يكي از بهترين مطالبي بود كه تا به حال خوانده بودم 

 

 

 

 از صفحه‌ ي فيس‌بوك مجيد زماني: مجيد آدمي كه دو تا فوق‌ليسانس در آمريكا گرفته، 5 سال در بانك جهاني كار كرده و بالاخره وقتي دانشجوي دكتراي اقتصاد دانشگاه شيكاگو بوده همه چيز را ول كرده و برگشته است ايران.

*

من 5 سال است که کارم را توی بانک جهانی (واشنگتن) ول کردم و آمدم ایران. از این پنج سال 153 روزش را توی بند 209 توی اوین بودم. از آن 153 روز نزدیک به 50 روزش را توی انفرادی. بعضی از بهترین آدم‌های این سرزمین را آنجا ملاقات کردم و دلم می شکند که بگویم بعضی‌هاشان هنوز هم آزاد نیستند.

*

حالا که شرایط کشور دارد سخت‌تر و سخت‌تر می‌شود، حالا که دیگر نگرانی فقط از دربند بودن نیست و صحبت از جنگ و قحطی و مردن است، خیلی‌ها از من می پرسند که نمیخواهی برگردی؟ وقتی بهشان می گویم فعلاً نه، از این همه بد سلیقگی و مرده دلی حالشان به‌هم می‌خوره. آنها می خواهند بروند.

*

به من می گویدن، نمی خواهند بچه‌شان توی این جهنم به‌دنیا بیاید. نمی خواهند بچه شان توی این هوا استنشاق کند. می خواهند پایشان را که از اینجا بیرون می‌گذارند احترام داشته باشند و از این حرف‌ها... حرف‌هاشان این‌قدر انسانی است که نمی شود مخالفت کرد.

من‌ هم هرجا که توانستم، از هر طریق که می‌شده سعی کردم کمک کنم آنهایی که دوست دارند بروند. به نظرم فرقی نمی‌کند آد‌م‌ها چی بخواهند و بخواهند کجا باشند. باید هر طور شده جایی باشند که دوست دارند، با کسی باشند که واقعاً دوستش دارند، توی کاری باشند که واقعاً عاشقش‌اند و هیچ تدبیری توی این حوزه‌ها نکنند.

*

می‌دانم خیلی از آنهایی که می خواهند بروند و خیلی از آنهایی که آنجاند، آن طرف زندگی خوبی نخواهند داشت. ولی نباید به خاطر این از رفتن منعشان کرد. باید کمکشان کرد بروند. فقط امیدوارم اگر آنجا را هم دوست نداشتند حتماً یک کاری برایش بکنند. اسیر دست زمانه نشوند.

*

این مطلب را می نویسم برای آنهایی که مجبورند اینجا باشند و در این حیرت مانده‌اند که من چرا برگشتم و ماندم:

*

من تو این "جهنم" بزرگ شده‌ام. ولی می خواهم اینجا بمانم. بچه‌ام هم دوست دارم اینجا بزرگ شود! اشتباه نکنید، به هیچ وجه آدم ناسیونالیستی نیستم. 7 سالی هم که آمریکا بودم شاید 5 بار هم دلتنگ ایران نشدم. توی شیکاگو، نیویورک و واشنگتن به من خیلی خوش می گذشت و مردمشان را مخصوصا مردم شیکاگو را مثل مردم خودم دوست دارم، اینقدر که ماه‌اند! آمریکا خانه دوم من است حتی اگر دیگر دولتش به من ویزا ندهد.

