مارکس:
انساندوست شوریده
شنبه, می
21 2011
مارکس:
انساندوست شوریده
امروز
حتی سرمایه
داران هم
دربارهی
سرمایه داری
صحبت می کنند:
چرا
کارل مارکس
دوباره فعلیت
یافته است
از:
تری ایگلتون،
هفته نامه “دی
تسایت” 19 ماه مه
2011، شماره 21، ص.46
خواندن
یک سرود در
ثنای مارکس
شاید به همان
اندازه بی جهت
به نظر آید که
خواسته باشیم
توصیهی
آتیلا، سلطان
طوایف هون را
بکنیم. آیا
ایده های او
باعث و بانی،
استبداد، قتل
عام و ویرانی
اقتصادی
نبوده است؟
آیا می توان
چیزی در تائید
فردی بر زبان
راند که تئوریهای
او مستقیما به
اردوگاههای
کار اجباری و
ستایش
قهرمانانهی
یک دهقان زادهی
روان پریش
گرج تباری که
تحت نام
استالین شهرت
یافت منجر شده
است؟ آیا یکی
دیگر از
شاگردان او
یعنی مائو
نبود که
مسئولیت یکی
از بزرگ ترین
خونریزیهای
تودهای
تاریخ مدرن به
عهده داشت؟
مارکس
را مسئول
اعمال مائو دانستن
مشابه آنست که
تفتیش عقاید
را به عیسی مسیح
نسبت دهیم.
دست تمدن
مسیحی نیز
آغشته به خون
قربانیان
بیشماری است.
اما بار این
گناهان را بر
دوش مولفان
انجیل نمی
گذاریم،
چنانکه اندیشمندان
بزرگ لیبرال
را، که در راه
مستدل ساختن
جامعهی مدرن
سرمایه داری
همت گماشتند،
مسئول گرسنگی
عظیم در
ایرلند و یا
جنگ جهانی اول
نمی دانیم.
مارکس در خواب
هم فکر نمی کرد
که شاید روزی
خواسته باشند
با دستاویز
قرار دادن
سوسیالیسم
جوامع بغایت
فقیر و از
لحاظ اقتصادی
عقب مانده را
به دنیای مدرن
پرتاب کنند.
او هشدار داده
بود که در
صورت اقدام به
چنین عملی
همان آش و
همان کاسه باز
خواهد گشت.
مارکس آخر و
عاقبت آن را
“تعمیم فلاکت”
خوانده بود.
برای
ایجاد
مناسبات
سوسیالیستی
باید از مزایای
سرمایه داری
استفاده کرد،
سیستمی که مارکس
با شور و
هیجان به
ستایش آن می
پرداخت. ( تفاوتی
که میان یک
مارکسیست و
اصحاب پسا
مدرنیسم وجود
دارد را می
توان در این
نکته مشاهده
کرد که
مارکسیست ها
همواره برای
میراث
انقلابی
اقشار میانی
حرمت خاصی را
قائلند)
سوسیالیسم به
منابع مادی ،
نهادهای دمکراتیک،
جامعه ی مدنی
بالنده و
شکوفا و سنت
های
روشنگرانه ی
لیبرال و نیز
به طبقه ی کارگر
باسواد و
کاردان
نیازمند است.
هنگامی که مردم
بی هیچ فرهنگ
و اطلاعی
گرسنگی می
کشند و تحت
سلطه ی
خودکامان
قرار دارند
چنین چیزی امکان
ناپذیر است.
بدیهی است که
چنین
کشورهایی می
توانند در راه
سوسیالیسم
گام گذارند،
همانطور که
بلشویک های
روسی کردند.
اما تنها در
صورتی می
توانند در این
راه به
موفقیت دست یابند
که کشورهای
ثروتمند به
یاری آنها
بشتابند. اما
در روسیه این
کشورها به جای
آنکه به کمک
آنها بیایند
به این کشور
تجاوز کردند و
جوانه های
انقلاب را در
خون غرق
کردند.
موضوع
اثر مارکس
متوجه یک پرسش
اساسی است. چگونه
است که
ثروتمندترین
تمدن های
تاریخ بشری دست
بدست اینهمه
فقر، کار
ارزان و فلاکت
داده است؟ آیا
این واقعیت یک
رویداد تلخ
تاسف آور است
یا مبین
تضادهای
ساختاری این
نظم اجتماعی است؟
چنانکه
زیگموند
فروید یک قاره
ی جدیدی را
کشف کرد و نام
“ضمیر
ناخودآگاه”
را بر آن
نهاد، مارکس
هم پویایی
سیستم ها را
کشف و عریان
کرد، خاستگاه
تاریخی آن
راتوضیح داد و
شرایط زوال
محتمل ان را
بازگو کرد.
این مهاجر بی
خانمان یهودی
که یکبار گفته
بود کسی نیست
که به اندازه
ی او درباره ی
پول نوشته
باشد و کمتر
از همه آن را
داشته باشد،
موتور پنهان
شیوه ی زندگی
ای را برملا
ساخت که برای
همهی ما
بدیهی است. پس
از مارکس دیگر
امکان نداشت که
بتوان این
شیوه ی زندگی
را واقعیت عام
سرشت انسانی
توضیح داد.
