·         گفت‌وگو با استاد «جليل دوستخواه» نويسنده، مترجم و شاهنامه‌پژوه معاصر

·         من اين وديعه، به دست زمانه مي‌سپرم

·         چهره (22) /

·        
جناب آقاي دكتر «جليل دوستخواه»، به عنوان نخستين پرسش و براي ورود به بحث، از فضاي دوران كودكي و نوجواني خود برايمان بگوييد؛ اينكه در چگونه خانواده‌اي چشم به جهان گشوديد و دوران كودكي شما چگونه گذشت؟
من در سال ١٣١٢ در يك خانواده كارگري و كم‌درآمد، در محله بازارچه نو / مسجد حكيم اصفهان، زاده شدم. پدرم يكي از نخستين رانندگان حرفه‌اي اتومبيل بود. او كه پدر خويش را در اوان كودكي از دست داده و ناگزير شده بود به كار بپردازد تا نان‌آور خود و مادرش باشد، از رفتن به مكتب و مدرسه و سوادآموزي، بي‌بهره مانده بود.
مادرم نيز – با آنكه از خانواده‌اي متعين‌تر و كم و بيش باسواد بود – به سبب زناشويي زودهنگامش با پدرم، از رفتن به مكتبخانه و دبستان بازمانده بود. اما او و پدرم، هر دو، خود را سخت به سوادآموزي فرزندان‌شان، پايبند مي‌دانستند؛ گويي مي‌خواستند، محروم ماندن خود را به اين گونه جبران كنند. از اين رو، نخست خواهرم ايران را – كه سه سال از من بزرگ‌تر بود – در سال ١٣١٤ به مكتبخانه محله‌مان –كه بانوي مهربان كهنسالي به نام بگوم ( بيگم) مُلاباجي ( معلم) آن بود – فرستادند و سپس در سال ١٣١٧ نوبت من شد كه به آن آموزشگاه دخترانه - پسرانه بروم و تا سال ١٣١٩– كه هفت‌ساله شدم و بنا بر رسم آن زمان، هنگام رفتنم به دبستان فرارسيد – در آنجا، خواندن و نوشتن فارسي و اندكي حساب و بخشي از كتاب نصاب‌الصبيلن ابونصر فراهي و نيز دو جزو از قرآن را آموختم و از همين رو، در دبستان، از هم‌شاگردي‌هاي به مكتب نرفته‌ام، يك سر و گردن، برتر بودم و گاهي آموزگاران، در كارهايي مانند بررسي مشق شب و تصحيح املاي شاگردان، نقش «كمك آموزگار» را به من واگذار مي‌كردند. بخشي از تجربه به «مكتبخانه» رفتنم را در گفتاري با عنوان:
EDUCATION III.THE TRADITIONAL ELEMENTARY SCHOOL در دانشنامه ايرانيكا، بازگفته‌ام.
از دوران تحصيلات مقدماتي خود تا پيش از ورود به دانشگاه برايمان بگوييد؛ از سال‌هاي مكتبخانه تا پايان دوره دوساله دانشسراي مقدماتي.
پس از گذراندن دوره دوساله آموزش در مكتبخانه، سال‌هاي ١٣١٩تا ١٣٢٥ را به آموزش ابتدايي در دبستان پهلوي، و سال‌هاي ١٣٢٥ تا ١٣٢٩ را در دبيرستان ادب و سال‌هاي ١٣٢٩ تا ١٣٣١ را در دانشسراي مقدماتي شبانه‌روزي اصفهان گذراندم و مدرك آموزگاري دبستان در روستاها را گرفتم.
در همين سال‌ها بود كه جنبش ملي كردن صنعت نفت ايران و مبارزه با سرمايه‌سالاران جهانخوار و مهره‌هاي ايراني‌نمایشان، جامعه را به التهاب و تلاطم درآورد و من نيز، مانند هزاران جوان ديگر، در كنار اين جنبش، به اردوي چپ پيوستم و پرشور و سرسخت، به ميدان مبارزه درآمدم. يكي، دو بار هم با پليس درگير و به بازداشت‌هايي كوتاه‌مدت دچار شدم.
