پس از بازداشت گروه اول و انتشار اعترافات از راه تلویزیون و رادیو، در میان گروه دوم خیانتی ‏بود؟
‏3-‏ پس از بازداشت چه کسانی خیانت کرده، چه کسانی ضعف نشان داده، و یا در مرز ضعف ‏باقی بود؟
‏4-‏ شکنجه‌ها از چه گونه‌هایی بوده است؟

‏1- خیانت از درون شبکه حزبی:‏

یگانه نمونه از این نوع که برای من مسلم است "قائم‌پناه" است که از همان روز اول بازداشت خود را در ‏اختیار شکنجه‌گران گذاشت و نه تنها هرچه می‌دانست به بازجویان گفته بود بلکه تا آن‌جا که من خودم ‏دو بار شاهدش بودم، به یکی از شلاق‌زن‌ها مبدل شده بود. در گفت و شنودهای اطاق‌های گروهی ‏حزبی می‌گفت که اگر او را مأمور تیرباران رفقا کنند دستور مقامات جمهوری اسلامی را انجام خواهد ‏داد.‏
‏ ‏
در اولین روزی که مرا برای بازجویی بردند وارد اطاق شد و کشیده‌ای به صورت من زد و گفت: ‏‏"مادرقحبه خیانت‌هایت را اعتراف کن". در تمام دروان 6 ساله تا تاریخ اعدام‌های سال 1367 او همیشه ‏کار جاسوسی را برای مقامات زندان انجام می‌داد و در پایان هم او را با دکتر جودت و گلاویژ و رصدی ‏برای اعدام بردند. آن سه نفر را اعدام کردند و او را به اروپا فرستادند.‏

خواهید پرسید من از کجا آگاهی یافتم؟ در خانه‌ای که من زندانی بودم از طرف وزارت هر از چندی ‏مقداری از نشریات خارج کشور را به من می‌دادند و از من درباره آن‌ها و گرایشات‌شان اظهار نظر ‏می‌خواستند. روزی در میان این نشریات جزوه کوچکی از انتشارات "راه آزادی" بابک امیرخسروی هم ‏بود که "شیوا" آن را نوشته‌بود. شیوا که در شعبه تبلیغات کار می‌کرد و به‌ویژه با ما در تهیه جزوه‌ها و ‏نوارهای "پرسش و پاسخ" همکاری داشت مختصری از خاطراتش را نوشته بود که در آن نوشته بود "از ‏اعضای کمیته مرکزی تنها سه نفر زنده مانده‌اند: کیانوری، محمدعلی عموئی، و قائم‌پناه که به اروپا ‏آمده‌است".‏

پس از خواندن این مطلب من از آقامرتضی که رابط وزارت با من بود در این باره پرسش کردم و او تائید ‏کرد. پیرو این جریان این پرسش مطرح می‌شود که او پیش و یا پس از بازداشت خود را در خدمت ‏مقامات جمهوری اسلامی گذاشته بود؟ و این پرسش که تصمیم جمهوری اسلامی به وارد آوردن ضربه ‏به گزارشات او پیوندی نداشته است؟ این پرسش از این جهت برای من مطرح است که او از این تصمیم ‏هیئت دبیران که در پی احساس خطر با بیرون بردن رهبری حزب از ایران آنان را از زیر ضربه بیرون ببریم، ‏اطلاع داشته است. او هم از وجود سازمان مخفی و هم از عضویت افسران اطلاع داشته است.‏

به دید من دستیابی به پرونده اعترافات قائم‌پناه مسائل زیادی را روشن خواهد ساخت.(3)‏

‏2- خیانت در پیوند با بازداشت گروه دوم؟

چند تن از افراد شبکه مخفی که با "مهدی پرتوی" سرپرست شبکه مخفی در ارتباط مستقیم بودند و ‏برخی از اعضای هیئت سیاسی کمیته مرکزی که در مرحله دوم بازداشت شدند و بیش از همه زنده‌یاد ‏فرج‌الله میزانی (جواد) به‌طور جدی عقیده داشتند که مهدی پرتوی که پس از بازداشت مرحله اول همه ‏بازداشت نشدگان را در خانه‌هائی که از پیش برای مخفی شدن افراد رهبری در شرایط اضطراری در ‏نظر گرفته شده‌بود جا داده‌بود و ترتیب تشکیل جلسات آن‌ها را می‌داد، گروه دوم را لو داده است.‏

درباره احتمال خیانت او حتی دو نظر وجود داشت. برخی از رفقا می‌گفتند که او پس از این‌که از سال ‏‏1360 در ارتباط با تحویل یک فرد از بازماندگان نیروهای ضد انقلاب مدتی بازداشت شد، تسلیم مقامات ‏جمهوری اسلامی شده، و دیگران می‌گفتند که او پس از گرفتاری دسته اول و آگاه شدن از اعترافات ‏رفقا زیر شکنجه، از آن‌جا که می‌دانسته است که با مسئولیتی که داشته به احتمال زیاد بیش از ‏دیگران مورد فشار قرار خواهد گرفت، حاضر به همکاری با مقامات جمهوری اسلامی شده است.‏

با توجه به این اصل پر ارزش اخلاقی که انسان شریف و به‌ویژه کمونیست باید درباره سرسخت‌ترین ‏دشمنان هم با انصاف باشد، من با شناختی که از مهدی پرتوی داشتم به رغم خیانت بزرگی که به ‏حزب کرده بود باز با این دو احتمال موافق نیستم.‏

با احتمال اول به این دلیل من گفتم که اگر او در دوران فعالیت ما عامل مقامات جمهوری اسلامی ‏شده‌بود، او که از دیدار گاه‌به‌گاه من با دوستان شوروی اطلاع داشت، به آسانی می‌توانست ما را در ‏یکی از این دیدارها که خود او ترتیب داده‌بود و مورد سوءظن رفقا قرار نمی‌گرفت، بوده [؟] و بزرگ‌ترین ‏جنجال سیاسی را هم برای حزب و هم برای شوروی‌ها ترتیب دهد. او تا آخرین روز پیش از بازداشتش ‏با شوروی‌ها رابطه داشت و می‌توانست آن‌ها را هنگام گرفتن اسنادی که خود او تهیه می‌کرد لو دهد.‏

به دید من مهدی پرتوی پس از بازداشت و دیدن وضع شکنجه‌شدگان در پیوند با وضع خودش و علاقه ‏که به همسر و فرزندانش داشت، تسلیم شد. او پس از احسان طبری و برخی دیگر تصمیم به همکاری ‏گرفت و یکباره [مانند] طبری و دیگران دین اسلام را پذیرفت. خودش به عمویی در زندان اوین گفت که ‏او ابتدا تصمیم گرفت که کتاب‌های اسلامی را مطالعه کند و کم‌کم به این نتیجه رسید که اسلام ‏درست و مارکسیسم پوچ و نادرست است.‏

احسان طبری همان روز ورود، مسلمان شد و اولین نامه‌ای که علیه من نوشت و خود را در آن کاملاً ‏بدون گناه و بی‌اطلاع از گذشته وانمود کرد و از فردای همان روز هم من شاهد این واقعیت بودم که در ‏حیاط میان [افراد؟] معمولی یا در بخش بازپرسی و در بهداری هنگام عبور می‌شنیدم که پاسداران و ‏دیگران که به چشم نمی‌دیدم با احترام به طبری که در حیاط گردش می‌کرد سلام می‌کردند. درباره ‏مسلمان شدگان دیگر پس از این آن‌چه می‌دانم خواهم نوشت.‏

