کودکان هیروشیما (۱)
پرفسور آراتا اوزادا - مترجم: میرحمید عمرانی
• پروفسور آراتا اوزادا در سال ۱۹۵۱ از شاگردان دبستانی و دبیرستانی هیروشیما درخواست کرد که خاطرات خود را از واقعه ی شوم فرود بمب اتمی در شهر، به روی کاغذ بیاورند. نتیجه غافلگیرکننده بود: بیش از دو هزار کودک و نوجوان به فراخوان او پاسخ دادند. پروفسور اوزادا بخش کوچکی از این گزارش ها را در مجموعه ای گرد آورد و منتشر کرد. از آن پس، این مجموعه ی بی مانند میلیون ها انسان را در سراسر جهان تکان داده است ...
اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
چهارشنبه ۱۷ فروردين ۱٣۹۰ - ۶ آوريل ۲۰۱۱
درآمد
فاجعه ی نیروگاه هسته ای فوکوشیما بار دیگر نشان داد که شکافتن هسته ی اتم، برای بهره برداری خواه نظامی خواه غیرنظامی، چه پیامدهای شومی می تواند برای بشریت به بار آورد.
این فاجعه، پس از بمباران اتمی هیروشیمای ژاپن از سوی ایالات متحد آمریکا و انفجار در نیروگاه هسته ای چرنوبیل در روسیه، سومین فاجعه ی بزرگ از این دست در تاریخ تمدن بشری بشمار می رود. هر یک از این رویدادهای هراسناک، به بهای مرگ و نیستی، رنج و درد، خانه خرابی و آوارگی و ویرانی محیط زیست برای نسل های پی در پی تمام شده و هم چنان می شود. چه کسی یارای آن دارد که حتی گوشه ای از دامنه ی واقعی زیان های جانی و مالی آنها را تصویر کند؟
نباید یک دم این را از پیش چشم دور داشت که هر یک از این رویدادهای ناخجسته، فضای زندگی بر روی زمین را تنگ تر، زهرآگین تر، ناامن تر و بی چشم اندازتر از هر زمانی در حیات بشری کرده است. بایسته است که انسان بیش از پیش با سرشت مرگبار و مخاطرات انکار ناپذیر کاربرد فن آوری هسته ای آشنا شود و آگاهانه در راه برپایی جهانی امن و پاک از نیروگاه ها و جنگ افزار های هسته ای گام بگذارد. در این پیوند، روشنگری و سازمانگری عظیمی باید صورت گیرد. هر کس از هر لایه و با هر توان می تواند شمعی پیش پایی روشن کند و انگیزه ای برای فردای بهتر بیافریند. به ویژه آفرینندگان آگاه دستاوردهای مادی و معنوی فرهنگ و تمدن، به دیگر سخن، فن آوران، دانشوران، هنرمندان و نویسندگان و سیاست پیشگان می توانند و از نگاهی، باید، کنشگران پیشتاز این آوردگاه انسانی باشند.
در دهه های گذشته شاهد کوشش هایی در این راستا بوده ایم، اما هنوز راه درازی در این پهنه در پیش است. در زیر با نمونه ای از این کوشش ها در زمینه ی ادبیات آشنا می شوید.
پروفسور آراتا اوزادا Arata osada (۱٨٨۷ ـ ۱۹۶۱)، یکی از دانشمندان و کارشناسان علوم تربیتی ژاپن، در سال ۱۹۵۱ از شاگردان دبستانی و دبیرستانی هیروشیما درخواست کرد که خاطرات خود را از واقعه ی شوم فرود بمب اتمی در شهر، به روی کاغذ بیاورند. نتیجه غافلگیرکننده بود: بیش از دو هزار کودک و نوجوان به فراخوان او پاسخ دادند. پروفسور اوزادا بخش کوچکی از این گزارش ها را در مجموعه ای گرد آورد و منتشر کرد. از آن پس، این مجموعه ی بی مانند میلیون ها انسان را در سراسر جهان تکان داده است. برای نخستین بار در پهنه ی ادبیات جنگ هسته ای، کودکان به واکاوی و چالشگری می نشینند. واکاوی و چالشگری رویدادهایی که زمان درازی از پیشامد آنها گذشته، ولی با این همه فعلیت و روزآمدی خود را از دست نداده اند. گفتی حرف بر سر رویدادی مربوط به همین دیروز است.