همچنين در همين سال‌ها بود كه به مطالعه آزاد فرهنگي روي آوردم و بر اثر خواندن «راهنماي گردآوري فرهنگ توده»، اثر صادق هدايت، نخستين كار پژوهشي خود، گردآوري ماده‌هاي فرهنگ فارسي اصفهاني را آغاز كردم كه در دهه 40 هم با دوست زنده‌يادم هوشنگ گلشيري، در زمينه آن، همكاري داشتم.
اين كار پُرحجم، پس از بيش از نيم سده، هنوز ادامه دارد و اكنون، شمار برگه نوشته‌ها ( فيش‌ها)ي آن به ٤٠هزار رسيده است.
بخشي از اين تاليف را در سال ١٣٣٨ به عنوان پايان‌نامه دوره كارشناسي (ليسانس) زبان و ادبيات فارسي در دانشگاه تهران، به استاد زنده‌يادم دكتر صادق‌كيا، تقديم كردم كه با تشويق گرم استاد، روبه‌رو شد.
هم اكنون، متن گسترده اين فرهنگ، در دست تدوين و ويرايش نهايي است و اميدوارم كه بتوانم، سرانجام آن را ببينم.
ß تا چه حد فكر مي‌كنيد كه وجود پدر در جهت‌گيري‌هاي بعدي شما و راهي را كه در زندگي و كار برگزيديد، موثر بود؟ در واقع مي‌خواهم بدانم اگر چنانچه شما در خانواده‌اي ديگر به دنيا مي‌آمديد، آيا همين راهي را مي‌رفتيد كه اكنون رفته‌ايد يا خير؟
چنان كه پيشتر اشاره كردم، دل‌سوزي و مراقبت پرشور پدر و مادرم، نقشي كليدي و كارساز در گذراندن دوره‌هاي آموزشي از مكتبخانه تا نيمه دوره دبيرستان داشت كه اگر در يك خانواده بي‌اعتنا و باري به هرجهت زاده مي‌شدم، معلوم نبود بتوانم آموزشي داشته باشم و پيشرفتي بكنم.
رفتن من به دانشسراي مقدماتي، ديگر تمهيد و گزينش خود من بود براي امكان‌پذيركردن پيشرفتم و در همان حال، برداشتن بار هزينه تحصيلي‌ام از دوش خانواده.
قضيه بازداشت‌تان در آغاز سال دوم معلمي در روستا چه بود؟ چه شد كه به فعاليت سياسي روي آورديد و چگونه شد كه خيلي زود بازداشت شديد؟
پيشتر گفتم كه من سخت درگير مبارزه شده بودم و در ناحيه لنجان در جنوب باختري اصفهان كه محل خدمت آموزگاري من بود، گاو پيشاني‌سفيد و خار چشم مالكان بودم. خانه من در محل خدمتم، روستاي بزرگ مباركه (كه بعدها شهر شد)، به يك روستاي حزبي سرسخت تعلق داشت و به صورت نوعي پايگاه و ستاد مبارزه چپ درآمده بود. رابط‌هاي حزبي كه از اصفهان يا تهران به مباركه مي‌آمدند، در همان خانه اقامت مي‌گزيدند و جلسه‌هاي حزبي‌شان را در آنجا برگزار مي‌كردند و من، خود، شب‌ها سوار بر دوچرخه، از اين روستا به آن روستا مي‌رفتم و به كار سازماني مي‌پرداختم.
اين همه در آن محيط كوچك از چشم‌هاي مالكان پنهان نمي‌ماند و از همين رو از بودن من در آن ناحيه، همواره احساس خطر مي‌كردند و مرا دشمن آشتي‌ناپذير خود مي‌دانستند.