نظر من درباره علت لو رفتن دسته دوم:‏

در زندان باخبر شدم که رحمان هاتفی [همان حیدر مهرگان] و حاتمی را هم همان شب با ما بازداشت کردند و حتی حاتمی ‏را تا درون زندان 3000 آوردند و بعد به او گفتند "ببخشید اشتباه شده است" و او را آزاد کردند. رحمان ‏هاتفی را یک بار در رستوران که مشغول غذا خوردن بوده و یک بار دیگر بازداشت و آزاد کردند بدون این ‏که او را به زندان آورده باشند. در زندان یک بار بازجوی شکنجه‌گر من آمد و با نشان دادن عکسی به ‏من گفت: "به‌زودی همه رفقایت را خواهیم گرفت" به عکس کوچکی [؟] یک اتومبیل دیده می‌شود که ‏در آن سه نفر در عقب و دو نفر در جلو نشسته‌اند. نفر دست راست راننده رحمان هاتفی بود که چون ‏در پهلوی او باز بود و پاهای او هنوز در بیرون بود، مثل این که می‌خواست پیاده شود و یا سوار شود و ‏در حال بالا کشیدن پاهایش بود.(4)‏

به دید من آزاد کردن رحمان هاتفی و حاتمی برای این بوده است که با دستگاه وسیع تعقیب و ‏شناسائی که راه انداخته بودند، همه مخفی‌گاه‌های حزب را پیدا کنند. این فرض من است و ممکن ‏است درست یا نادرست باشد.‏

یکی از چیزهائی که زیر شکنجه‌ها از من می‌خواستند، نشانی خانه‌هائی بود که ما جلسات هیئت ‏دبیران و هیئت سیاسی را تشکیل می‌دادیم، چاپخانه مخفی حزب، خانه خسرو مسئول سازمان ‏مخفی، و محل مخفی کردن سلاح‌های جمع‌آوری‌شده. تا آن‌جا که به خاطر دارم من نه نام واقعی ‏خسرو (مهدی پرتوی) را گفتم و نه نشانی خانه‌اش را. در مورد خانه‌های دیگر هم نگفتم تا آن‌جا که به ‏یاد دارم، چون نام خیابان‌ها و کوچه‌ها را نمی‌دانستم. اما نشانی خانه‌هایی را که تقریباً می‌دانستم و ‏اطمینان داشتم که افراد بازداشت‌نشده با اطلاع از شکنجه‌های ما در خانه‌هائی که بازداشت‌شدگان ‏نشانی آن‌ها را می‌دانستند زندگی نخواهند کرد، گفتم.‏

درباره افراد دیگری که مسلمان شدند من شخصاً رفیق عموئی را دیدم. نمی‌دانم رفیق عموئی از چه ‏تاریخی دین اسلام را پذیرفته بود. اولین بار من پس از انتقال به اوین در جریان محاکمه در دادگاه انقلاب ‏که 3 نفر (عموئی، مهدی پرتوی، کیانوری) را محاکمه می‌کردند، دیدم عموئی در فاصله ظهر تا ‏بعدازظهر وضو می‌گرفت و نماز می‌خواند، مانند پرتوی. پس از یک سال در سال 1365 که با هم به ‏اطاق دسته جمعی که در آن رفقا حجری، میزانی، عموئی، دکتر [احمد] دانش، و بهرام دانش بودند ‏بردند، عموئی باز هم نماز می‌خواند ولی پس از چند هفته دست از نماز خواندن برداشت و هوادار ‏مارکسیسم شد.‏

ولی پیش از این طبق گفته رفقا یک بار همه زندانیان توده‌ای را در نمازخانه اوین جمع کرده بودند و ‏طبری و عموئی در آن جلسه در درستی اسلام و نادرستی مارکسیسم صحبت کرده بودند. در نامه‌ای ‏که به آقای خامنه‌ای درباره آن‌چه بر ما گذشت نوشتم و در پایان این نوشته آن را ضمیمه خواهم کرد، ‏نوشته‌ام که مجید انصاری اشتباهاً و یا عمداً نام مرا به جای طبری و عموئی گفته است. با در نظر ‏گرفتن این که از رفیق عموئی فیلمی درست کرده‌بودند که در آن او با متانت درباره کودتای اول ماه مه ‏شرح می‌داد، و این که اداره "جلسه عمومی اعتراف به گناهان حزب" را که برنامه‌اش دقیقاً و با زیرکی ‏از پیش آماده شده بود به رفیق عموئی واگذار شد و او هم برپایه برنامه‌ای که به او داده شده‌بود، جای ‏قابل توجهی را به "قائم پناه" [داد] که شرکت دادنش در این مجموعه دقیقاً حساب شده بود، و این که ‏رفیق عموئی به احتمال از همان تاریخ مانند طبری و مهدی پرتوی دین اسلام را پذیرفته، این پرسش ‏برای من بدون پاسخ مانده است که رفیق عموئی از آغاز دستگیری تا سال 1366 که در اطاق دسته ‏جمعی نماز خواندن را ترک کرد، چه رفتاری داشته است.‏

در هر حال تنها دستیابی به اصل اعترافات می‌تواند در چهارچوب [؟] همه ضعف‌ها و از آن جمله ‏ضعف‌هائی که خود من نشان داده‌ام روشن نماید و به پرسش‌هایی بی‌پاسخ مانده پاسخ درست ‏بدهد.‏

درباره رفیق عموئی باید این واقعیت را بیفزایم که رفتار او پس از نماز و بازگشت به موضع‌گیری پیش از ‏زندانی شدن، تنها یک ایراد داشت و آن این بود که او درباره عمل‌کرد خود در 5 سال گذشته توضیحی ‏به رفقا نداد. این واقعیت را هم باید بیفزایم که به ویزه هنگام دیدار "گالیندوپول" نماینده حقوق بشر ‏سازمان ملل متحد از ما، او رفتار درخشانی داشت.‏

جریان چنین بود که رفیق عموئی و من در یک اطاق بزرگ در ساختمان آموزشگاه زندگی می‌کردیم و ‏مهدی پرتوی و بقائی که برای فرار از اعدام مسلمان شده بود در دو اطاق دیگر همجوار ما هر کدام تنها ‏زندگی می‌کردند. روزی بدون این که به ما از پیش گفته شود، در اطاق باز شد و هیئت بازرسان ‏سازمان ملل ‏‎–‎‏ پروفسور گالیندوپول و چند نفر دیگر همراهان – با مترجم ویژه خودشان وارد اطاق ما شد. ‏البته برخلاف معمول این گونه بازرسی‌ها رئیس زندان و معاونان و چند نفر دیگر از کارمندان زندان هم با ‏آنها وارد اطاق ما شدند. البته این دیدار برپایه درخواست گالیندوپول که خواسته‌بود با من ملاقات کند ‏صورت گرفت. او پس از ورود و آشنائی با من خیلی گرم از من پرسید که صحبتی دارم. من بدون مقدمه ‏به او به زبان فرانسه جریان شکنجه‌هائی را که به ما داده بودند گفتم و یک رونوشت از اولین نامه‌ای که ‏به خامنه‌ای نوشته بودم و در آن مسئولیت همه اقدامات خلاف قانونی را که حزب ما مرتکب شده بود، ‏مانند نگهداری جنگ افزار، پذیرش افسران به سازمان مخفی حزب، و... شخصاً به عهده گرفته بودم و ‏همه افراد دیگر رهبری حزب را بی‌تقصیر دانسته و آزادی آنان را که هنوز زنده و در زندان بودند خواسته ‏بودم، به او دادم.‏