« الان من پیش خاله ام زندگی می کنم. اما تا امروز نتوانسته ام پدرم و برادرم را فراموش کنم. هیروشیما تنها یک دشت سوزان بود. هنوز غرش و هیاهوی آن زمان را خوب به یاد می آورم، تا همین امروز هم فراموشش نکرده ام».
این سخنان نوجوانی است که به هنگام فرود بمب، پنج سال بیش نداشته است. او، همانند دیگر کودکان و نوجوانان، هنوز که هنوز است زیر تاثیر این رویداد های زشت و دهشتناک قرار دارد.
ارزش این یادداشت ها بسی بیش از یک گواهی و گزارش از رویدادی مرگبار است: هر یک از آنها در واقع دادخواستی است بر ضد جنگ افروزان و در همان حال، هشداری تکان دهنده نسبت به خطر جدی نابودی همگانی اتمی.
آنان که آتش کوره های اتمی را روشن می کنند یا روشن نگه می دارند، در واقع جهنم سوزانی برای بشریت آماده می کنند.
و اینک، این شما و این شماری از خاطره نویسی های کودکان هیروشیما از روز فرو اندازی بمب اتمی!
تومویوکی ساتو Tomoyuki
دانش آموز کلاس چهارم دبستان
در سال ۱۹۴۵ چهار ساله
آن زمان هنوز به مدرسه نمی رفتم. دور و بر خانه مان دَمِ استخر عمومی بازی می کردم. چون زی ـ چان Sei- chan گفته بود بروم برایش از صحرا گل بچینم و بیاورم، به صحرا رفته بودم و می خواستم گل بچینم. یکهو هوا برق زد. چنان ترسی برم داشت که می خواستم به طرف خانه بدوم، اما یک عالمه سوزن همین جور تو چشم هایم فرو رفت. جوری که نمی دانستم کدام ور دست چپ است و کدام ور دست راست؟ به در خانه مان رفتم و خودم را به اش کوبیدم. چشم هایم را که وا کردم، هر ور نگاه کردم تیره و تار بود و مادر بزرگم کایکا Keika، با برادر کوچکم روی کولش، در حال فرار بود. من هم به دنبالش به راه افتادم. ما دوان دوان به پناهگاه حمله ی هوایی رفتیم. آن تو دومین خواهر بزرگم را پیدا کردیم و چهار تایی چمباتمه نشستیم. خواهر بزرگ بزرگم به دو آمد و ما باز بیش تر به هم چسبیدیم. خواهر بزرگ بزرگم آن وقت در شیرینی پزی میت سو بیشی Mitsuboshi شیرینی می پخت. مادرمان پیش از این ها از بیماری مرده بود.
بعد پدرم از سر کار برمی گردد و دنبال ما می گردد. خواهر بزرگ بزرگم این را شنید. او بدو به دنبالش رفت و دستش را گرفت و به پناهگاه آوردش. پدرم روی بالا تنه اش زخم های سوختگی داشت. خواهر از همه بزرگترم و آدمهای غریبه ی دور و ورمان هم آن زخمها را که دیدند خیلی وحشت کردند. یک مرد غریبه روغن به تن پدرم مالید و من با همه ی وجودم ممنونش شدم.
بعد ما به دور دورها فرار کردیم، به کوه های نزدیک فوچو Fuchu. پشه بندمان را در معبد کوهستانی خراب شده سرهم کردیم و گرفتیم خوابیدیم. یک عالمه وقت در این معبد ماندیم. دیگران که آماده شدند به سر خانه و زندگی شان برگردند، ما هم دیگر باز به راه افتادیم. به خانه امان که رسیدیم، شیشه ها شکسته بود، کمدها چپه شده بود، مجسمه ی بودا کله پا افتاده بود، شوجی درب و داغون شده بود، حتی سفال تاق شکسته بود و دیوارها فرو ریخته بود. همه ی چیزها را با هم دیگر دوباره سرِ پا کردیم. پدر را هم روی تخت خواباندیم.
دو ماهی گذشته بود که یک نیمه شب پدرم به مادر بزرگ گفت هوس کرده است باتاته Batate بخورد. مادر بزرگ بلند شد، برایش باتاته پخت و بلند گفت: "باتاته ها پخته." ولی تو اتاق که آمد، دیگر از بابام صدایی در نمی آمد و من که بهش دست زدم، تنش دیگر سرد بود: مرده بود.
بابا، مامان! خداحافظ!