بر همين بنياد بود كه براي خلاص شدن از شر من، دامي بر سر راهم گستردند و در ساخت و پاخت با يك جوان مبارزنما، چند پارچه‌نوشته و بيانيه‌هاي حزبي را در بسته وسيله‌هاي شخصي من، جا‌سازي كرده و در يك آخر هفته، در بهمن‌ماه ١٣٣١، كه براي گذراندن تعطيلات و ديدار خانواده به اصفهان مي‌رفتم، به دروازه‌بان‌ها گزارش داده بودند و آنها هم مرا دم دروازه راه شيراز به اصفهان، از اتوبوس پايين كشيدند و به مامور دژبان سپردند و او هم مرا به پايگاه دژبان شهر كه در كاروانسراي عباسي (جاي ميهمانسراي شاه‌عباس پيشين و ميهمانسرا / هتل عباسي امروزين) بود، بُرد و پس از يك بازجويي تهديدآميز و خشن، به شهرباني تحويلم دادند و پاسبانان آنجا هم، مرا به دخمه‌اي سياه، كه آن را «كميسيون كشيك» مي‌ناميدند و درست در زير پي ساختمان عالي قاپو جاي داشت، انداختند. چند روزي در بازداشت بودم تا اينكه به قيد ضمانت و سند گرو گذاشتن دايي‌ام، حاج احمد مهزاد، آزاد شدم و باز به سر كارم بازگشتم؛ اما پرونده‌اي كه برايم ساختند، برجاماند و در آب نمك خوابانده شد تا با پرونده بازداشت دوم من، پس از شبيخون ايران برباد ده ٢٨ مرداد سال ١٣٣٢، يك‌كاسه شود و سال‌هاي سال مرا از اين بيدادگاه فرمايشي نظامي به آن بيدادگاه بكشاند و از زندگي و تحصيل بازدارد!
آيا دوران خدمت نظام وظيفه، براي شما – كه به هرحال يك مبارز سياسي هم بوديد – سخت‌تر از ساير سربازان گذشت؟
بله، تا حدي اين طور بود. اما خطر از كنار گوش من گذشت. من و شماري از هم‌دوره‌هايم در پادگان عباس‌آباد (جاي مصلاي كنوني تهران)، پيوند و پيمان مبارزاتي‌مان را پنهاني و در شرايطي بسيار حساس و دشوار، حفظ كرده بوديم. اين وضع، ادامه داشت تا تابستان سال ١٣٣٣ كه سازمان افسران توده، كشف شد و در جريان آن، پر كاشفان، به چندتايي از گروه ما جوانان دانشجوي وظيفه هم گرفت. در اردوگاه اقدسيه بوديم كه شامگاهي، ماموران فرمانداري نظامي، شبيخون زدند و شماري از ياران ما را از روي پرونده‌هايي كه در دست داشتند، به نام، فراخواندند و از صف مراسم شامگاه بيرون كشيدند و در كاميون ريختند و به بازداشتگاه (بخوان: شكنجه‌گاه) مشهور حمام لشكر دو زرهي بردند. يكي از آنان، احمد اعطاء (بعدها احمد محمود، نويسنده مشهور) بود.
در آن شامگاه تيره و هنگامه هول، هر نامي كه خوانده مي‌شد، دل هريك از ما درگيران در آن كارزار، فرومي‌ريخت كه: «لابد نفر بعدي منم!» اما به هرروي، شماري از ما كشف‌ناشده مانديم. برخي به سفارش يكي از افسران – كه از قرار معلوم دل با دستگاه نداشت – شباهنگام از گوشه و كنار اقدسيه گريختند و پنهان شدند و ما ديگران، سفارش آن افسر را دامي انگاشتيم و گريختن را روا ندانستيم و گونه‌اي «احداث بيا مرا بگير!» تلقي كرديم و مانديم و دل به پيشامد سپرديم.
بازداشت‌شدگان را پس از مدتي بازجويي، با درجه سربازي ساده، به شهرهاي بدآب و هواي جنوب، تبعيد كردند. احمد محمود، كه از او ياد كردم، با تني چند از آنان، به بندر لنگه فرستاده شد و رمان داستان يك شهر او، يادگار همان تبعيد اوست.
من هم كه در زمره كشف‌ناشدگان بودم، براي خدمت يك‌ساله بعد، به شهر نه‌چندان خوش‌آب و هواي كازرون فرستاده شدم. اما در آنجا هم آرام ننشستم و داوطلبانه به ستوني نظامي كه از شيراز آمده و به منظور خلع سلاح خان‌هاي جنوب فارس، عازم نقاط دورافتاده بود، پيوستم و خودخواسته، تابستان سختي را در آن بيابان‌هاي برهوت گذراندم چرا كه مي‌دانستم جدا از آن برنامه، هيچ گاه امكان و فرصت رفتن به آن منطقه و شناختن آن بخش از ميهنم را نخواهم يافت.