رئیس و مسئولین زندان که مترجم هم به‌همراه داشتند از این گزارش من درباره شکنجه سخت ‏برآشفتند. مهدی پرتوی را به داخل اطاق ما فرستادند و او از گالیندوپول درخواست صحبت کرد و همان ‏مهملاتی را که در دادگاه افسران و دادگاه خودمان روز همان جلسه اعتراف گفته بود تکرار کرد. رفیق ‏عموئی در این جا بدون این که از او خواسته شود، درخواست صحبت کرد و با تفصیل درباره انواع ‏شکنجه‌هائی که به ما داده بودند صحبت کرد که بسیار در هیئت بازرسان سازمان ملل اثر کرد. از این ‏روز تا هنگام جابه‌جا کردن مریم و من به خانه امن، با هم در یک اطاق بودیم و رفاقت و دوستی واقعی ‏در میانمان وجود داشت.‏

ضمناً این را بیفزایم که پس از روز دیدار با "هئیت گالیندوپل" ما را از اطاق خوبی که داشتیم به یک ‏اطاق بسیار بدهوا جابه‌جا کردند و بر عکس اطاق پیشین در اطاقمان بسته بود و اگر نیازی به رفتن ‏دستشوئی داشتیم باید به در می‌کوفتیم تا پاسدار به ما اجازه دهد. این اجازه وقتی داده می‌شد که از ‏اطاق‌های دیگر بند هیچ‌کس در راهرو و در دستشوئی‌ها نباشد. مجازات دیگری که در مورد من و مریم ‏برقرار کردند این بود که ما بخش عمده خوراک و شیرخشک و پنیر و... را از خانه می‌گرفتیم. رئیس ‏زندان که نامش پیشوا بود، دستور داد که دیگر چیزی را برای ما نپذیرند و دیدار مریم و مرا که هفته‌ای ‏یک بار در سالن ملاقات در گوشه‌ای صورت می‌گرفت، به دو هفته یک بار و آن هم تنها به وسیله تلفن ‏از دو طرف شیشه تبدیل کرد. خوشبختانه این صحنه خیلی طول نکشید و پس از دو هفته از وزارت ‏اطلاعات با دستوری از بالاترین مقام عالی به رغم مخالفت یزدی رئیس قوه قضائیه، به خانه‌ای امن ‏جابه‌جا کردند ‏‎…‎‏.. [؟]‏

هوشنگ اسدی
وضع هوشنگ اسدی هم برای من پرسش برانگیز بود. هم از این جهت که بیش از دیگران مورد محبت ‏وزارت اطلاعات قرار داشت، و از جهت دیگر آزادیش به این صورت بود که همسرش از خامنه‌ای نامه ‏توصیه‌ای برای دستگاه قضائی گرفته‌بود که در آن این جمله نوشته بود: "آقای هوشنگ اسدی هیچ ‏اقدامی علیه جمهوری اسلامی نکرده است". شاید این جمله زیر نامه‌ای که همسرش به خامنه‌ای ‏نوشته بود نگاشته شده بود.‏

گذشته هوشنگ اسدی چنین است: او کارمند روزنامه کیهان بود و با رحمان هاتفی دوست بود و ‏به‌وسیله او در "گروه نوید" که رحمان هاتفی و مهدی پرتوی تشکیل داده‌بودند، عضو بود. پس از چندی، ‏از سوی ساواک به او مراجعه می‌کنند و از او می‌خواهند با ساواک همکاری کند و از آن‌چه در روزنامه ‏کیهان می‌گذرد به ساواک گزارش دهد. او این مسئله را با رحمان هاتفی در میان می‌گذارد و رحمان و ‏مهدی پرتوی موافقت می‌کنند که او این همکاری را بپذیرد. یک بار هم که او با همسرش برای گردش ‏به اروپا آمد، با موافقت مسئولان نوید به دیدار ما آمد و ما اشتباهاً او را فرد سوم این گروه به حساب ‏گذاشتیم.‏

پس از انقلاب روزی فهرست افرادی که در روزنامه‌های اطلاعات و کیهان و... با ساواک همکاری ‏می‌کردند منتشر شد. میان دوستان هوشنگ اسدی و حتی میان او و همسرش غوغایی برپا شد و ‏رحمان هاتفی و پرتوی از حزب خواستند که در روزنامه بنویسیم که حزب او را به چنین مأموریتی ‏فرستاده‌است، و به این ترتیب غوغا خوابید.‏

از سوی دیگر هوشنگ اسدی در دوران شاه در زندان خامنه‌ای را شناخته بود و با او آشنائی داشت. او ‏هم [؟] به توصیه زنده‌یاد هاتفی ما از او برای رساندن نامه‌ای محتوای اطلاعات به آقای خامنه‌ای بهره ‏گرفتیم و چند بار هم برای دیدار با آقای خامنه‌ای با او به این دیدار رفتیم. در زندان از یکی از افراد ‏مطمئن شنیدم که اسدی در دیدارهائی که [برای] رساندن نامه به خامنه‌ای می‌کرده، از او پرسیده ‏است که اگر لازم باشد، "از آن‌چه در درون حزب می‌گذرد" به او گزارش دهد و خامنه‌ای در پاسخ به این ‏پیشنهاد گفته است مدتی لازم نیست. به دید من نوشته خامنه‌ای در پشتیبانی از او بر این پایه ‏بوده‌است.‏

بر این پایه است که من برای اعترافات "هوشنگ اسدی" ارزش زیادی قائل نیستم و فکر نمی‌کنم ‏بسیاری از نقاط تاریک را روشن کند زیرا در زندان شایع بود که او نه تنها هر چه می‌دانسته بدون ‏کمترین فشار گفته، بلکه برای بزرگ‌نمائی دروغ‌های شاخدار هم گفته است.‏

‏2- [4-] شکنجه‌ها از چه گونه‌هایی بودند؟

شکنجه‌های اعمال‌شده در زندان 3000 به‌طور کلی دو نوع بودند: شکنجه‌های جسمی و روانی.‏

شکنجه‌های جسمی عبارت بودند از شلاق، دستبند قپانی، و آویزان کردن به حلقه‌ای در اطاق ‏شکنجه‌خانه و بالا کشیدن متهم، سیلی زدن، توسری زدن به میزان بی‌حساب، استفاده از زنجیر نازک ‏برای زدن توی سر و...‏

شکنجه‌های روانی گونه‌های بسیاری داشت. در نامه‌ای که درسال 1365 به آقای خامنه‌ای رهبر ‏جمهوری اسلامی ایران نوشته و یک نسخه از متن [آن را] ضمیمه این نوشته می‌کنم، درباره یک نمونه ‏از آن که خود شاهدش بودم در کنار شکنجه‌های جسمی که به خود من وارد آمد، آورده‌ام و عبارت ‏است از شکنجه دادن بستگان و عزیزان در برابر چشم یک متهم با آماج وادار کردن او به آن‌چه او حاضر ‏به اعتراف نیست ‏‎………‎‏.. [؟] نمونه‌های دیگر هم از نوع شلاق زدن کودک خردسال در برابر چشم مادر ‏برای گرفتن اعتراف از او، رواج داشت.‏

یک نمونه دیگر که درباره مریم تجربه کردند، آزار دادن با آماج لذت بردن از درد زندانیان است. نمونه این ‏شیوه چنین است: همان گونه که در نامه به خامنه‌ای نوشته‌ام کسانی که برای بازداشت من با برگه ‏آمده‌بودند، هر کس را که در خانه بود و از آن جمله همسرم بانو مریم فرمانفرمائیان و دخترمان بانو ‏افسانه نوری اسفندیاری و فرزند ده ساله او فیروز را هم به زندان 3000 بردند و هر کدام از ما چهار نفر ‏را در سلول‌های جداگانه جا دادند. افسانه که نمی‌دانست به سر فرزندش چه آمده است، در سلولش ‏بلند ناله می‌کرده و "فیروز، فیروز..." می‌گفته است. شکنجه‌گران این فریاد پر درد ناله را در نوار ضبط ‏کرده و آن را تکثیر کرده و نیمه‌شب دستگاه ضبط صوت را با این نوار پشت در سلول مریم می‌گذاشتند. ‏شکنجه‌گران ماه‌ها این جنایت رذیلانه را دنبال کردند.‏