*

آمریکا زندگی خیلی راحت، منظم و بی دردسر است. برای من ارزش آمریکا، راحتی‌اش، وال استریتش، هالیوودش، قانونگرایی‌اش، ...اینها نیست. وقتی من به آمریکا نگاه می‌کنم، لینکلن را می بینم که دربرابر نصف کشورش ایستاد و گفت برده داری خوب نیست. سینه های صدها هزار سربازی را می بینم که فقط به خاطر این جلوی گلوله سپر شدند که معتقد بودند برده داری باید ملغی شود. وقتی به آمریکا نگاه می کنم الیس پاول و لوسی برنز و یارانشون را می بینم که برای اینکه برای زنان آمریکا در ابتدای قرن بیستم حق رای بگیرند تا دم مرگ رفتند. در حالی که در زندان اعتصاب غذا کرده بودند لوله‌های غذا را به زور به دهانشان بستند و به زور در حلقشان غذا ریختند. به روزا پارکس، دختر سیاه که در مونتگومری آمریکا در سال 1955جلوی راننده سفید پوست که به او گفت جایش را توی اتوبوس به یک مسافر سفید بده ایستاد و حاضر نشد اطاعت کند و سلسله جنبان جنبشی شد که باعث شد خانم کاندالیزا رایس که در بچگی حق نداشت حتی از آبخوری سفید پوست‌ها آب بخورد بعداً وزیر خارجه آمریکا شود. وقتی من به آمریکا نگاه می کنم هزاران جوان آمریکایی را می بینم که در ساحل نورمندی جان خود را از دست دادند تا جهان را

از شر فاشیسم نجات دهند. بسیاری از این جوانان می توانستند باشند و از زندگی در آمریکا لذت ببرند. من به مارتین لوتر کینگ فکر می‌کنم. خیلی ها می‌توانستند به خاطر فشارها آمریکا را ترک کنند و خیلی‌ها ترک کردند. و بسیاری ماندند، موقعیت و کار خود را از دست دادند ولی جانانه از خوبی، از صداقت، و شرافت دفاع کردند و یکی یکی بت‌های جهل و سیاهی را شکستند تا آمریکا شد آن چیز که الان هست.

*

ممکن است زندگی توی بهاری که آمریکا الان هست لذت بخش باشد. ولی من ترجیح می‌دهم جزء کسانی باشم که هنر، جسارت، و امیدشان را جایی می‌برند تا به آمدن بهار جایی که نیست کمک کنند. می دانم که خیلی‌ها سعی کردند و نشده، نگذاشتند که بشود! من هنوز به آنجا نرسیده‌ام.

*

اینجا اگر جهنم است، مسئولش من‌ام. اگه هوایش آلوده است، من کمتر هوا را آلوده میکنم. اگه اعتماد از بین رفته، من کمتر دروغ می گویم. اگه کار کم است، من بیشتر شغل تولید می کنم. (یاد باکسر افتادم :) اگه آدم‌های بد زیادند، به آنها که بهترند کمک می کنم. اگه شرکت خصوصی موفق نیست، من یکی‌اش را درست می کنم. اگر دولت کله خر و رادیکال است من معتدل و خردمند می‌شوم، نه اینکه من هم همه چیز را سیاه و سفید ببینم و رادیکال فکر کنم و وقتی رفتم سرکار دوباره همین آش شود و همین کاسه. درست است که هزاران محدودیت هست، ولی کاری که اصغر فرهادی کرد و امثال او می کنند نشان می‌دهد چطور می‌شود توی زمستان یک گل به بار آورد.

*

و اگر هزینه ای قرار است داده شود، اگر من که می توانم ندهم، کی می خواهد بدهد؟

*

من و هزاران نفر مثل من، موقعی که خرد جمعی تایید کرد می شود کاری کرد، کار خودمان را کردیم. وقتی موقع اعتراض شد اعتراض خودمان را کردیم. هزینه هم دادیم، بی منت. حالا انگار تنها کارهایی که می شود کرد، این است که بمانی یا بروی. من می خواهم بمانم، ولی نمی خواهم بمانم و غر بزنم. می خواهم بمانم و جسارتم را جمع کنم تا کمتر دروغ بگویم، می خواهم بمانم و به آدم‌هایی که کمتر دروغ می گویند کمک کنم. می خوام بمانم و هر ازچند گاهی تو گوش اونایی که دنبال جنگ می روند زمزمه کنم که دخترعموی مادرم که پسر جوانش را توی جنگ از دست داد، زندگی‌اش رنگ غم گرفت، غمی که هنوز پابرجاست. می خواهم بمانم و توی کارم موفق شوم. می خواهم بمانم و به شهرداری کمک کنم کمپین کاهش آلودگی هوا درست کند. میخواهم بمانم و به کارآفرینان جوان کمک کنم رشد کنند و پولدار شوند. می خواهم بمانم، شاد باشم و شادی کنم. می خواهم بمانم و برای آنهایی که آزادی و زندگیشان را برای یک کلمه حرف خوب تقدیم می کنند، سر تعظیم فرود آورم. می خواهم بمانم و سیاهی لشکر خردمندان و معتدلان باشم.