گفتني است كه فرمانده آن ستون، سرهنگ (بعدها سرتيپ) كوثر، در عين نظامي‌گري سرسختانه‌اش، مردي درويش‌مسلك و خانقاهي و اهل پژوهش و مطالعه بود و در شب‌هاي آن ماموريت، در اردوگاه‌مان بر كناره نخلستان روستاي فارياب، كتاب‌هايي را كه در كوله‌بارش داشت و از جمله مثنوي مولوي و صحيفه سجاديه را بر دست مي‌گرفت و در پرتو روشنايي چراغ زنبوري، مي‌خواند و براي من و يك افسر جوان ديگر و چند درجه‌دار همراه‌مان، شرح و تفسير مي‌كرد. آن فرصت، براي من غنيمتي بود كه نخستين گام‌هايم را در راه شناخت اين متن‌هاي عرفاني و ديني بردارم. سال‌ها بعد كه در شيراز به ديدارش رفتم و گفتم كه دوره آموزش دانشگاهي‌ام را در دانشگاه تهران گذرانده‌ام و اكنون در دانشگاه اصفهان تدريس و پژوهش مي‌كنم، خشنود شد و مرا نواخت و با لطفي پدرانه، جمله عربي «من جد، وجد!» (= كسي كه كوشيد، يافت!) را بر زبان آورد.
در فاصله ميان سال ١٣٣٤ كه از خدمت فارغ شديد تا سال ١٣٣٦ كه در دانشكده ادبيات دانشگاه تهران به كسوت دانشجوي زبان و ادبيات فارسي درآمديد، چه مي‌كرديد و مهم‌ترين دلمشغولي و فعاليت‌تان در آن دوران، چه بود؟
سال‌هايي دشوار ولي سرشار از تلاش و اميد به آينده بود. مدت‌ها طول كشيد تا حقوق آموزگاري‌ام، كه از هنگام بازداشت در سال ١٣٣٢ قطع شده بود، به مبلغي بسيار كمتر، با عنوان آماده به خدمت، پرداخت شود. بنابراين، پولي براي گذران زندگي نداشتم. در تهران، يكي از دوستانم كه دانشجوي پزشكي بود و در اتاقكي اجاري به سر مي‌برد، به من هم پناه داد و براي به دست آوردن هزينه خوراك و جز آن هم، ناگزير به كارهاي گوناگون با مزد بسيار اندك، تن در مي‌دادم. از جمله مدتي در جاده‌اي بيرون از شهر ورامين، در يك كارگاه راه‌سازي – كه يكي از مبارزان پيشين، برپا كرده بود – به كاري سخت پرداختم.
اما در همان شرايط دشوار، هر فرصتي را براي درس خواندن و آماده شدن به قصد شركت در آزمون ورود به دانشگاه، غنيمت مي‌شمردم. روزهايي بود كه در پارك شهر تهران، درس مي‌خواندم و تنها امكان من براي خوراك نيمروزي، خريد يك دانه نان تافتون به بهاي دو ریال و لوله كردن آن در جيب و لقمه‌لقمه درآوردن و بلعيدن و در پي آن، از آب لوله‌كشي پارك، آب نوشيدن بود!
به هر روي از اينكه مي‌توانستم راه را با هر مشقتي بپيمايم و از پا ننشينم، بسيار خشنود و اميدوار بودم و هرگز احساس درماندگي نكردم.
از دوران تحصيل در مقطع كارشناسي براي ما بگوييد؛ از همكلاسي‌ها و استادان مطرحي كه بعدها الگويي شدند، احيانا براي شما.
دوره خوب و سرشاري بود. هرچند من به سبب ناهمواري‌ها و نامرادي‌هايم، در كار ورود به دانشگاه، چهارسالي ديرآمدگي داشتم و با زادگان چهار سال پس از خود، هم‌دوره شده بودم اما با غرقه شدن در كار آموزش و پژوهش و دستيابي‌هاي نو به نو به آگاهي‌هاي ادبي و فرهنگي و نيز لطف و عنايت مشفقانه و پدرانه استادانم، به تدريج در محيط دانشگاه، جاافتادم و توانستم بر روحيه خمودگي و سرخوردگي سال‌هاي سياه پشت سر، چيره شوم و اعتماد به نفس پيدا كنم و روي از گذشته برگردانم و به آينده بنگرم.