توکوئو ناکاجی ما Tokuo Nakajima
شاگرد دبیرستانی (دوره ی متوسطه)
کلاس اول
در سال ۱۹۴۵ هفت ساله
در آن دم که در روز ششم ماه آگوست بمب اتم را انداختند، تازه خوابم برده بود. چون سر و صدایش خیلی خیلی زیاد بود، از خودم پرسیدم چه می تواند شده باشد. از جایم که بلند شدم، دور و برم همه جا تاریک ِتاریک بود. با خودم گفتم چه می تواند آخر باشد، و نشستم. اما از آن جائی که در همان لحظه سفال های تاق از بالای سرم پایین ریختند، مثل برق دوباره از جایم پریدم. حتما چیزی پیش آمده بود. دیگر تاق و بامی درکار نبود.
زن غریبه ای از آن جا رد می شد. گفت اگر تند پا به فرار نگذارم می سوزم، این بود که بدو رفتم. در میان راه خودم را پاک تک و تنها و جا مانده احساس می کردم. آن وقت تازه فهمیدم مادرم آن جا نبود. می خواستم دست کم خبردارش کنم و بعد راهی را که آمده بودم به دو برگردم. ولی از آن جا که دیدم خانه مان خراب شده بود، فکر کردم حتما باید جایی بیرون خانه باشد و صدایش زدم، اما جوابی نیامد. از آن زن غریبه ای که در همان دم از آن جا رد می شد، پرسیدم:"نمی دونین مادر من کجاس؟" او هم در جواب تنها گفت: "نمی دونم". دلم آن وقت خیلی گرفت. مرد غریبه ای صدایم زد: " اگه مث باد پا به فرار نذاری، می سوزی. بیا با من از این جا بزنیم بریم!" اما من دنبال مادرم می گشتم. چون هیچ جور هیچ جا نمی توانستم پیداش کنم، با خودم فکر می کردم حالا چه کار کنم. آن وقت مرد به ام گفت: "من فردا صبح مادرتو پیدا می کنم. بیا بریم. تو باید از این جا دور شی!" من هم چنان این دست و آن دست می کردم، اما سر آخر با او رفتم. چون گفت اگر مثل برق و باد از آن جا دور نشوم، می میرم. نظر مرد این بود:" تا به ابا Eba نرسیده ایم، در امان نیستیم."
ما به فرورفتگی کوه اِبا رسیدیم. آن جا تا دلت می خواست بوته ی گوجه فرنگی بود. یواش زیر لبی می گفتم: "کاش تنها می دونستم مادرم کجاس!". کمی که از فرورفتگی کوه بیرون آمدیم، آسمان سراسر سیاهپوش، خانه ها ویران و آجرها پخش و پلا بود. از این جا و آن جا صداهایی به گوش می رسید که ناله کنان کمک می خواستند. زخمی ها با چهره هایی که نمی شد آنها را شناخت، التماس می کردند: "آب، آب". شب را در کوه خوابیدیم. شهر می سوخت، در آسمان ماه مانند یک فانوس کاغذی سرخ بود.
صبح فردا به سراغ خانه مان رفتم. امید داشتم مادرم که حتما دلواپس حال و روز من شده بود، از خیلی وقت پیش آن جا بوده باشد. مادرم نیامده بود.
در فوناایری هوماچی Funairi Honmachi آدم ها یا در حال مرگ بودند یا مرده بودند. از آن جا که مادرم هم می توانست در میان آنها باشد، به آن جا رفتم و خوب به صورت تک تک اشان نگاه کردم، اما مادرم میان آنها نبود. باز به راه افتادم و به پل مای جی Meiji رفتم. آن جا از زنده خبری نبود. مادرم را آن جا هم پیدا نکردم.
اشک ریزان در ساحل رودخانه ایستادم و چشم به راه ماندم. اما هر چه هم که آن جا ماندم، مادرم برنگشت. مرده ها را آب رودخانه با خود می برد.
حالا شش سال از آن زمان گذشته است. من در منطقه ای از شهر ماتسوبارا Matsubara زندگی می کنم.
از جنگ دلم پر است. دلم دنیایی می خواهد که تا ابد در صلح و صفا باشد.