امروزه حتی
سرمایه داران
هم از سرمایه
داری صحبت می
کنند. کار که
به اینجا کشید
آشکار است که
این نظام دچار
مشکلاتی شده
است. بحران
درونی این
سیستم او را
از خصلت طبیعی
اش محروم
ساخته و سرشت
واقعی اش را
بر ملا ساخته
است.
مارکس
بر این باور
بود که در
تاریخ نمی
توان نظام
اجتماعی ای را
سراغ داشت که
به حد سرمایه داری
که در ان
زندگی می
کنیم
انقلابی بوده
باشد. اقشار
میانی در
اروپا در حین
چند سده
توانسته اند
ثروت های مادی
و فرهنگی
هنگفتی را
گردآورند،
خودکامان را
سرنگون کنند،
برده ها را
آزاد سازند،
امپراطوری ها
را در هم
شکنند، ما را
به دمکراسی و
حقوق بشر
رهنمون ساخته
و سنگ بنای نمونه
ی عام و
جهانشمولی از
انساندوستی را
بنهند. برای
طرفداران این
طبقه تاریخ
روایتی هیجان
انگیز از ترقی
و پیشرفت و
برای منقدان
آن چیزی جز
تاریخ زوال آن
نیست.
مارکس
هر دو جنبه ی
آن را در نظر
داشت. تاریخ
مدرن برای او
تاریخ رهایی
اجتماعی بود،
و در عین حال
کابوسی
طولانی و طاقت
فرسا. علاوه
بر آن نمی
توان تاریخ
یکی را بدون
دیگری توضیح
داد. مارکس بر
این باور بود
که مکانیسم
های واحدی موجب
بروز هر دو
پدیده بوده
است. مارکس
هیچ مخالفتی
با آرمان های
بورژوایی
آزادی های
سیاسی،
برابری،
آزادیهای
فردی و
خودمختاری
نبود. او هم
این آرمانها
را داشت. اما
او می خواست
بداند که چرا
درست هنگامی
که این
آرمانها جامه
ی عمل می
پوشند موجب
بروز خشونت،
اختناق،
نابرابری و
فردیت مخرب می
شوند. سرمایه
داری نیرو و
توانی را در
انسان بیدار
کرد که در گذشته
بیسابقه بوده
است. اما این
نیرو به آزاد
کردن انسان از
هر نوع بیگاری
نیانجامید.
تمدن های
ثروتمند به
همان اندازه ی
پیشینیان دوران
نوسنگی خود
متحمل رنج و
مشقت می شوند.
آرمان مارکس
فارغ البالی
بود و نه رنج.
مارکس وقت خود
را صرف اقتصاد
می کرد تا
بداند چگونه می
توان جلوی ظلم
آن را گرفت.
مارکس
به بهترین و
کلاسیک ترین
معنای کلام یک
اخلاق گرا
بود. او به
همراه ارسطو،
هگل و توماس
آکوینی بر این
باور بود که
زندگی خوب به
معنای انجام
وظیفه و تکلیف
نیست، بلکه
تحقق علایق
شخصی که موجب
مسرت گردد.
مسئله ی اخلاق
اینست که چگونه
می توان
استعدادهای
خود را شکوفا
ساخت، و برای
او شکوفایی
سرشت انسانی
زمانی بنحو
احسن انجام می
گیرد، که
اینکار بصورت
اشتراکی و
بواسطه ی
یکدیگر صورت
می گیرد. و یا
آنگونه که او
در “مانیفست
حزب کمونیست”
نوشت زمانی که
انسان در این
موقعیت مسرت
بخشی قرار می
گیرد که
:”تکامل آزاد
هر فرد شرط
تکامل همه
باشد”. هر گاه
انسان
برآورده شدن
امیال خود را
در برآورده
شدن امیال همه
ببیند، و این
چیزی نیست جز
محبت و مهر.
مارکس در
جستجوی امکان
تحقق چنین
امری در حوزه
ی سیاست بود.
اما در عین
حال او از همهی
وراجی های
عاطل و باطل
پیرامون
ناکجاآباد بیزار
بود. مارکس
حتی کوچکترین
علاقه ای به
“تکامل” جامعه
نداشت.
مارکس
با شورمندی
خاص خود به
فرد اعتقاد
داشت. به همان
اندازه ای که
او یک خرد
گرای روشنگر بود
به همان
اندازه هم یک
انسانگرای
شوریده بود،
که خود را از
تئوری ناب دور
نگاه می داشت
و طالب تمام
آنجیزی بود که
بر احساس
مبتنی بود ، می
شد لمسش کرد و
یگانه بود. او
هیچ الگوی
قابل استنادی
برای آینده ی
سوسیالیستی
برجای
نگذاشت. او
فقط نشان داد
که چگونه می توان
تضادهایی را
که راه ما را
بسوی آینده
بسته اند حل
کرد. او چیزی
درباره ی آنکه
در آینده چه
خواهد شد
نگفته است.
پیامبری نبود
که آینده را
در جام جهان
بین خود
ببیند. او پیامبری
به آن معنایی
بود که
یهودیان با آن
آشنایند، او
انسانی بود که
به ما هشدار
می داد اگر راه
دیگری را در
پیش نگیریم
آینده ای
نخواهیم داشت.