ت.فرولف
ترجمه
از: رحيم
کاکايی
مارکسيسم
غربی
جريانهای
اصلی و بنيانگذاران
آن (آ. گرامشی،
د. لوکاچ، ک. کرش)
«مارکسيسم
غربی» بيشتر با
«مارکسيسم نو» شناخته
میشود- اين
اصطلاح نشان
دهنده آن شاخه
ای از مارکسيسم
است که بهرحال
خود را در
برابر«مارکسيسم
شرقی» يا
مارکسيسم –
لنينيسم
قرارمیدهد. مارکسيستهای
غربی هم زمان
ضمن مخالفت با
سرمايه داری و
مدل
سوسياليسم
شوروی، غالبا بيرون
ازجنبش
کمونيستی و کارگری
قرارداشتند و تئوری
مارکسيستی و
بويژه فلسفه
را مستقلا و به
تشخيص خود تدوين
کردند. بنيان
گذاران مارکسيسم
غربی را
معمولا آ. گرامشی،
د. لوکاچ و ک. کرش
مینامند که
در سالهای
بيست با ايدههای
خود برآمد
کردند.
اما در واقع
اين شاخهی مارکسيسم
پس ازجنگ دوم
جهانی شکل
گرفته بود که توسط
تمامی
طرفداران
نظريات مختلف آغازمیشد.همزمان
با برخی
متفکران کم و بيش
برجسته،
تعدادی مکاتب
که نه تنها با
مارکسيسم –
لنينيسم بلکه
با يکديگر درجدل
بودند، بوجود
آمدند. چيزی
که هست، درون
خود مارکسيسم
غربی دو جريان
اصلی، اساسا جدا
ازهم شکل
گرفتند. جريانِ
نخست انسان را
بمثابه عين (برون
ذهن.مترجم) و ذهن
( درون ذهن.مترجم)
و جريان دوم انسان
را درجامعه و پژوهش
ساختار مشخص-
علمی و تکامل
آن درنظر میگرفت.
جريان نخست به
تدوين
ماترياليسم
تاريخی بمثابه
فلسفه و جريان
دوم بمثابه
علم مشخص تمايل
داشت
چنين
انشعابی بر حسب
اتفاق بوجود
نيامد. برخود
ک. مارکس نيز درآغاز
سلطه فلسفی
برتری داشت و سپس
برداشت
کنکرت-علمی
نسبت به تجزيه
وتحليل انسان
و جامعه
درارتباط با آنچه
جريان اول
اغلب به مارکس
«نخستين» و جريان
دوم به مارکس «متاخر»
پناه میبرد. در
فلسفه
مارکسيستی-
لنينيستی در سالهای
دهه شصت همچنين
دو جريان
مشابه که بين
خود بحث میکردند
وجود داشت.
ضمنا
درفلسفه
غيرمارکسيستی
سده بيست
همچنين دو سمتگيری
مختلف پديد
آمد: سمتگيری
به انسان (انسان
شناسی فلسفی،
پرسوناليسم،
اگزيستانسياليسم
و بقيه) و سمتگيری
بسوی علم (نئوپوزيتيويسم،
فلسفه
تحليلی،
ساختارگرايی
و بقيه)، که مناسبات
بين آنها دور از
روابط
دوستانه بود.
اما علاوه بر تفاوت
عموم فلسفی مربوط
به مسئله مضمون
و روش فلسفی
نزد غربی ها و
مارکسيستهای
شوروی مبانی و
دلايل ديگری
برای تدوين
فلسفه خود در دو
جهت مختلف وجود
داشتند. دردوران
پس ازجنگ در برابر
مارکسيسم دو
مسئله عمده پديد
آمد
نخست- مسئله
هستی انسان و ضرورت
نوسازی
هومانيستی
مارکسيسم است
که بويژه پس از
کنگره بيست
حزب کمونيست
شوروی بروز
کرد ؛ دوم-
مسئله کاهش و تقليل
کارايی
مارکسيسم
بمثابه تئوری
علمی و بيشتر
قابل لمس تا حد
تبديل آن به
ايدئولوژی جامد
است.
مارکسيستهای
غربی برخلاف
همکاران
شوروی خود به اصول
عقايد رسمی مقيد
نشدند و بشدت
به آنها
واکنش نشان
دادند و به
منظور حل اين
مسائل پارهای
نظريات و مفاهيم
اصلی و مانند
آنرا درسمت و سوی
ديگری ارائه
دادند. نخست
جريان انسان
گرايانه است
که مرکزی برای
بحث مسائل
بشری ترتيب
داد و با
استفاده از
مقولات فلسفی
مانند ماهيت وهستی
انسان، ذهن
وعين (درون
ذهن وبرون ذهن-
مترجم)، پراتيک،
ازخودبيگانگی
وغلبه
برازخود
بيگانگی و مسائل
ديگر، به
انتقاد
ازجامعه
معاصر بمثابه
دشمن انسان،
جامعه غيرانسانی
و نااميد
کننده و بدون
چشم انداز مبادرت
ورزيد.