مریم که از شدت درد روانی ناله‌ها و بی‌خبری از این که چه بر سر "فیروز" آمده‌است نمی‌توانست ‏بخوابد، در سلول کوچک خود راه می‌رفت و با درد زمزمه می‌کرد: افسونکم فیروز چه شده است؟
این بود نمونه‌ای از لذت بردن شکنجه‌گران از درد زندانیان.‏

ضمیمه: یک رو نوشت نامه‌ای که به آقای خامنه‌ای نوشتم و در آن آن‌چه بر شخص من گذاشته‌است ‏شرح داده‌ام.‏

در سفر دوم پروفسور گالیندوپول او مرا برای گفتگو دعوت کرد و من یک رونوشت از این نامه را به او ‏دادم که او آن را ضمیمه گزارش خود به شورای امنیت سازمان ملل تسلیم کرد. در این دیدار گالیندوپول ‏مریم را هم برای گفتگو دعوت کرد و خود او به‌تفصیل هر آن‌چه که بر او گذشته بود به زبان فرانسه برای ‏هیئت بازرسی تعریف کرد.‏

این را هم بگویم که این بار هیئت بازرسی سازمان ملل در یک اطاق جداگانه [دیدار] گذاشته بود و از ‏مسئولان زندان در اطاق کسی نبود ولی هم در اطاق دستگاه ضبط گذاشته بودند و هم نیز با دستگاه ‏کوچک گفتگوها را گوش می‌دادند. انتشار گزارش مریم در سازمان ملل این را در پی داشت که کنگره ‏سالیانه زنان دموکرات طی قطعنامه‌ای که به نمایندگی دولت ایران فرستاد از دولت آزادی فوری او را ‏خواستار گردید. به احتمال زیاد این جریان علت اساسی جابه‌جا کردن مریم و من از زندان اوین به خانه ‏امن بود. ‏

‏ امضاء - 27 خرداد 1378‏
‏-----------------------------------------------------‏
پانویس‌‌ها:
‏1- حمله به دفترهای سازمان جوانان و حزب هم‌زمان و در 30 تیر 1359 صورت گرفت (ر.ک. از جمله ‏‏"دنیا" نشریه سیاسی و تئوریک کمیته مرکزی حزب توده ایران، شماره 12، اسفند 1359، ص 172.‏) این تاریخ در نوشته‌ی من "با گام‌های فاجعه" در اثر لغزش تایپی 21 تیر شده‌است.‏ حمله به دفتر سازمان جوانان به تحریک هادی غفاری صورت گرفت.

‏2- همان‌گونه که کیانوری در همین نوشته تأیید کرده، من تهیه‌کننده‌ی نوارهای "پرسش و پاسخ" بودم. ‏درست است که واپسین جزوه‌ی پرسش و پاسخ تاریخ 29 آبان 1361 را دارد، اما این جلسات پس از آن ‏نیز ادامه یافت و چون امکان نشر مطالب آن به‌شکل جزوه وجود نداشت، گذشته از نوار کاست، که به "گرتا" می‌رساندمشان و او تکثیرشان می‌کرد، به شکل و شمایل "تحلیل‌های ‏هفتگی" تکثیر می‌شد و در حوزه‌های حزبی توزیع می‌شد. این جلسات در 13 ‏آذر، 27 آذر، 11 دی، 25 دی، و واپسین بار در 9 بهمن نیز برگزار شد. همان‌گونه که در "با گام‌های ‏فاجعه" نوشته‌ام، من برای 23 بهمن نیز با کیانوری برای ضبط پرسش و پاسخ قرار داشتم، اما او و ‏دیگران را در 17 بهمن گرفته‌بودند، و من که نمی‌خواستم باور کنم، با وجود همه‌ی خطرها رفیق صاحبخانه را واداشتم که در ‏‏23 بهمن نیز مطابق قرار منتظر باشد.‏

داستان دفتر محل کار پورهرمزان را در دو بخش، این‌جا و این‌جا بخوانید.‏

‏3- شرمسارم از این که یک نتیجه‌گیری سطحی و غیر مسئولانه‌ی من در ذهن کیانوری و دیگران احتمال ‏زنده‌بودن قائم‌پناه را مطرح کرد. من در واقع هیچ نمی‌دانم که قائم‌پناه از زندان زنده جست یا نه. در سال ‏‏1368، هنگامی که "با گام‌های فاجعه" را می‌نوشتم، در هیچ‌یک از فهرست‌های کشتگان زندان‌ها، چه ‏پیش و چه پس از تابستان 1367، نامی از قائم‌پناه نیافتم (و هنوز در هیچ فهرستی نام او نیست) و در ‏پیشگفتار جزوه نوشتم: "همه افراد نامبرده در این نوشته زیر شکنجه‌های وحشیانه و قرون وسطائی و ‏یا در اثر تیرباران به شهادت رسیده‌اند، به استثنای کیانوری، عموئی، محمدمهدی پرتوی، حسن ‏قائم‌پناه، مریم فیروز، حمید صفری، حبیب فروغیان، ژیلا سیاسی، شمس‌الدین بدیع و سیاوش ‏کسرائی." هیچ سخنی از انتقال قائم‌پناه به اروپا در نوشته‌ی من نیست.‏ تأیید زنده‌بودن قائم‌پناه توسط "آقا مرتضی" (سعید امامی؟) می‌تواند به قصد گمراه کردن کیانوری ‏بوده‌باشد. شخصی چون قائم‌پناه آن‌چنان ارزشی برای دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی ‏نمی‌توانست داشته‌باشد که برای زنده نگاه‌داشتن و انتقال او به اروپا هزینه کنند.‏

‏4- درباره‌ی این عکس نوشته‌ی دیگری از مرا بخوانید.‏
http://khosro-sadri.blogspot.com/2010/06/blog-post_28.html