دوستان بسياري درميان دانشجويان آن دوره داشتم كه از آن ميان، از زنده‌يادان مهرداد بهار و احمد تفضلي (هردو پيشتر از من) نام مي‌برم و يادشان را گرامي مي‌دارم. بهار را از سال‌هاي مبارزه مي‌شناختم و با او «رفيق» و همگام و همنشين رزم بوديم اما وقتي او از زندان در تبعيد فلك‌الافلاك رها شد و به دانشگاه بازگشت و دوران «رفاقت»‌مان به سر آمد، «دوست» شديم و دوستي فرخنده‌مان تا پايان زندگاني برومند او و در گستره پژوهش، پايدار ماند. ياد باد!
يكي ديگر از دوستان بسيار صميمي من در آن دوران، بانو نرگس روان‌پور (استاد دكتر روان‌پور كنوني) بود (و هست).
در آن حال و هواي شورمند دانشجويي البته بينوايي و كمبود، همچنان آزارم مي‌داد. وقتي مي‌ديدم كه هم‌دوره‌هايم به اتكاي پشتوانه مالي خانواده، با سر و وضعي نونوار و آراسته به دانشگاه مي‌آيند و من توان خريد لباسي نو را به جاي كت و شلوار فرسوده و نخ‌نماشده‌ام (كه پارچه سفيد لايي‌اش از ميان رويه آن، ديده مي‌شد)، نداشتم، به خود مي‌پيچيدم و دردم را فرومي‌خوردم. اما به تدريج توانستم بر آن وضع غلبه كنم و با عبرت‌آموزي از آن همه اندرز و رهنمود به بردباري و پايداري و سختكوشي كه در ادب والاي ما آمده است، دريابم كه به گفته خواجه بزرگ‌مان: «نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست / عاشقي شيوه رندان بلاكش باشد!»
از قرار معلوم، در اين دوران، شما با نشرياتي چون پيام نوين، به‌آذين و راهنماي كتاب ايرج افشار هم همكاري داشته‌ايد. از فضاي كار در آن دو نشريه براي ما بگوييد؟
بله. پيام نوين، نشريه انجمن روابط فرهنگي ايران و شوروي و جانشين پيام نو (به مديريت بزرگ علوي تا پيش از تبعيد او به آلمان شرقي آن روزگار) بود و نخست، زنده‌ياد استاد روح‌الله خالقي، مديریت آن را عهده‌دار بود و پس از بيماري و درگذشت او اين سمت به محمود اعتمادزاده (م.ا.به‌آذين) واگذار شد. همكاري من با آن ماهنامه، در دوره تصدي خالقي بود كه افزون بر نشر گفتارهايي از خود در تدوين مجله نقشي همچون سردبير داشتم. در دوره به‌آذين، آن همكاري، كم‌كم رنگ باخت و چندان دوام نيافت زيرا موضع‌گيري من در آن زمان، كه بيماري «جزم‌باوري» و «شوروي‌گرايي»‌ام، پس از آزمون‌هاي تلخ سال‌ها، شفايافته بود و ديگر به آن انجمن و كار و كنش آن تعلقي مريدانه نداشتم و مانند برخي از همگامان پيشينم در دوره مبارزه، به آن دستگاه و ساختمان آن در خيابان وصال شيرازي شمالي (محل كنوني سازمان انتقال خون ايران)، به چشم «قبله حاجات!» نمي‌نگريستم، خوشايند به‌آذين نبود و باالطبع، آب‌مان در يك جوي نمي‌رفت و به زودي از آن دستگاه، فاصله گرفتم.
اما همكاري با زنده‌ياد استاد ايرج افشار، در راهنماي كتاب – به گفته بيهقي– «از لوني ديگر» بود. كار در آن ماهنامه كه «ز هرچه رنگ تعلق پذيرد (همانا به‌جز فرهنگ و زبان و ادب ايران) آزاد بود»، آغاز دوره پختگي نسبي اجتماعي و فرهنگي من به شمار مي‌آمد و طومار يك‌سونگري‌ها و جزم‌باوري‌هاي دهه پيش از آن را درهم پيچيد و مرا در جاي راستين و سزاوار دانشگاهي و پژوهشي و فرهنگي‌ام نشاند.
آن تجربه، سرآغاز فرخنده‌اي شد بر كارهاي پسين فرهنگي من در روزنامه‌ها و مجله‌ها و ديگر نشريه‌ها و رسانه‌ها كه يكي از درخشان‌ترين آنها، 11 دفتر يادماني جُنگ اصفهان در دهه‌هاي 40 تا 60 بود.