درحالی که
برخی فيلسوفان،
ضمن دورشدن از
مارکسيسم،
نظرات و مفاهيم
خاص خود را مطرح
میکردند –
مثل
نمايندگان
مکتب
فرانکفورت و همچنين
اِ. بلوخ که
«فلسفه اميد»
را توسعه داد،
ديگران به جمع
بست احکام
معين
مارکسيسم با
ايده جريانهای
غيرمارکسيستی
تلاش کردند، امثال
فرويد – مارکسيسم(1)
(ويلهليم
رايش،تا
اندازه ای
هربرت
مارکوزه واريک
فروم)، مارکسيسم
اگزيستانسياليستی
(دراواخر ژان
پل سارتر، آنری
لوفور، کارل
کوسيک، جان
لوئيس و ديگران)،
مارکسيسم
پديده شناختی(اِ.
پاچی وپيروان
او)؛ گروه سوم
ادامه
دهندگان ايدههای
مارکسيستهای
برجستهای
مانند د.ل. کاچ
و آ. گرامشی
بودند – امثال
نمايندگان
مکتب بوداپست
(آ.هللر، ف. فهر،
د. مارکوش، م. وايدا)،
نمايندگان
ايتاليايی تاريخ
گرايی مارکسيستی
(ن. بادالونی، ل.گروپی،
اِ.سِرِنی و ديگران)؛
سرآخرگروه «پراکسيس»
که به همين
نام پيرامون
مجله
يوگسلاوی گردهم
آمده بودند (گ.پتروويچ،
پ.ورانيتسکی،م.مارکويچ،
س. استويانويچ
وديگران) ايدههای
مارکس نخستين،
لوکاچ، گرامشی
و سارتر را که برپايه
مفهوم تجارب تا
اندازهای
تئوریهای
اصلی ايجاد شده
بود،
بکارگرفتند.
دوم جريان
علمی (يا « پيروی
ازروش علمی،
آنطورکه
مخالفان آنرا
مینامند) است
که در
برابرخود
وظيفه ارتقاء سطح
علميت
مارکسيسم را قراردادند،
که درسه جريان
ارائه شد:«روش
شناسی» گ. دلا و لپ
و شاگردان او
درايتاليا؛ «
مارکسيسم
ساختارگرايی»
ل. آلتوسر و پيروان
او درفرانسه و
ديگرکشورها؛ مارکسيسم
تحليلی (ل.ج.کوهن،
ج. رومر، ج. الستر،
اِ.اُ. رايت و ديگران)،
که درانگلستان
و ايالات
متحده آمريکا شايع
شد و به اصلاح و
تجديد نظر درتئوری
مارکسيستی با
کمک روشهای دقيق
علم معاصر(مدل
سازی، تئوری
انتخاب
عقلانی،
تئوری و نظريه
بازی، منطق
موجهات وغيره)
کوشيدند.
گذشته از دو جريان
اصلی در مارکسيسم
غربی محققان
برجسته مسائل«جهان
سوم» (کشورهای
درحال رشد) و سرمايه
داری بمثابه
يک سيستم
جهانی (س.امين،
آ.گ.فرانک،
امانوئل
والرشتاين)؛ سازندگان
نظريات و مفاهيم
اصلی تاريخ (
ب.ريزی، ج.
پرستيپينو، ژ.
بيده)؛
نمايندگان
جامعه شناسی
انتقادی؛ نمايندگان
فمينيسم
مارکسيستی؛
نمايندگان
مارکسيست حفظ
محيط زيست و ديگران
مشخص میشوند.
مارکسيست
ايتاليايی
آنتونيو
گرامشی(1937- 1891) –
شخصيتی
افسانهای
است. رهبر
کمونيستهای
ايتاليا و مبارزه
با فاشيسم است،
که يازده سال آخر
عمرخود را
درزندان
فاشيسم
بسربرد. او بمثابه
يک نظريه
پرداز پس
ازمرگ درسالهای
1948-1951 و انتشار
اثر اصلیاش –
«دفترهای
زندان» شهرت
وسيعی کسب
کرد.همراه با
مسائل تاريخ، سياست،
فرهنگ، هنر، آموزش
و تربيت مسائل
فلسفه در«دفترهای
زندان» جای
کمی را اشغال
میکنند. گرامشی
بطورجدی
تجديد نظر در
فلسفه
مارکسيستی را با
توجه به غلبه
راديکال جبر(دترمينيسم)اقتصادی
يکجانبه، برموضعی
که برپايه آن درتمام
دوران
مارکسيست های
نه تنها
انترناسيونال
دوم، بلکه
انترناسيونال
سوم گمراه
شدند، طرح
میکند.