داستان دستگیری محمد پورهرمزان

قسمت اول:
پس از دستگیری مهدی پرتوی ، مسئول تشکیلات غیرعلنی حزب تو ده ایران در سال 59 و آزادیش پس از حدود 4 ماه، دکترفریبرز بقایی،عضو مشاور کمیته مرکزی در تیرماه 60 ، فریبرز صالحی، عضو مشاور در شهریور60 و ابوالحسن خطیب، عضو مشاوردر زمستان 60 ،دستگیر می شوند. بقایی پس از 13 سال آزاد می شود . صالحی و خطیب ،در سال 67 ، در جریان قتل عام زندانیان ، اعدام می گردند. با این حال، دستگیری محمد پورهرمزان، عضو کمیته مرکزی و مسئول انتشارات ح.ت.ا، به همراه حدود ده نفر از کارمندان انتشارات، از جمله من، در سال 61، مهمترین زنگ خطر در مورد قصد رژیم برای برخورد شدید با حزب، تا آن زمان، محسوب می شد.
محمد پورهرمزان ، پس از این دستگیری، تا اعدام ، 6 سال شکنجه را نیز تاب آورد. سرنوشت او، اهمیت زیرذره بین گذاشتن چگونگی دستگیری اش را نشان می دهد. و از آن رو که چنین کاری صورت نگرفته است، من به عنوان شاهد ماجرا، مشاهدات خود را بیان می دارم:
دو ماهی پس از حمله پاسداران در تاریخ 9 تیر60، به دفتر انتشارات ، واقع در خیابان ایرانشهر(قبلا شرح داده ام)، به محل جدیدی واقع در خیابان حافظ، نرسیده به جمهوری ، کوچه زرتشتیان ، نقل مکان کردیم. خانه ای بود بزرگ و جنوبی که طبقه دوم آن در اختیارما قرار می گیرد . در زیر زمین بزرگ خانه و طبقه اول، کارگاه بسته بندی خرما و دفتر کارمربوطه قرارداشت که متعلق به یکی از ناشران قدیمی تهران بود. .
کتابی سیصد صفحه ای زیر چاپ داشتیم به نام " حزب توده ایران و مساله کردستان" ، به نگارش علی گلاویژ ، دکتر علوم اقتصاد و عضو کمیته مرکزی ح.ت.ا ، که در یورش اول ، در 17 بهمن 61 ، به همراه بخش عمده رهبری حزب ،دستگیرودر سال 67 ، اعدام می شود. کتاب مذکور، حاوی بررسی وضعیت کردستان، و عملکرد هیئت های اعزامی از طرف ج.ا برای پایان دادن به درگیری ها، انتقاد از سرکوب ها و درج کلیه موضع گیری های ح.ت.ا در این رابطه بود. دریکی از صفحات میانی کتاب ، اشاراتی هم به مواضع واقدامات آقای ابوالحسن بنی صدر، در ارتباط با کردستان، وجود داشت. بنی صدر هنگام تدوین و آماده سازی کتاب، رئیس جمهور، ولی پس از چاپ، از سمتش برکنار شده بود . وزارت ارشاد هم، به این بهانه ، از صدور مجوزانتشار خودداری می کرد و کتاب های چاپ شده و آماده توزیع، مدت ها در چاپخانه ای واقع در خیابان مجلسی، بلاتکلیف مانده بودند . چند روزی از آغاز سال نو 1361 می گذشت. یکی از همکاران "باتجربه" ما ، که همین امروز،مدیریت انتشاراتی بزرگ در تهران را به عهده دارد، پیشنهاد می کند که کتاب ها را به دفتر بیاوریم ، وباکسب اجازه از همسایه خرما فروش، از تعطیلی فصلی کارگاه استفاده کنیم و در زیر زمین ، صفحه مربوط به آقای بنی صدر را ، با تیغ از یک یک کتاب ها ببریم و یک صفحه هم جداگانه، برای تکمیل نوشته هایی که با این کار ناقص می شدند، چاپ کنیم و لای کتاب ها بگذاریم. حدود 8 نفر برای این کار بسیج شدیم. پس از دوسه روزکارجداسازی صفحات، مشخص می شود که چنین طرحی عملی نیست و همین امر موجب عصبانیت پورهرمزان و انتقادو پرخاش شدید اوبه همکار پیشنهاد دهنده نیزگردید.
من و یکی از دوستان ، به نوبت شب ها در دفتر انتشارات می خوابیدیم.یکی ازاین شب ها، به صدای اصابت سنگ به شیشه پنجره اتاق که روبه کوچه بود، بیدار شدم. این شیوه را دزد ها برای پی بردن به این که کسی در خانه هست یا نه ، بکار می برند. کمی دیر تر متوجه شدم که کسانی از دیوار، وارد حیاط که سمت دیگر ساختمان بود، شده اند. برق اتاق را روشن کردم و آن ها گویا فرار می کنند. صبح ماجرا را به پورهرمزان گفتم. همین روزها متوجه شدیم که عده ای دائما در کوچه پرسه می زنند و محل کار ما را تحت نظر دارند.آدرس این محل ،قبلا به مقامات اعلام شده بود.از این رو می پنداشتیم که مانند دفعات قبل، این ها هم افرادی غیر مسئول هستند. به تدریج متوجه شدیم که در خیابان ما را تعقیب می کنند و چند تن از دوستان ، از جمله خود من ، را با نشان دادن کارت جواز حمل اسلحه از دادستانی ،مورد تفتیش بدنی هم قرار دادند. احتمال داده می شد که حمل کتاب ها به دفتر موجب سوء ظن شده است و آن ها ساختمان را ، که با سفارت شوروی هم فاصله چندانی نداشت، زیر نظر گرفته اند. مسئولین حزب ترجیح می دهند که از رفت و آمدها به دفتر بکاهند و برخی از پرسنل انتشارات را به مرخصی بفرستند. تا این که روزپنجشنبه ، 26 فروردین، پورهرمزان پس از ورود به دفتر، تصمیم می گیرد که برود بیرون و با این افراد صحبت کند. مشخص بود که این اقدام را به دنبال مشورت با دیگر مسئولین حزب انجام می داد. من مشغول صفحه بندی کتابی از احسان طبری ، در مورد حافظ ، خیام و... بودم که صدای اعتراض پورهرمزان را از پنجره ، خطاب به این افراد، در کوچه ، شنیدم: شما ها چی میخواهید اینجا. اگر کاری دارید بفرمایید تو تا ببینیم مشکلتان چیست . این که وضع نشد.... و آن ها ، بدون اینکه معطل کنند ، یا با روسایشان تماس بگیرند، ریختند داخل ساختمان. چند لحظه بعد ، نوجوانی حدودا 16 ساله، با چشمانی سبز و کمی بور، وارد اتاق شد و کلتش را روی سر من گذاشت و گفت : بلند شو برویم پایین. تنها سه ماه دیرتر، او که از ماموران دادستانی مرکز بود،به دست مجاهدین خلق به قتل میرسد. به دنبال اعترافات یکی از مجاهدین خلق ،که قبل ازدستگیری، سیانورش را هم قورت داده بود ولی با شستشوی سریع معده اش، او را زنده نگه میدارند تا اطلاعاتش را تخلیه کنند،محل دفن او کشف می شود. تلویزیون دولتی ،صحنه ای را نشان می دهد که این مجاهد ، در حالی که سرش باند پیچی شده است و به زحمت صحبت می کند، در خرابه ای واقع در کوی شاهین تهران، محل دفن دو جنازه را که به گفته او ، برای تخلیه اطلاعات ، در خانه تیمی ،ابتدا با اتو،مورد شکنجه قرارگرفته و بعد به قتل رسیده بودند ، نشان می دهد. با دیدن عکس های قربانیان، یکی از آن ها را ، که همان نوجوان بور بود، شناختم. دیگردوستان انتشارات نیز بعدها، این امر را تایید کردند
.
با پورهرمزان و صاحب خرما فروشی و یکی از دوستان غیرانتشاراتی که پس از آمدن به محل گیر افتاد، ده نفری بودیم که در طبقه اول، تحت مراقبت افراد مسلح ،جمع شدیم.آن ها بلافاصله خواهان گشودن در زیر زمین می شوند. از صحبت یکی از آن ها متوجه شدم که گویا به آن ها گفته بودند که این زیرزمین ، احتمالابه سفارت شوروی راه دارد ونیز دنبال دستگاه های چاپ مخفی می گشتند. سه چهار ساعتی در همین وضعیت بودیم. معلوم بود که در مورد این که با ما چه باید بکنند، دستورصریح و روشنی از مرکزشان که دادستانی اوین بود، دریافت نمی کردند. پس از بازرسی محل، اسلحه هایشان را غلاف کردند و برخوردشان ملایم شد. آن ها اجازه میدهند که یکی از ما برای خرید ساندویچ و مقداری خوراکی ، بیرون برود. قرار می شود که من این کار را انجام دهم. پورهرمزان هم شماره تلفنی را روی کاغذ می نویسد و به من می دهد تا در خیابان به آن زنگ بزنم و جریان را اطلاع دهم. همین کار را می کنم . وقتی باز می گردم بچه ها می گویند که قرار شد به منزل برویم ولی شنبه ، 28 فروردین ماه، ساعت 8 صبح ، در همین محل جمع شویم تا برای یک بازجویی مختصر به دادستانی اعزام گردیم. پورهرمزان هم تاکید کرد که حتما طبق قرار عمل کنیم. بیرون آمدیم و تنها پورهرمزان و پاسدار ها آنجا ماندند.
شنبه، 28 فروردین 61، من و دیگر دوستان، طبق قرار و توصیه مسئولین حزب، به محل می رویم. یک مینی بوس، در کوچه زرتشتیان، منتظر بود تا ما را برای بازجویی، ببرد. هیچ کدام از ما نمی دانستیم که تا ساعاتی دیگر، با وحشتناک ترین تجربه ممکن در زندگی یک انسان ، در قتلگاهی به نام "اوین"، روبرو خواهیم شد.
ادامه دارد.



