نامه مرتضی
كيوان
به سياوش
كسرايی
تهران
يكشنبه 27 دی 1332
سلام سياوش
عزيزم، با
تمام شوقم ميبوسمت.
هزار حرف با
تو دارم. به تو
رسيدهام و
گفتنيها
فراوان است.
اما امشب
پريشانم. از
پيش رفقا بازگشتهام:
پوری و صبح و
فرهنگ و منير
و رسول، دلم
بسان صدفی شده
است كه
مرواريدش
غلتان غلتان
به ته اقيانوس
فرورفته است.
خودم تماشاگراین
فاجعه بودهام.
احساس ميكنم
زمزمه رمز
آسايی در
شبستان خاطرم
مترنم است. به
آن با دقت يك
وسواسی مضطرب
گوش ميدهم،
اما آن را نميشنوم،
آن را نميشناسم
و غربت آن،
فيض ادراك
دلخواه مرا
زايل ميكند.
بگو چه كنم…. تو
بگو كه
آموزگار منی و
با عتاب
شيرينت و شراب
دردآگين چنين
معرفتی را در
كامم چكاندهای.
پريشانم، هيچ
چيز برای من
آسايش بخش
نيست. ديوی
درون وجودم
نعره ميكشد،
از هياهيوی او
ملولم و آرام
و ساكتم! ميبينم
كسانی هستند
كه زندگی را
به دلقكی
فروختهاند…
ميخنديم و
ياوه ميگوييم.
دايره مضحكی
هستيم كه هر
يك مركز آنيم ! فراموش
كردهايم،
پريشانيم. ميبينم
كه دوست داشتن
مسخ شده ؛
نياز دوست
داشتن كمكم
جای خود را به
عادات داده !
اضطراب
هولناكی در
خاطرم زندگی
ميكند. هنوز
آن را به
درستی
نشناختهام و
برای كسی كه
مرده معرفت
است چنين
محروميتی دردآور
است، نميدانم
با قهقههای
عبث از چه و از
كه انتقام ميكشيم.
همه بيگناهان
گناهكاريم.
همه همدرديم.
دوست داشتن را
فراموش كردهايم
و در خود ميلوليم
و از خود
غافليم ! من
امشب پريشانم.
به تو رسيدهام
و دلم هزار عقده
ناگشوده دارد.این
توقيف و تبعيد
و زندان مرا
از خودم بيرون
آورد.
روزهايی رسيد
كه ديدم خندهها
و ياوهگوييهای
مرسوم ما لعاب
چركين بيهودهگيهاست.
دور هم جمع
شدهايم،
خنده زدهايم
و ندانستهايم
كه نقد وجود
را به عبث با
سمباده خنده
تراشيده و دور
ريختهايم.
گاهی هم از
حصار عادت
بيرون آمدهايم
و خويشتن را
در سيمای
يكديگر
نگريستهايم…
....