برای اين، او معتقد
برضرورت
بازسازی سنتز سه
جزء مارکسيسم در
سطح نوين است و
آن
سنتزعناصرماترياليسم
و ايده آليسمی
را دربردارد، که
با آن در«تزهايی
درباره
فويرباخ»
فلسفه مارکس آغاز
میشد. گرامشی
با انتقاد
از«تئوری
ماترياليسم
تاريخی» ن.ای.
بوخارين، با
آن رده بندیای
که درکل فلسفه
شوروی تثبيت
شده بود، مخالفت
میکند.
ازديدگاه وی
نمیتوان
فلسفه
مارکسيسم را
به
ماترياليسم
ديالکتيک و تاريخی
تقسيم کرد:
اين فلسفه ازآنجا
که مدعی حقيقت
مطلق عمومی
نيست کاملا
اجتماعی و موافق
تاريخ است. فلسفه
- مانند هرنوع
فلسفهای- خود
را بخشی از
جامعه، و بطوردقيقتر،
بخشی از روبنا
درمرحله معين
تکامل آن میداند.
چنين شناخت فلسفی
گرامشی معنی هم
« تاريخ گرايی»
وهم «همسانی فلسفه
و تاريخ» را دارد.
ديالکتيک عمومی،
درانزوا ازجامعه،
مطابق گرامشی به
اسکولاستيک
وگونهای منطق
صوری تبديل میشود.
جمعبندی
قوانین عام
دیالکتیک در پدیدههای
معين از بخشهای
بسيارمختلف واقعیتات
(بعنوان
مثال، تبديل
آب به بخار و انقلاب
اجتماعی
بعنوان نمونههای
عمل قانون
تبديل کميت به
کيفيت) نه
تنها برای
پژوهش و پراتيک
چيزی بدست نمیدهد
بلکه حتی میتواند
آنها را به
دليل همگرايی
نادرست پروسههای
طبيعی
واجتماعی گمراه
کند.
ديالکتيک
بمثابه تئوری
شناخت و بمثابه
روش شناسی،
مطابق گرامشی
بايد آنچه که
علوم جداگانه
و بخشهای
جداگانه
مارکسيسم را ازهم
جدا میکنند-
اقتصاد،
سياست،
فرهنگ،
ايدئولوژی و بطورکلی
مادی وايده
آل، عينی
وذهنی، بهم
پيوند دهد. همينها
را فلسفه بايد
نشان دهد که تکامل
جامعه تنها بر
اساس اين يا
آن سطح
جداگانه غيرممکن
است، حتی
اگرآن بعنوان
سطح اقتصادی بسيار
مهم هم باشد. آنها
را تنها با
قبول در وحدت
و درهمکاری
مشترک، میتوان
تکامل
اجتماعی را توضيح
داد و شرکت
مؤثردر آنرا
بعنوان نيروی
اجتماعی
واقعی پذيرفت.
تنها به اين
صورت آگاهی و اراده
انسان بمثابه
عناصر ترکيبی ضرور
پروسه
اجتماعی«بازسازی
میشوند».
تنها به اين
صورت دترمينيسم
اقتصادی
يکجانبه (يا آنگونه
که آنرا اغلب
گرامشی«اکونوميسم»
مینامد) فايق
و فلسفه
مارکسيستی
بعنوان «فلسفه
عمل» که در ابتدا
تصور شده بود نمايان
میشود. تا آنجا
که به طبيعت
مربوط است اين
مسئله توسط
علوم طبيعی مطالعه
میشود و وظيفه
فلسفه- نشان میدهد
که در اينجا
ما نه صرفا با
دادههای
عينی، بلکه با
وحدت عينی و ذهنی
سر و کارداريم،
چون حقايق
علمی نسبی
هستند، و خود علم
دراين يا آن
حد قطعی و
مشخص است.
با اين حال
«فلسفه عمل»-
تنها رهنمود روش
شناختی برای
شناخت واقدام
عملی نيست. اين
فلسفه بايد
خود بطور مستقيم
بر آگاهی و شعور
معمولی و هرروزه
توده های وسيع
مردم، ضمن
دگرگون کردن«
فلسفه خود انگيخته
» آنان تاثير
کند و برای
بيرون آوردن تودهها
ازحالت
غيرفعال و انقياد
و ارتقاء آنها
تا سطح شخصيتهای
آگاه تاريخی ياری
رساند.
دراينجا
فلسفه
درسياست سرريز
و تزريق میشود
(گرامشی از«
همانندی
فلسفه وسياست»
صحبت میکند)
که برای تبديل
ودگرگونی
طبقه کارگر
ازطبقه تابع
به طبقه سرکرده
سمتگيری شده و
ديگر طبقات و سپس
کل جامعه را که
در نهايت بايد
به برچيدن نه
تنها طبقات، بلکه
تقسيم ديرين
مردم به
فرماندهان
واجراکنندگان
بيانجامد، رهبری
میکند.