http://khosro-sadri.blogspot.com/2010/07/blog-post_04.html

داستان دستگیری محمد پورهرمزان- در اوین

قسمت دوم:
پنجشنبه، 26 فروردین 61،دفتر انتشارات حزب توده ایران از طرف نیروهای امنیتی ، اشغال می شود. ما، 10 نفر کارمندان انتشارات را با این قرارآزاد می کنند که شنبه 28 فروردین،ساعت 8 صبح، برای یک "بازجویی مختصر"، در محل حاضر شویم . محمد پورهرمزان ولی با ما آزاد نمی شود.
در موعد مقرر ، با مینی بوسی ، به همراه سه پاسدار ، به سمت شمال شهرحرکت می کنیم. از وضعیت پورهرمزان تا این لحظه ، بی خبریم. در بزرگراه،ما را به کف خودرو ، آنگونه می نشانند که از بیرون دیده نشویم . سپس به ما چشم بند می زنند. اتوبوس جلوی درب اوین می ایستد . محیط اطراف تا حدودی از زیر چشم بند قابل رویت است. وارد اتاق کوچکی می شویم . جایی که پورهرمزان را هم ظاهرا همان دقایق و از جایی دیگر به آنجا آورده بودند. معلوم بود که او هم چشم بند دارد. با درک حضور ما ، می گوید: " آمدید بچه ها؟ چیزی نیست . نگران نباشید". لحن و ارتعاشات عصبی کلامش ، از احساس مسئولیتش نسبت به ما حکایت می کند. به صف می شویم و با نهادن دست بر شانه جلویی،پشت سر پاسداری که با واسطه چوبی نفر اول را دنبال خود می کشاند، به راه می افتیم. هنوز نمی دانستم که این چوب مانع "نجس" شدن دست پاسدار، در تماس با ما" کافران" است. مراحل مختلف اداری، از جمله تعیین هویت و انگشت نگاری را پشت سر می گذاریم و قبل از ورود به ساختمان دادستانی، در جایی شبیه "سوله" ، برای تفتیش بدنی ، کنار دیواری قرار می گیریم. پورهرمزان سمت چپ من ایستاده بود. پاسدار به او که می رسد ، سوال می کند : تو اینجا چکار میکنی پیرمرد .از کدوم گروه هستی؟ پورهرمزان ، با صدایی رسا پاسخ می دهد :" من عضو حزب توده ایران هستم ". پاسدارکه گویی تا آن روز چنین " گستاخی" از کسی ندیده بود ، گفت : چی گفتی؟ و کشیده ای محکم به صورت پورهرمزان می زند. آن گونه که عینکش را از زیر چشم بند دیدم که به زمین افتاد. پس از آن هم با زانو به شکمش می کوبد و او را نقش بر زمین می سازد. پاسدار دیگری می آید و در حالی که سعی می کند با گرفتن لباس پورهرمزان، او را کنار دیوار، ازروی زمین بلند کند، خطاب به دوستش می گوید:" برادر چرا اخلاق اسلامی را رعایت نمی کنی" ؟ در یک آن خوشحال شدم ولی با حیرت دیدم که او وحشیانه تر شروع به پراندن مشت و لگد کرده ، تکرار می کند: چرا اخلاق اسلامی را رعایت نمی کنی؟ پورهرمزان که گویی ازخواب پریده بود، درد را تحمل کرد و دم بر نیاورد. آنچه در مغز او می گذشت به من منتقل میشد. در درون داشت با کیانوری بحث می کرد: کجایی که ببینی "دمکرات انقلابی" یعنی چه؟ او در حزب، جزو کسانی بود که چون اخگر و نیک آیین ، نسبت به درستی سیاست های پشتیبانی بی قید وشرط از نظام حاکم ، تردید داشتند.
از پله های دادستانی بالا رفتیم. طبقه دوم وارد راهرویی شدیم. از زیر چشم بند کسانی را می دیدیم که با پاهای باند پیچی شده ،یا چون بالش متورم ، پشت به دیوار، روی زمین نشسته بودند. ما را در اطراف دراتاقی می نشانند .ناهار آوردند . روبه دیوار برگشتیم و ظرف سوپ وتکه نانی دریافت کردیم. عده ای با ناله و التماس " آقا سید" ، را صدا می زدند تا آن ها را به توالت ببرد. او مسئول خدمات دادستانی بود. هنوز ظرف های غذا را جمع نکرده بودند که اولین صدای ضربات شلاق ازاتاق هایی که بعدا فهمیدیم شعبه 7و 6 ، نام دارد، بلند شد. توده ای ها و اکثریتی ها در شعبه 5، دیگر چپ ها، 6 و مجاهدین در شعبه 7 بازجویی می شدند. صدای ضجه و ناله دختران و پسران بعضا نوجوان، ، همراه با زوزه شلاق و پارس کردن بازجوها ،" سمفونی" مرگ انسانیت بود و انسان که نظیرش درهیچ دخمه ای دردل تاریخ ، "خلق" نشده است، و به نام این آدم نماها ، برای همیشه ، به ثبت خواهد رسید.
تا این لحظات، نه تنها من و دوستانم ، بلکه پورهرمزان ، عضو کمیته مرکزی ح.ت.ا ،هم نمی دانست که درزندان ها چه می گذرد. می بینمش که مثل هروقت دیگری که با معضلی روبرو می شد و یا هنگام ترجمه، زمانی که واژه مناسب را نمی یافت، دارد سبیل هایش را با بی رحمی ، مو به مو ، می کند. اهل چالش بود و کوشش . حاصل عمرش ، ترجمه صد ها جلد کتاب را،از زبان روسی و آلمانی ، بدون هیچ چشم داشتی ، به آرمان انسانیش هدیه کرده بود وتنها دل خوش به آن بود که نام نیکی ازخود باقی گذارد. اینک در 61 سالگی، در این دالان وحشت ، غم ده ها دست نوشته و ترجمه های جدیدش را که پیش از چاپ،روز گذشته ، به تاراج بردند، نمی خورد. به "نام نیک" ش می اندیشید، که آزمونی دشوار و بی رحمانه پیش رو داشت . صفیرتازیانه در گوشش می پیچید که می گفت: " نامش تا نگیرم، جانش نمی گیرم"!
در اوج دلهره ما، بازجو به اتاقش فرا می خواند .گوش هایمان را تیز کردیم تا بفهمیم در اتاق چه می گذرد. تنها صدای جر وبحث او با بازجو بود که شنیده می شد. گاه گداری که در اتاق، باز و بسته می شد، صحبت هایشان به گوش می رسید که بر سرعلت فراخواندن ما به اوین ومدت زمان ماندن ما در بازداشتگاه بود: "... این ها همه کارمندند و من مسئول انتشارات هستم. شما با من کار دارید ، آن ها را چرا می خواهید نگه دارید؟".
سهمیه شکنجه پورهرمزان را، خیلی حساب شده ، تا زمان دستگیری همه رهبری حزب، پس انداز کرده بودند و نمی خواستند که اینک ، آزار نا بهنگامش، زنگ خطری برای دیگران در بیرون ، به صدا درآورد.
پس ازحدود دو ساعت ، نوبت به بازجویی نفر بعدی رسید. خیالمان آسوده تر شد که کابل و شکنجه در کار نیست. بالاخره من و یکی از دوستان با هم ، به شعبه فراخوانده می شویم. با چشم بند وارد اتاق شده و هرکدام در گوشه ای ، روی یک صندلی با میز سرخود، می نشینیم . به دستور بازجو ، که نام مستعارش "رحیمی" بود ،با کمی بالا بردن چشم بند، پرسش نامه ای را با سوالات کلی ، پر می کنیم. در پایان هم به منزلمان تلفن می زند تا اطلاع دهیم که به این زودی ها بازنمی گردیم و هنگام ملاقات ، پوشاک مناسب زندان هم برایمان بیاورند.