ماسایوکی هاشیموتو Masayuki Hashimoto
دانش آموز دبیرستانی (دوره ی متوسطه)
کلاس سوم
در سال ۱۹۴۵ نُه ساله
سال ۱۹۴۵ من نُه ساله و شاگرد کلاس سوم بودم. از زمانی که پدرم برای کار در معدن ذغال به کیوشو Kyushu رفته بود، ما تنها زندگی می کردیم. سه ماهی پس از رفتن پدرم روزی حکم زیر را از شهرداری دریافت کردیم: "خانه تان باید تا تاریخ شش یا هشت اوگوست خراب شود. لطفا آن را خالی کنید." حالا همه ی خانواده مان دنبال خانه ی تازه ای می گشت. برادرم می گفت در کاوارا Kawara خانه ی قشنگی گیر آورده است. ما بی معطلی به آن جا رفتیم تا ببینیم اش، اما هوا مه آلود بود و یک طورهایی ناجور. جز آن، خانه نزدیک یک کارخانه ی بزرگ بود. ما از آن می ترسیدیم که کارخانه را بمباران کنند. اما با این همه سر آخر تصمیم گرفتیم آن خانه را بگیریم و خیلی تند همه ی مقدمات اسباب کشی را فراهم کردیم. درست همان وقت یک نامه سفارشی فوری از پدرم دریافت کردیم. درنامه نوشته بود که به خاطر کارهای ضروری عصر پنجم آگوست به هیروشیما می آید. دو روز بعد دست بکار شدیم تا به کاوارا اسباب بکشیم. ما نمی توانستیم از پس این بربیایم که همان روز همه چیز را ببریم، اما شب را آن جا به صبح می آوردیم. روز پنجم آگوست بود و آن روز پدرم می آمد. دلم برای دیدن روی او خیلی تنگ شده بود، آخر خیلی وقت می شد که او را ندیده بودم. شب چراغ ها را خاموش کردیم، چون آژیر هشدار به صدا در آمده بود. آن وقت صدای ضربه ای به در آمد و من در جا فکر کردم: باباست. بعد همگی در تاریکی دور هم نشستیم و غذا ، یعنی آن چه را که پدرم با خودش آورده بود، خوردیم.
فردا صبح دوباره آژیر هشدار به صدا درآمد، اما هنوز هیچ چیز نشده لغو شد. من به طبقه بالا رفتم و می خواستم در اتاق پدرم بازی کنم. تا وسط های پلکان که بالا رفته بودم، هوا برق زد و همه چیز از بالا پایین افتاد.
به خودم که آمدم، نگاهی به دور و برم انداختم. اما همه چیز چنان در سیاهی فرو رفته بود که گمان کردم همه این چیزها را در خواب می بینم. بی حرکت سر جایم ایستادم. بعد هوا در شمال کم کم روشن شد. امتحان کردم ببینم می توانم اعضای بدنم را تکان بدهم. می توانستم همه شان را تکان بدهم، در دهانم چیز زبری احساس می کردم و متوجه شدم ملات ناب دیوارهاست. باید یک بند تف می کردم. از یک جایی، خیلی دور دورا، صدای مادرم به گوشم خورد که صدایم می زد. تند به آن جا دویدم. خیلی ترسیده بودم، چون همه چیز در دور و برم بدجوری درب و داغان شده بود. با این همه دلم برای برادرم، خواهرم و پدرم شور می زد. برادرم رفته بود تا بقیه ی وسایل را از خانه قبلی مان بیاورد. خواهرم سر ساعت هشت به ناکاهیرو رفته بود تا یک کاری را به انجام برساند. من مادرم را پیدا کردم. او نومیدانه سعی می کرد پدرم را از زیر آوارها بیرون بکشد، اما یک تیر چوبی روی پای راست پدرم افتاده بود و او گیر کرده بود. من تندی یک تخته آوردم که ازش بعنوان اهرم استفاده کردیم. به این ترتیب پدرم از زیر آوار بیرون آمد.