درارتباط با
اين گرامشی از«تزهايی
درباره
فويرباخ»
مارکس دورشده
است و نظريه و مفهوم
پويايی انسان
را تدوين میکند.«...سؤال
میشود که:
انسان چيست،- وی
مینويسد-،
ما میخواهيم
بحث کنيم:
انسان چه میتواند
باشد، يعنی، انسان
آيا میتواند
آقای سرنوشت
خود باشد، آيا
او میتواند بخودی
خود «عمل کند» و
زندگی شخصی
خود را بسازد؟
بنابراين ما
میگويم که
انسان- اين
پروسه - بطور دقيق
تر- روند رفتار
واعمال او است»[
گرامشی.آ.
دفترهای
زندان.1991 .ص.51]
چنانچه،
آنطورکه
مارکس میگويد،
سرشت انسان
مجموع همه
مناسبات
اجتماعی باشد ،
پس همه اين
مناسبات بايد بمثابه
مناسبات فعال
و کارآمد درک
شوند و درعين
حال مرکز اين
فعاليتها-
آگاهی انسان
فردی است. در نتيجه
اين«هرکس خود
را درآن حد ی تغيير
و بازسازی میکند
که درآن وی
همه مجموعه
مناسبات متقابلی
را که درآن او
درحکم گرهی
است و همه
رشته ها را بهم
پيوند میدهد،
تغيير
وبازسازی کند ،
[همانجا.ص.52].
گئورک لوکاچ
(1971-1885) و کارل کرش
(1961-1886) همراه با
آنتونيو
گرامشی بنيانگذاران
مارکسيسم
غربی بشمارمیآيند.
آنها کوشش
کردند در تقابل
با جبراقتصادی
نقش فعال عامل
تاريخی را اثبات
کنند و براين
اساس فلسفه
مارکس را
بعنوان فلسفه عمل
تجربی فعال، که
بطور ارگانيک
در برگيرنده فاکتور
شعور، تفکر،
نظريه پردازی
درخود است، طرح
ريزی کردند.
لوکاچ فيلسوف
از طريق
ديلتای [2] وهگل
به
مارکس رسيد. او
با شور و شوق از
انقلاب اکتبر در
روسيه استقبال
کرد و بدنبال
آن درانقلاب
مجارستان شرکت
داشت، کميسر فرهنگ
وآموزش
دردولت
جمهوری شوروی
مجارستان شد.
کتاب «
تاريخ وآگاهی
طبقاتی» او که
درسال 1923 چاپ شد
موجب شهرت
وسيع وی گرديد
و بحث های
داغی را بين
مارکسيستها برانگيخت.
پس از محکوميت
نظرات وی توسط
کمينترن
لوکاچ برای
درک و پذيرفتن
مارکسيسم «مرسوم»
تلاش کرد.
چندين سال
دراتحاد
شوروی زندگی
کرد و به
مسايل تاريخ
فلسفه و استه
تيک پرداخت [ نگاه:
لوکاچ.گ.
خودويژگی
زيبايی
شناسی.1985- 1986.ج.1- 4 ].
لوکاچ درسال 1945
به مجارستان
بازگشت. درسال
1956 وی مخالف ورود
نيروهای
شوروی به
مجارستان
درحمايت ازتحولات
دمکراتيک بود.
لوکاچ
درسالهای آخر
زندگی خود
روايت و تعبير
خود ازدرک
ماترياليستی
از تاريخ را،
که اُنتولوژی
هستی اجتماعی ناميده
شد، تدوين کرد.عقيده
بيان شدهی
لوکاچ درکتاب «تاريخ
وآگاهی
طبقاتی» را میتوان
به اين ترتيب
خلاصه کرد. برای
آنکه جامعه را
درک و دگرگون
کرد، لازم است
پيش ازهرچيز
آنرا بعنوان يک
کل يکپارچه[کليت]
درک کرد. حقايق
و پروسه های جداگانه
و پراکنده بخودی
خود قابل
شناخت نيستند.آنها
تنها
ازديدگاه کل
تحت شناخت قرار
میگيرند. ازاين
رو کل بعنوان
مبداء تصور میشود.
اما چگونه میشود
فهميد که کل
درون آن
مستقراست؟
به گفته
لوکاچ اين امر
درهر
کسی وجود
نداشت. اين امر در بورژوازی
و شعوری که در اسارت
تجريد حاکم
برجهان
سرمايه داری
است (ارزش
مبادله، پول،
کارمجرد
وغيره) موجود
نبود. اما اين مسئله
در پرولتاريا
به دليل وضعيت
خودويژه و نقش
خاص در درون کليت
اجتماعی وجود داشت. مخصوصا
در پرولتاريا
وحدت ذهن و عين مجسم
میشود وهمانا
پرولتاريا در
تغييرات
انقلابی
درجامعه
بعنوان يک کل ذينفع
است. از اين رو
آگاهی طبقاتی
پرولتاريا
مهمترين فاکتور
وعامل تاريخ
معاصر است.