پورهرمزان و دونفر دیگراز مسن تر ها را باهم از دادستانی به بند منتقل می کنند . هنگام انتقال من ودیگر دوستان به بند،" کابل" ها هم ، دیگر ازنفس افتاده بودند وبرخی قربانیان شعبه های 6 و 7، با پا و پشت خونین ، با صدایی ضعیف، در راهرو ناله می کردند.
پیاده تا بند راه زیادی نبود. 5 نفرمان به بند 2 و به اتاق رختکن و تفتیش بدنی منتقل می شویم. پاسدارهای این قسمت که می بینند ، ما برخلاف دیگران، بدون" باند پیچی" آمده ایم، برای جبران کم کاری همکارانشان در دادستانی ، فرصت را برای افزودن به "ثواب اخروی" خود از دست نمی هند و حالمان را جا می آورند. تا جایی که یکی از همراهان ، به شدت آسیب می بیند.البته در مقابل آنچه دردادستانی دیده بودیم ، این ها "دست نوازشی" بود که به سر و روی وشکم ما، اصابت می کرد. دراتاق 2 طبقه دوم را باز می کنند و من را به همراه یکی از دوستان، به داخل می اندازند. اتاقی 6 در6 متر و مملو از جمعیت. شب را در کنار در اتاق( لژمخصوص میهمانان جدید)، به صورت نیم تیغ سپری می کنیم. صبح از داخل حیاط، که دوپنجره اتاق به سمت آن به گونه ای نیمه بازمی شد که فقط آسمان پیدا بود، صدای شلاق و آه و ناله بلند شد. بچه ها می گفتند که تنبیه بی انظباطی در بند است و بعضی ها هم به دستور باز جو، جیره شلاق روزانه دارند. هنگام رفتن به هواخوری، از پله ها که پایین رفتیم، جلوی در اتاقی که "اتاق مسجد" ش می نامیدند و بوی تعفن و داروهای درمان سوختگی از آن به مشام میرسید، جوانی با پشت آش و لاش نشسته بود و یکی دیگر، با چوب بستنی، به زخم های عمیق و چرکینش، مرهم می مالید. چنین صحنه ای را هربار، هنگام رفتن به هواخوری ، می دیدیم. زخمی های زیر شکنجه را به اتاق های مسجد منتقل می کردند و بسیاری از آن ها، پیش از بهبودی ، اعدام می شدند. روز اول، تازه در هواخوری، متوجه حضور ابوالحسن خطیب ( رحمت) ، از اعضای گروه منشعب و عضو مشاور کمیته مرکزی ح.ت.ا ، می شوم. اصلا نمی دانستم که او را دستگیر کرده اند.بار آخر، حدود یکسال قبل در دفتر انتشارات او را دیده بودم. آمده بود تا احسان طبری را با اتومبیل به منزلش برساند. با خوشحالی به سمتش رفتم . فورا متوجه شدم که تمایلی به ابراز آشنایی ندارد و از او فاصله گرفتم. روز بعد ولی با احتیاط نزدیک شد و از پورهرمزان پرسید . به او گفتم که در زندان است. نگران شد و در فکر فرو رفت. او در بند با هیچکس صحبت نمی کرد و کتاب آموزش زبان عربی می خواند.
چهارشنبه بود. از قبل می دانستم که غروب این روزهفته، گاه تیرباران دراوین است. ولی نمی دانستم که این روز قرار است پس از این، در روز و شب های تمام عمر من جاری شود. ابتدا بهت بود و ناباوری. فراتر از حیرتی که از دادستانی دچارش بودم. قدرت تجزیه و تحلیل آنچه را می دیدم، نداشتم. برایم حد شقاوت و بی رحمی که تجربه می کردم، قابل هضم نبود. باوری که می بایست جانشین این ناباوری شود، چیزی نبود جز این که : بر سرنوشت ما ، کسانی حکم میرانند ، که تنها ظاهری شبیه انسان دارند.
سکوتی مرگ بار در بند حکمفرما بود. افرادی در بین ما بیم آن بود که آخرین دقایق زندگی شان را سپری می کنند. کامران ، از مجاهدین خلق و دوسه نفر دیگر از چپ ها. اسامی اعدامی ها را ،چون گذشته، دیگراز بلند گو اعلام نمی کردند. دقایق سنگینی سپری می شد. صدای چکمه پاسدارها در راهرو می پیچد و دراتاق پهلویی بازمی شود. می شد فهمید که کسی را به زور خارج می کنند . آن روزاز میان ما کسی را نبردند. صدای فریادی که از اعماق وجود برمی خاست، و میل به زنده بودن و ترس از مرگ داشت، به گوش میرسید: "ولم کنید. ولم کنید .."؟ فریادی دیگر، آن هم در نهایت التهاب :" بی شرف ها ! بی شرف ها! ". اتاق مسجدی ها هم که همیشه بیشترین سهم اعدامی ها را داشتند، آن گونه که من آن ها را دیده بودم ، اصلا رمقی برای فریاد نداشتند و شاید هم با آن وضعیت جسمی ، مرگ هرچه زودتر را آرزو می کردند.
دقایقی دیرتر،غریو رگبارگلوله، غرشی بود چون خراب شدن آواری عظیم و سپس 34 تیر خلاص . بعد در اتاق سکوت بود و سکوت . همه با فکری مشترک ، درخودشان خلوت کرده بودند : نوبت من کی می رسد؟
با خود می گویم: "تو نیز از این خانه وحشت و مرگ جان سالم به در نخواهی برد. مگر این ها، شاهدان این جنایات را، زنده رها خواهند کرد؟ همه ما را یا می کشند یا آنقدر اینجا نگه می دارند تا بپوسیم".
پس از آن روز، دائما تاثیر فریاد های آخرین دم اعدامی ها را در خودم بررسی می کردم و این که اگر نوبت من رسید ، فریادم بر دیگران چه اثری خواهد گذاشت . تمام لحظات را به فکر"لحظه های آخر" بودم. هرچه شعرمقاومت و سرود بلد بودم، با خود تکرار می کردم . دفتر حافظه را ورق می زدم تا آن چه را که مناسب بود ، دستچین کنم و روی میز ذهنم بگذارم . می دانستم ولی، همه این نقشه ها ممکن است در همان" لحظات آخر" ، به دست غریبه ای مرموز و برخاسته از درونم ، نقش بر آب شود.
صبح 4 اردیبهشت ، برای بازجویی به دادستانی می روم. ساعت ها پشت در شعبه 5 منتظر می مانم تا بازجو صدایم کند. غرش کابل ها بی وقفه ادامه دارد. درشعبه 6 صدای ناله دختری زیر شلاق بلند می شود. معمولا پس از چند ضربه و اوج گرفتن صدای قربانی ، پارچه ای به دهان او فرو می کنند تا صدا خفیف شده و "مزاحم" بازجوهای دیگر نشود. در مورد این دختر ولی این کار را نکردند و عمدا گذاشتند تا صدایش رسا شنیده شود. می خواستند برادرش را که در راهرو نشسته بود ، به حرف زدن وا دارند. از دختر راجع به دوستان برادرش که به منزلشان رفت و آمد داشتند، می پرسیدند . پسر بیچاره در کنار من نشسته بود و گریه می کرد و چند بار داد زد: اونو ولش کنید .اون چیزی نمیدونه. بعد بازجو، که گویا "حامد" نام داشت ، بیرون آمد و گفت : اگر می خواهی ولش کنیم ، بیا تو خودت بگو. به اتاق بازجویی می روم و ازسرانجام این نبرد نابرابر بی خبر می مانم. در بازجویی ، راجع به بقیه همکاران سوالاتی شد. به بند باز می گردم. تعداد زیادی زندانی جدید به اتاق فرستاده اند . در میان آن ها رضی الدین تابان ، از رهبران سازمان فدائیان خلق ایران ( اکثریت) ، دیده میشود که از کمیته مشترک به اوین منتقل شده بود. تکیده بود ولاغر. بچه ها می گفتند که تحت فشار های شدیدی بوده است.