دوران دكترا بر شما چگونه گذشت؟ چگونه شد كه در خلال آن دوره، با موسسه لغتنامه دهخدا همكاري كرديد؟
بسيار پويا و پربار و شورانگيز گذشت. انگار همه گرايش‌ها و گنجايش‌هاي آموزشي و پژوهشي‌ام از آغاز تا آن زمان، از قوه به فعل درآمده بود. همچون رهروي گذشته از سنگلاخ و رسيده به راهي هموار بودم كه هيچ چيز مرا از گام برداشتن به سوي آينده بازنمي‌داشت.
اين شور و شتاب من از چشم استادان بزرگ و فرزانه‌ام پنهان نماند و هركدام به گونه‌اي دستم را گرفتند و پاسخگوي نيازم براي راهيابي كاميابانه‌تر به فراخناي ادب و فرهنگ ايران شدند. استاداني همچون بديع‌الزمان فروزانفز، جلال‌الدين همايي، ابراهيم پورداود، دكترمحمد معين، دكتر ذبيح‌الله صفا، دكتر پرويز ناتل‌خانلري، دكتر محمد مقدم و دكتر صادق‌كيا، استاد ممتاز، عبدالحميد بديع‌الزماني سنندجي و دكترمحمد خوانساري، بزرگوارانه و هدايت‌گرانه، درهاي خانه‌هايشان را براي حضور در گفتمان‌هايي فراتر از درس و بحث رسمي در دانشگاه، به رويم گشودند و رواديد روي آوري به گنجينه كتابخانه‌هايشان را به من ارزاني داشتند.
به جرات مي‌توانم بگويم، آنچه از اين موهبت بهره من شد، بسي فراتر از حضور در مجلس‌هاي درس ايشان در دانشگاه بود. فراخوان به كار در سازمان لغتنامه دهخدا و فرهنگ فارسي، از سوي استاد معين نيز در همين چارچوب بود و يك كارآموزي والا و باورنكردني برايم به شمار مي‌آمد.
[همكاري چند دهه بعد با استاد ديگرم، در دفتر دانشنامه ايرانيكا در دانشگاه كلمبياي نيويورك، در سال‌هاي ١٣٧٣- ١٣٧٢ و ادامه آن، از راه دور، تا به امروز را نيز در همين چارچوب، ارز مي‌يابم و ارج مي‌گزارم.]
تجربه استادي دانشگاه بر شما چگونه گذشت و چرا بعد از سال ١٣٦٠ كمتر در كسوت استادي دانشگاه درآمديد؟
باوجود ادامه سايه سياه و شوم ساواك بر سرم، كه مرا همچنان در سنگر پيكار سال‌هاي دهه‌هاي 20 تا 40 مي‌ديد و پيوسته چهارچشم مي‌پاييد، خشنود بودم كه مي‌توانم با نسل جوان ميهنم، در تماس باشم و حاصل ده‌ها سال آموزش و آزمايش را به آنان انتقال دهم و – به تعبير ورزشكاران – چوب دو امدادي را – كه استادان بزرگم به من داده بودند – به دست آنان، بسپارم. بسياري از آنان، هنوز دوستان فرهيخته و كارآزموده من هستند و تاكنون با هم در تماس و داد و ستد فرهنگي هستيم. اين پيوند فرخنده را ذخيره عمر خويش مي‌شمارم.
من افزون بر دانشگاه اصفهان، هفته‌اي سه روز هم با پرواز به اهواز، در دانشگاه جُندي‌شاپور درس مي‌دادم.
پس از آن تا مدتي در دوره‌هاي كارشناسي و كارشناسي ارشد در دانشگاه آزاد (شاخه‌هاي شهركرد و نجف‌آباد)، درس مي‌دادم و بعد هم پسرم سياوش، من و بقيه خانواده را به غربتگاه خود، استراليا، فراخواند تا از يكديگر جدا و دور نباشيم و ناچار با تلخ‌كامي جلاي وطن كردم و از آن پس با همه «جگرآزردگي» از گزند «كژدم غربت»، يكسره به كار پژوهش و تاليف و ترجمه پرداختم.