درحقيقت آگاهی
طبقاتی برابر
در ابتدا در
پرولتاريا وجود
نداشت. درآغاز
اين تنها قدرت
بالقوه است،
تبديل آن به
حقيقت مانع نه
تنها
بورژوازی
حاکم بلکه
روند «شيی
شدگی» مناسبات
انسانی که
مارکس در کتاب
«سرمايه»
بمثابه «بت
وارگی کالا»
انتقاد کرد، است. بنابراين
تئوری که نشان
دهد در
پس مناسبات اشياء
مناسبات
انسانی پنهان
و ناپديد میشوند ضرورت
است.اما
ازاينجا است لازمه
انتقاد به
تفسيرهای
تئوری
مارکسيستی در روح
جبر اقتصادی که
عنينت يافتند ومناسبات
اشياء را بی
غل وغش، ضمن
تابع کردن
بدين ترتيب افراد
اشياء، بعنوان
اساس جامعه
می پذيرد. برخورد
به جامعه
ازديدگاه يکپارچگی
آن و پروسه همکاریهای
مشترک درحال
وقوع در دورن
آن و گذار متقابل
تضادهای عمده –
ذهنی، انسانی
وعينی، مادی-
اين به گفته لوکاچ،
ديالکتيکی
هست که درحکم
روش تفکر درباره
جهان و شيوه
مشارکت درتحول
آن است. چنين
ديالکتيکی، بنابر
تشخيص، درطبيعت
وجود ندارد، و
سپس لوکاچ
ديالکتيک طبيعت
انگلس را رد
میکند ،
بويژه اينکه
سمت يابی به
قانونمندیهای
واحد
ديالکتيکی
درجامعه و طبيعت
در واقع
سمتگيری به
همگونی جامعه
نسبت به طبيعت
هست، يعنی همان
دترمينيسم
(جبرگرايی)
عينی است که
لوکاچ با تمام
نيرو تلاش میکند
ازآن بگريزد.
درهمين
حال
نمايندگان خط
مشی «مرسوم» درمارکسيسم
نه
تنها چيزی
مذموم در
همگونی
قانونمندیهای
اجتماعی نسبت
به طبيعت
نديدند ،که
طبيعی است،
بلکه حتی اين را
مزيت و برتری مارکسيسم
میدانستند.
آنها تصور میکردند
که امتناع از
چنين همگونی
به معنی امتناع
از به رسميت
شناختن تکامل
قانونمندانه،
طبيعی- ضروری
جامعه، و
بنابراين امتناع
از برسميت
شناختن گذار
قانونمندانه-
ضروری به
سوسياليسم
است.
به
اين امرانتقاد
شديد میشود و
بعد نکوهش و تقبيح
نظرات لوکاچ و
کرش
در اواسط سالهای
دهه بيست. نظريات
کرش که درکتاب
او بنام «مارکسيسم
وفلسفه»(1923) تشريح
شدهاند، به نظريات
لوکاچ نزديک
است، اما با
اين تفاوت که
کرش معتقد بود
درک و شناخت
ماترياليستی ازجامعه
فلسفه نيست، بلکه
علم است. کرش
با تکيه بر برخی
گفتههای
مارکس
وانگلس، اعلام
کرد که فلسفه
بعنوان يک
تفکر انتزاعی
ازجهان در شعور
وعمل پرولتاريا
«صورت میگيرد»،
که به معنی گذار
از موضع
«فلسفی-
انتقادی» به موضع«عملی-
انتقادی» است. درواقع
چنين گذاری
مستلزم زمان
است وفعلا
بپايان نرسيده
است، فلسفه
درمارکسيسم
ضروری میشود،
بويژه اينکه
فلسفه ناگزير
به ستيز با
فلسفه متخاصم
وايده آليستی
است.
کرش همانند
لوکاچ، ضمن
تاکيد برارتباط
ارگانيک ذهنی
وعينی، آگاهی
و واقعيت،
مدعی است که
مناسبات توليدی
مادی دورانها
به آن است که
آنها تنها
بهمراه آن
اشکال آگاهی، که
در آنها
بازتاب
ميابند وجود
دارند و از آنها
مجزا نيستند.اما
برخلاف لوکاچ،
کرش امتيازی
به منتقدان
خود نداد، اما
با جنبش
کمونيستی قطع
رابطه کرد و
ازعضويت حزب کمونيست
آلمان بيرون
آمد. کرش بعدها
با موضع
انتقاد
ازاستاليتيسم
به آنارکو-
سنديکاليسم نزديک
شد.
مکتب
فرانکفورت
مکتب
فرانکفورت که ماکس
هورکهايمر(
1895-1973)، تئودور
آدورنو( 1903-1969)،
هربرت
مارکوزه (
1979-1898)،اريک فرم (1980-1900)
درآغاز
فعاليت خود
وديگران به آن
تعلق دارند - يکی
ازجريانات با
نفوذ شاخه
ديالکتيکی-
هومانيستی مارکسيسم
غربی (يا
نئومارکسيسم)
است.