*

می دانم که اینها همه سخت است، ولی چیزی که خیلی از جوان‌های سرزمینم فراموش کردند این است که راه درست همیشه راه آسان نیست.

*

و این همه نه به خاطر کشوردوستی و حس فداکاری و... است. برای من زندگی این‌گونه رضایت بخش‌تر است. این هم نباید از نظر دور داشت که در ایران بهتر از هر کجای دنیا می توان پول در آورد.

*

می دانم، می خواهید بگویید سیستم این‌قدر خراب است که همه اینها نقش بر آب است! تازه اگر هم بشود، با یک گل بهار نمی شود!

*

آره با یک گل بهار نمی‌آید. ولی من می خواهم همان یک گل خودم را بپرورانم. درست است با یک گل بهار نمی‌آید ولی بودن گل، امید بهار را زنده نگه می دارد. این سرزمین پر از آدم های خوب است که اگر ببینند می شود یک گل پروراند، آنها هم گل خودشان را می پرورانند. آن وقت یکهو چشم‌هایت را باز می کنی می بینی زمستان هم بهاره.

*

ممکنه این بهار به عمر من نرسد. ولی جنگیدن برایش لذت بخش است. قبل از اینکه نافرمانی روزا پارکس در اول دسامبر 1955 جرقه جنبش حقوق مدنی آمریکا را بزند، بسیار قبل از او این کار را کرده بودند. لیزی جنینگ 1854، هومر پلسی 1892، ایرن مورگان 1946، سارا لوئیس کیز 1955 و کلاودت کالوین در آوریل 1955 کارهایی شبیه روزا پارکس کرده بودند. هیچ کدام از اینان، حتی روزا پارکس که در سال 2005 فوت کرد فرصت این را نداشتند که ببینند روزی یک پسر سیاه که در زمان زندگی آنها حتی حق معاشرت با سفیدپوستان را نداشت، رئیس جمهور آمریکا می شود. ولی جسارتشان و اینکه اسیر زمانه خودشان نبودند زندگی‌شان را احترام‌انگیز و رضایت بخش می کند.

*

یادم است وقتی توی بند 209 به زندابانان فشار آوردم که حداقل یک کتاب به من بدهند، مرحمت فرموده یک کتاب آوردند به نام "مجموعه شعر زنان تاجیک"! اول خیلی عصبانی شدم. بعد ولی از شعر پر درد زنان تاجیک خوشم آمد. یکی‌شان توی مطلع شعرش گفته بود " نوروز است ولی روز من نو نیست" حالا هم نوروز است ولی روز ما نو نیست!

نگرانی من از جنگ و بمب و موشک کمتر است. بیشتر نگران این‌ام که آیا مردمم این‌قدر جسور و بزرگوار شده‌اند که کمتر دروغ بگویند، راه آسان را به راه درست ترجیح ندهند، کمتر سیاه و سپید کنند، کمتر متنفر باشند و بیشتر مدارا کنند و مسئولیت بپذیرند؟ باید از خودم شروع کنم

 *

روزهای سخت در پیش‌اند، ولی آنهایی که امید و عشقشان فراتر از محدودیت‌ها وسیاهی‌هاست بالاخره نوروز واقعی را با خودشان می‌آورند.

 

مجید زمانی

نوروز 1391 - تهران