در این میان اما شعله های آتش دور تا دور ما را گرفته بود. از ترس همه ی تنم به لرز افتاد. اما مادر و پدرم به من دل می دادند و ما از لابه لای شعله های آتش، که گاه راه بسیار باریکی بیش نبود، می رفتیم. مردان، سراپا خون آلود، و زنان، که پوست شان مانند تکه های یک پیراهن از تن شان آویزان بود، از درد فریاد می زدند و به درون رود می پریدند. دیدم آب آنها را مانند نعش به سوی دریا می برد. ما دلش را نداشتیم که تو آب رودخانه بپریم. آتش نزدیک تر و نزدیک تر می شد. دیگر تصمیم امان را که گرفتیم، چون وگرنه در دل آتش می سوختیم، خوشبختانه یک کرجی آمد که رو به پایین رود می رفت. ما به درونش پریدیم و از ساحل دور شدیم. وقتی به پشت سرمان، به جایی که یک دم پیش ایستاده بودیم، نگاه انداختیم، دیدیم آن جا سراسر دریای آتش بود. اما خیزابه ها بزرگ تر شدند و کرجی ما چپه شد. من نزدیک بود در آب خفه شوم، اما مادرم از آب بیرونم کشید و روی کرجی چپه شده نشاند. به این ترتیب ما تا پل سومی یوشی رفتیم. آن جا مردی که قایقی داشت نجات مان داد و ما را به سومی یوشی ـ شراین Sumiyoshi- Schrein برد. فریاد انسان هایی که سوخته بودند درهم می پیچید: "آب به م بدین! آب به م بدین!" سربازان آنها را پشت سرهم روی برانکار می گذاشتند و می بردند. پدر که بالاخره احساس امنیت می کرد، پایش چنان درد شدیدی داشت که دیگر نمی توانست راه برود. سربازان او را مانند آنهای دیگر روی برانکار گذاشتند و تا پل مینامی ـ اوهاشی Minami- Ohashi بردند. آن جا او را کنار بیمارانی گذاشتند تا استراحت کند.
ظهر و شب نان سوخاری می دادند، اما من اشتهایم کور شده بود. صبح شد، با این همه باز همچنان دود بود که در شمال به هوا می رفت. نگاهی که به دور و بر خودم انداختم، فهمیدم آدم های دست راست و چپ ما خیال بلند شدن ندارند. بعد از ظهر ما را با یک قایق موتوری به جزیره ی نینوشیما Ninoshima بردند. همراه ما تعداد زیادی دانش آموزان دبیرستانی دوره ی متوسطه بودند که سخت سوخته بودند. آنها در امداد دانش آموزی کار می کردند. در جزیره ی نینوشیما گله به گله آدم هایی افتاده بودند. چنان بد جور سوخته بودند که دیگر نمی شد از روی صورت شان آنها را شناخت. از جمع آنها، یکی پس از دیگری می مرد.
در سومین روز در مدرسه ی هاتسوکای چی Hatsukaichi ساکن شدیم. آن جا هم خیلی ها زخم های سوختگی داشتند. ما تنگ به هم چسبیده در یک اتاق مدرسه می خوابیدیم. چند روز بعد در گوشه ی اتاق، بالای شیشه ی پنجره را که پاک می کردم، کسی پشت سرم داد زد: "مادر!". رویم را برگرداندم و دیدم مادرم و خواهرم گریه کنان همدیگر را بغل کرده بودند. خواهرم اشک ریزان از مرگ برادرم می گفت. بمب اتمی وقتی گاری پر از بار را پشت سرش می کشیده و از چهار راه دوباشی Dobashi رد می شده زخمی اش کرده بود. برادرم را با زخم های سوختگی که سرتا پایش را پوشانده بود به مدرسه ی فوروایچی Furuichi آورده بودند. خواهرم در فونایی ری Funairi هم از بمب اتمی قسر در نرفته بود. با زخمی که سرش برداشته بود، تا کوساتسو Kusatsu فرار کرده بود، شب را آن جا پیش آشنایانمان سر کرده و بعد در فوروایچی دنبال کس و کارهایش گشته بود. امیدش این بود که یکی از ما را پیدا کند. به مدرسه هم رفته بود و آن جا برادرم را پیدا کرده بود. او از برادرم پرستاری کرده و خیلی خیلی از خودش مایه گذاشته بود، اما برادرم سه روز بعدش با زندگی بدرود گفته بود.
ده روز بعد از پرتاب بمب اتمی، پدرم از من خواست که بروم برایش آب بیاورم. وقتی برایش آب آوردم، دیگر آب هم درست از گلویش پائین نمی رفت. او حالا دیگر هیچ چیز نمی خواست. او هم این طوری مرد.
دو روز گذشت، بعد ما با چهار تا استخوان پدر مدرسه ی هاتسوکایی چی Hatsukaichi را ترک کردیم. آن زمان هنوز خودمان را با این امید دلداری می دادیم که برادر بزرگمان که اسباب کشیده بود بر می گردد. ولی وقتی خبر مرگش را رسما دریافت کردیم، دیگر همه امید هایمان بر باد رفت.
اما امروز شش سال پس از پرتاب بمب اتمی، بالاخره با امید تازه ای زندگی می کنیم.