اين
سازمان در
سالهای بيست
پيرامون
موسسه
تحقيقات اجتماعی
در شهر فرانکفورت
آلمان
(فرانکفورت
کناررود ماين)
تشکيل شد. اين
مکتب دامنه
فعاليت خود را
پس از جنگ دوم
جهانی، زمانيکه
آثاری مانند «ديالکتيک
روشنگری»
هورکهايمر و آدورنو،«انسان
تک ساحتی»
مارکوزه،
«ديالکتيک
منفی» آدورنو،
مجموعه
دوجلدی «تئوری
انتقادی» (1968) و ديگران
منتشر شدند، گسترش
داد.
هورکهايمر
وآدورنو مینويسند،-
«ما در
واقع قصد
کرديم نه بيشتر و نه
کمتر پاسخ
مسئله را بدهيم،
اينکه چرا
بشريت بجای
آنکه به وضع
واقعا انسانی
برسد، در
گرداب نوع
جديد بربريت و
توحش فرو میرود»[
هورکهايمر،
آدورنو.ديالکتيک
روشنگری.قطعات
فلسفی.1997.ص.8.].
سخن
درباره دوجنگ
جهانی و فاشيسم،
وهمچنين
درباره انحطاط
و تباهی فرهنگ
و خود انسان
در به اصطلاح
جامعه توده ای
سرمايه داری متاخر
صنعتی است. چرا
روشنگری ذاتی
دارای گرايش به
عقل و ادراک، آزادی
و انسانيت
درسده بيست به
ضد خود
انجاميد؟
درجستجوی
پاسخ به اين
پرسش
هورکهايمر و آدورنو
هم مفاهيم
مارکسيستی
وهم غير
مارکسيستی (بويژه
مفاهيم
روانکاوی) را بکارمیبرند.
دراين
ميان برخلاف
مارکسيسم
کلاسيک آنها مرکز
ثقل انتقادهای
خود را از
مسئله
استثمار به
مسئله سلطه دردرکی
بسيار گسترده منتقل
میکنند. اصل
موضوع آن است،
که آنها
معتقدند به
اينکه روشنگری،
جريانی
بورژوازی و
ازهمان ابتدا بطور
پر دردسر کوشش
آن برای سلطه کشنده
و هلاکت
باربود – برای
سلطه بر طبيعت
و تسلط
برديگران. اين دو نوع
سلطه، از ديدگاه
آنها، بهم
مربوط هستند وهمانا
آنهايی که خود
را درخدمت خرد گذاشتند،
آنرا به بیخردی
و آزادی را- به
اسارت تبديل
کردند. درنهايت
آنها به
ايدئولوژی و عمل
ضد انسانی
فاشيسم، که
برای برقراری
سلطه مطلق،
توتاليتر درچهرهی
پيشوا و«نژاد
برتر» کوشيدند،
منجرشد. با
درنظر گرفتن
فاسيشم
بعنوان پايان منطقی
گرايشات معين
تکامل تمدن
بورژوازی، که بويژه
با گذار از
رقابت آزاد به
انحصارات
(مونوپلها) مرتبط
هستند،
نمايندگان
مکتب
فرانکفورت
بااين حال راههای
مخالفت با اين
گرايشات
توتاليتری را میجويند.
دراصل آنها
به دگرگونیهای
راديکال ضروری
جامعه موجود معتقد
هستند.اما
وظيفه مستقيم
خود را در نقد
فلسفی آن میبينند
، چراکه «تئوری
انتقادی» خود
را با مهمترين
بخش آن - «ديالکتيک
منفی» تدوين میکنند. «تئوری
انتقادی» که
عليه
پوزيتيويسم،
تکنوکراتيسم
وعلم گرايی(که
نقش تکنيک
وعلم را مطلق
میکنند) سمتگيری
شده بود، ضمن
ارزيابی آنها
ازديدگاه
کارکرد
اجتماعی خود،
به ستايش بيش
ازحد چنين
جامعهای
مبدل شد، که
درآن انسان
بيگانه شده
تابع اشياء و
مناسبات مادی
است.
به
نوبه خود اين
تئوری «شبه
طبيعی» سيمای واقعيت اجتماعی
را بعنوان نوعی
واقعيت، ضمن
نشان دادن کاراکتر
مشتق آن و
تضاد خاص آن
با عقلانيت
فرد، آزادی و هدف
آگاهی فاش میسازد.دراين
امر فرانکفورتیها
خط مشی و روش
انتقاد مورد
نظر لوکاچ را ادامه
میدهند، هرچند
برخلاف لوکاچ
آنها به آگاهی
طبقاتی و رسالت
پرولتاريا اميدوار
نيستند. علاوه
برآن هربرت
مارکوزه ضمن
انتقاد
درکتاب خود
بنام «انسان
تک ساحتی» اصراردارد
که پرولتاريا
بطورکامل در جامعه
سرمايه داری همگرايی
پيدا کرده است
وهم اکنون میتواند
تنها به «غيرخودیها»-
به بيکاران، اقليت
های ملی تحت
ستم،
روشنفکران چپ اميدوارباشد.