غروب 5 اردیبهشت، قبل از انتقال به بند آموزشگاه ، بچه ها باهم خداحافظی و روبوسی می کنند ، زیرا معلوم نیست که چه کسی را به کدام اتاق خواهند برد. با ابوالحسن خطیب خداحافظی کردم و این آخرین دیدار ما بود. خطیب، دیگرآزاد نشد . او6 سال دیگر در سیاهچال ماند ودر قتل عام زندانیان سیاسی در سال 67 اعدام گردید.
جز حدود 10 نفر ، بقیه برای اعزام به آموزشگاه آماده می شوند. از بندهای دیگر هم در صف ما قرار می گیرند. بیست دقیقه ای راه پیمایی در فضای باز، هرچند با چشم بند، بسیار دلنشین بود.
به سالن 4 آموزشگاه ، اتاق 47 ، منتقل می شوم. 35 نفر بودیم در اتاقی حدودا 5در 4 متر. محمد رضا غبرایی، مدیرمسئول نشریه کار، در اتاق بود. او اسفند 60 به دنبال انتشار مقاله ای در "کار"، علیه اعدام ها در ج.ا ، برای "توضیحاتی مختصر و کوتاه" ، از طرف دادستانی ، به اوین احضار ، سپس دستگیر و روانه بند می گردد. تابان و دوست همکار من ، که در بند باهم بودیم، در اتاق پهلویی جای می گیرند وگاه هنگام دستشویی رفتن ، در سالن همدیگر را می دیدیم. بیش از نیمی از اتاق را زندانیان حزب و اکثریتی و باقی را دیگر فعالین چپ تشکیل می دادند.
پنجره اتاق ما، روبروی در "کارگاه" که زیرزمین حسینیه اوین بود، قرارداشت و از درز ها می توانستیم رفت و آمد ها را در آنجا تماشا کنیم. یک روز از ماه رمضان که در اثر خوردن مرغ فاسد، تقریبا همه مریض شده بودند ، دکتر شیخ الاسلام را در حیاط روبروی کارگاه می بینیم، که مشغول مداوای" فله ای" مسمومین است.
یک غروب در تیرماه ، برق رفته بود و در تاریکی ، بچه ها از "آیت" که هوادار اکثریت و زندانی سیاسی رژیم گذشته نیز بود، می خواهند تا آواز لری معروف خود را بخواند. حین خواندن در اتاق باز می شود و چراغ قوه ای قوی اتاق را روشن می کند، آنگاه صدای لاجوردی ، که همراه چند نگهبان در درگاه ایستاده بود شنیده می شود که از آواز خوان می خواهد که خود را معرفی کند. هیچ کس دم بر نمی آورد. لاجوردی به قطع شدن یک ماهه هواخوری تهدید می کند. آیت خودش بلند می شود. اورا به زیر هشت می برند و پس از یک ساعت ، کتک خورده به اتاق بازش می گردانند.
یک روز، اوایل تیرماه ، با مینی بوس، برای بازجویی به دادستانی میروم. مسعود، از همکاران در کنارم نشسته بود. در راهروی دادستانی ، کنار هم نشستیم و آهسته ، حال واحوالپرسی کردیم . در همین لحظه ضربه ای شدید به گردنم می خوردو لگد های پوتین پاسداری در پی آن سرو صورت هردوی ما را نشانه می گیرد. سرانجام در شعبه 5 را باز می کند و به بازجو می گوید : "این ها داشتند اطلاعات رد و بدل می کردند. تعزیرشان بکنم"؟ بازجومی گوید که احتیاجی به این کار نیست. با این حال پاسدار دلش نمی آمد ما را رها کند و زیرلب غرغرکنان،با نا رضایتی دنبال کارش می رود. در انتهای بازجویی آن روز، بازجو به من گفت: " چرا موی سرت را ازته تراشیده ای؟ خودت را برای "شهادت " آماده می کنی؟"
2 مرداد، پشت در اتاق بازجویی ، 7 نفر از همکاران و پورهرمزان را می بینم( البته از زیر چشم بند).بازجو، همگی را باهم به اتاق فرا می خواند. پورهرمزان ،خیلی سرحال به نظرمی رسید. به درخواست او، ما اسامی خود را به نوبت اعلام می کنیم تا بفهمد چه کسانی آمده اند . بلافاصله از بازجو پرسید : پس بقیه بچه ها کجا هستند؟ بازجومی گوید که آن ها جزو گروه ما نیستند. پورهرمزان آن را خلاف قرارشان می داند و اعتراض می کند. سپس خطاب به ما ادامه می دهد: " من به عنوان مسئول شما، ضامن شما شده ام تا آزادشوید. شرطش هم ، طبق قول و قرار با آقای بازجو ، آن است که هروقت شما را احضار کردند ، بیایید و تغییر محل زندگی خود را ، به دادستانی اطلاع دهید". بازجو هم نیمه جدی می گوید: "خود شما را هم بالاخره کیانوری باید بیاید ضامن شود تا آزاد شوید". پورهرمزان با خنده می گوید: "من ترجیح می دهم که مرا بکشید و از من یک "شهید" درست کنید". لحن صحبت بازجو مودبانه بود. او نمی خواست که ما حامل پیام های هشدار دهنده برای رهبری حزب باشیم. این آخرین دیدارما با محمد پورهرمزان بود.( اگر بشود نامش را" دیدار" گذاشت) . سال 67 ، او را نیز اعدام می کنند.
با ناباوری از آنچه پیش آمده بود به اتاق بازمی گردم . چنین تجربه ای آن سال ها وجود نداشت که کسانی را به این راحتی آزاد کنند. با رضا غبرایی که بسیار صمیمی شده بودیم صحبت می کنم. پیام هایی به من برای انتقال به سازمان می دهد. 18 مرداد، با وسایل صدایم می کنند. با هم اتاقی ها ، که هیچگاه فراموششان نمی کنم ، خدا حافظی کردم. برای آخرین بار در چشمان درشت و مهربان آقا رضا نگاه می کنم .او را با آرزوی دیدارش ، بیرون از زندان می بوسم.ولی افسوس که او و رضی الدین تابان را حتی سه سال پیش از قتل عام بزرگ سال 67 ، به شهادت می رسانند.
(پس ازانتشار این خاطرات، یکی از رفقا در تماسی گفت که او ،روزدستگیری ما، 28 فروردین،پورهرمزان را با یکی از وانت های متعلق به حزب، از خانه اش به کمیته مشترک رسانده است. با این حساب ، 26 فروردین ، احتمالا او را هم با همان شرایط ما آزاد کرده اند . با این تفاوت که به او گفته اند که خود را به کمیته مشترک معرفی کند.
او هم درست مثل محمد رضا غبرایی، همتای اکثریتی اش، با پای خود و برای "ادای توضیحاتی کوتاه"! به مسلخ می آید. قابل تصور است که در مورد این اقدام، روزقبلش با رهبری حزب ، مباحثاتی هم داشته است).
ادامه دارد

.

__,_._,___