ازنقطه نظر
فلسفی توجه
ويژهای به نظريه
«ديالکتيک
منفی» که توسط
آدورنو تدوين و
به مهار گرايشات
توتاليتری
درجامعه معطوف
شده، دارد. آدورنو
اين نظر را با
همه فلسفههای
پيشين، با
احتساب اينکه کوشش
او به ذات مطلق،
به همانندی و به
سيستمی درست با
چنين گرايشی
مساعدت میکند، رو در روقرار
میدهد.
برای او
ديالکتيک
هگلی با جنبش و
حرکت سه گانه آن
از تز به آنتی
تز و سنتز غيرقابل
قبول بود.
سنتز بعنوان
نفی نفی – تنها
فرم دقيق تر
توجيه موجود
است. فلسفه بايد
نقادانه باشد
ودرنتيجه،
روح نفی مداوم
را مجسم کند.
فلسفه بايد ضد
استبداد، ضد
اقتدارگرا
وضد توتاليتر
باشد، و در نتيجه
هر گرايشی را
نسبت به پيوستن
به سيستم، نسبت
به «ماديت بخشيدن»[
يا:جسميت دادن.
مترجم]، کرختی
و بی حرکتی،
نسبت به اطاعت
و فريبکاری،
نسبت به سلطه
انسان
برانسان نفی
کند.
چنين است
« ديالکتيک
منفی»- هشداری ابدی
عليه دعاوی
جهانشمولی-
توتاليتری هرگونه
نموداری
وتکنولوژی. درخاتمه
يادآورمیشويم
که تکامل
نظرات چنين
متفکران مکتب
فرانکفورت،
مانند اريک
فروم و هربرت
مارکوزه آنها
را به
فرويد- مارکسيسم
[مارکسيسم
فرويدی. مترجم]
رساند و يورگن
هابرماس نماينده
نسل دوم
فرانکفورتیها
، با فاصله
گرفتن از
بنيانگذاران
مکتب، به يکی
از فيلسوفان
برجسته معاصر تبديل
شد.
«
مارکسيسم
ساختارگرايی» (ل.آلتوسر).
مارکسيست
فرانسوی لويی
آلتوسر(1918-1990) شهرت
زيادی در
نتيجه
سخنرانی خود
درآغاز
سالهای دهه
شصت عليه
گرايش و شور و شوق
همه گيرمارکسيستها
به مسائل بشری-
هومانيستی،
مرتبط با
بازگشت به
مارکس «اوليه»
و اخذ برخی ايدههای
و نظريات
غيرمارکسيستی
کسب کرد.
ضمن
طرفداری از
دقت علمی
مارکسيسم، وی پيشنهاد
حرکت بی درنگ در
جهت مخالف را میکند:
نه تنها جايی برای
بازگشت و چيزی
برای اقتباس
نيست، بلکه
برعکس،
پاکسازی
مارکسيسم از
بقايای فلسفه
هگل و فويرباخ
و همچنين ازامپيريسيم
(تجربه گرايی) و ايدئولوژی(که
ازديدگاه او هومانيسم
است)، بمنظور
بسط و توسعه
ماترياليسم
تاريخی نه
بعنوان فلسفه
بلکه بعنوان
يک علم مشخص.
تا آنجا
که به
ماترياليسم
ديالکتيک
مربوط است آلتوسر
دردوره نخست
فعاليت خود(1960-1967) آنرا
بعنوان
فلسفه، جهت
ساختن علم
دقيق پيشنهاد
کرد، و ديرتر
با تکيه به
لنين، وی علم
و فلسفه را مرزبندی
میکند: نخست
آگاهی میدهد،
دوم ارتباط
بين دانش علمی
وايدئولوژی
طبقاتی را (اين
درنهايت امر«
مبارزه
طبقاتی
درتئوری» است) تحقق
میبخشد. ازديدگاه
آلتوسر «دست
نوشتههای
اقتصادی-
فلسفی سال 1844»
مارکس- بهيچ
وجه مارکسيسم
نيست.
برعکس، برای
مارکس «قطع و فاصله
گرفتن» از درک هومانيستی
موجود درآنها
برای آنکه
ماترياليسم
تاريخی، دقيقتر
وعلم تاريخ با
مفهوم کاملا
نوين آن را (نيروهای
مولده،
مناسبات
توليدی،
زيربنا،
روبنا وغيره) ايجاد
کند لازم بود. دردوران
کنونی
هومانيسم نوعی
ايدئولوژی
است که دارای ارزش
خود است، اما
نمی تواند
مدعی وضع
تئوری منسجم،
مانند اخلاق، هنر
وغيره باشد.
هومانيسم
همانند
هرايدئولوژی
ديگر، بيان
منافع،
خواستهها و اميدها
است، اما نه
بيشتر. به هرحال
همانا ايدئولوژی،
موافق
آلتوسر،
انسان را
بعنوان يک
موضوع و فاعل
پرورش میدهد که
خود را آزاد
بحساب میآورد،
بدون اينکه در
واقع و يا
درعمل چنين
بوده باشد. موافق
آلتوسر تاريخ ،-
«پروسه بدون موضوع
وهدف است».
درآن
قانونمندیهای
ديالکتيکی
عمل میکنند،
اما کاملا نه
مانند نزد هگل،
که ديالکتيک
غايت شناختی
است.
آلتوسر
معتقد است که
ديالکتيک
مارکسيستی با
ديالکتيک
هگلی نه فقط با
«وارونگی» ماترياليستی
(که تنها غايت
شناسی را با
دترمينيسم
اقتصادی جبری
جايگزين میکند)
است، بلکه با ساختار
آن و پيش
ازهرچيز با شناخت
و فهمش
متفاوتی از کليت
و مناسبات
درونی آن تفاوت
دارد. جامعه-
دراصل واحد «ساختارمند»
پيچيدهای است
که میتواند
تنها در نتيجه
تعامل و همکاری
مشترک همه
حوزه های آن رشد
کند.
اقتصاد
که درتحليل
نهايی تعيين
کننده (مشخص
کننده) ديگر حوزه
های جامعه
است، خود آن «مافوق
قطعی» میشود. تنها
تحت شرايط
چنين «مافوق
قطعی بودن» پيش
ازهرچيزازجانب
سياست و ايدئولوژی،
میتواند
تضادهای اصلی
اقتصادی حل
شوند. تنها آن تضادی
که مهم نيست،
نمیتواند
نيروی محرکه
تکامل بشود.آن
فقط خود بازتوليد
میشود. نيروی
محرکه،
مجموعهای از
تضادها با
پيوندهای
درونی درحال
تغيير است (انطباق، تراکم،
اختلاط
وغيره).
آلتوسر به
اين دليل توضيح
میدهد که،
انقلاب نه
آنجايی که
تضاد اقتصادی
بسياررشد
يافته است،
بلکه آنجا که ديگرتضادها
بر آن قرارمیگيرند،
روی میدهد [روسيه،
چين، کوبا].
آلتوسر ضمن
مخالفت با امپيريسيم
(تجربه گرايی) بمثابه
چيزی زيان آور
به علم معاصر،
مفهوم شناخت
علمی را بعنوان
اصلاح ترکيبی
دانش پيشين،
بمثابه
گذار از «بد»
انتزاعی به
«خوب» مطرح میکند
(دراين امر او
به تاريخ
نگاران علوم و
معرفت شناسان
فرانسوی –
آلکساندرکويره،
گاستون
باشلار،
ژوژ.کانگويم متکی
میشود).
آلتوسر
توجه ويژه ای را
به انقلاب های
علمی مبذول
داشت: ايجاد
رياضيات
يونان قديم،
شکلگيری
فيزيک کلاسيک
در سده های
هفده- هيجده، فراهم
آمدن علوم
درباره جامعه مورد
نظرمارکس،
ضمن توضيح
آنها بعنوان
گذار جهشی به «مجموعه
مسائل» نوين
که تحت نام ساختارمندی
عرصه مسائل درک
میشوند،
خود امکان اجرای
آنها را مشروط
میکنند.
آلتوسر
طبق اين امر دراثر
دو جلدی خود
بنام «مطالعه
کاپيتال» (1965)، که
بهمراه
شاگردان خود
نوشته بود، انقلاب
علمی مارکس را
بعنوان گذار از
مسائل تجربی
يک بعدی دانش
ماقبل علمی به
مسائل چند
سطحی و
ساختارمند
علم واقعی تعبير
کرد. آلتوسر
تفسير «ضد
هگلی» «
کاپيتال»
مارکس را ارائه
داد و به ميل
خود موضوع نقش
فلسفه در
شناخت علمی
وغيره را تدوين
کرد.
بسياری
از شاگردان
آلتوسر
درفرانسه و ديگر
کشورها (اِتين.
باليبار،دومينيک
لکورت، پ.ريمون
وديگران) به
بسط وتوسعه
ايدههای او
که اغلب
بعنوان «مارکسيسم
ساختارگرايی» توصيف
میشوند، ادامه
میدهند. خود
آلتوسر اما با
چنين تعريف و ارزيابی
موافقت نکرد.
--------------------------
1- ترکيب
آموزههای
فرويد ومارکس-
مارکسيسم
فرويدی- مترجم
2-
ويلهلم
ديلتای، مورخ،
جامعهشناس،
روانشناس و
فیلسوف
آلمانی – مترجم