تقريبا همه آنها كه با شما و كارهايتان آشنايند، پژوهش‌هاي جنابعالي را داراي ارزش بالاي علمي مي‌دانند و بر اين باورند كه كارهاي شما منجر به افزايش آگاهي و دانش ايرانيان نسبت به گذشته تاريخي خود شده است. خودتان وقتي به كارهايتان نگاه مي‌كنيد، درباره آنها و تاثيراتي كه در مردم داشته است، چگونه فكر مي‌كنيد؟
من از اينكه باوجود همه فراز و فرودهاي زندگي‌ام توانسته‌ام گام‌هايي در راه شناختن و شناساندن ادب و فرهنگ ايران بردارم، خشنودم ولي ارزيابي كارهايم و تعيين ميزان اثربخشي آنها در مردم، كار من نيست. به گفته زنده‌ياد پروين اعتصامي:
«من اين وديعه، به دست زمانه مي‌سپرم / زمانه زرگر نقاد هوشياري بود!»
حرف آخر من نيز هميشه همان بوده است و هست كه استادم دكتر معين گفت:
«اين، آن است كه توانسته‌ايم؛ نه آنكه خواسته‌ايم!»
براي آگاهي آنان كه با كارنامه نگارنده آشنا نبوده‌اند، فهرستي از كارهاي نشريافته يا در آستانه نشر خود، از سال ١٣٤٢ تاكنون را در پي مي‌آورم:
١٣٤٢: هيماليا، ترجمه برگزيده شعر 15نفر از شاعران اردوزبان شبه‌قاره هندوستان و پاكستان با همكاري دكتر سيد عليرضا نقوي استاد پاكستاني زبان و ادب فارسي. انتشارات طهوري - تهران.
١٣٤٣: اوستا، نامه مينوي آيين زرتشت. بازنوشت گزينه‌اي از گزارش اوستاي استاد زنده‌ياد ابراهيم پورداوود، زير نظر استاد. انتشارات مرواريد- تهران (تا سال ١٣٦٦ شش بار به چاپ رسيد و از آن پس، به درخواست نگارنده، بازچاپ نشد.)
دو چاپ از اين كتاب نيز در سال ٢٠٠١ ميلادي به دبيره سيريليك (روسي) در ازبكستان و تاجيكستان منتشر شد.
١٣٥٣: آيين‌ها و افسانه‌هاي ايران و چين باستان، ترجمه از اثر پژوهشگر پارسي جهانگير كوورجي كوياجي، ويرايش يكم و دوم، تهران - ١٣٥٣ و ١٣٦٢.
١٣٥٣: ترجمه پژوهشي درباره برخي از همانندي‌هاي مزداپرستي و اسلام، اثر سيد محمد طاهر رضوي، استاد دانشكده ايالتي كلكته (در نشريه دانشكده ادبيات و علوم انساني دانشگاه اصفهان).
١٣٦٣: ترجمه آفرينش و رستاخيز، پژوهشي معنا شناختي در ساخت جهان‌بيني قرآني، اثر پژوهشگر ژاپني شينيا ماكينو - انتشارات اميركبير. (در سال ١٣٧٦ به چاپ دوم رسيد.).
١٣٧٠: اوستا، كهن‌ترين سرودها و متن‌هاي ايراني (گزارش و پژوهش در دو جلد)، براي بزرگداشت سه‌هزارمين سال زادروز زرتشت و يكصدمين سال زادروز استاد ابراهيم پورداوود. (چاپ پانزدهم اين گزارش، در سال ١٣٨
۹، نشر يافت.)
١٣٧١: پژوهش‌هايي در شاهنامه ترجمه از اثر پژوهشگر پارسي جهانگير كوورجي كوياجي، ويرايش يكم، اصفهان- نشر زنده رود.
از ١٣٧٢ به اين سو: نشر شماري از درآمدهاي ادبي- فرهنگي در دانشنامه‌ ايران ( ايرانيكا):
http://www.iranica.org
http://www.iranica.com/articles
از ١٣٧٢ به اين سو: نشر شمار زيادي گفتارها و بررسي و نقد كتاب‌ها در نشريه‌هاي چاپي و رسانه‌هاي الكترونيك در ايران و كشورهاي ديگر.
از ١٣٧٢ به اين سو: عرضه شمار زيادي گفتارهاي فرهنگي و ايران‌شناختي در كنگره‌ها و گردهمايي‌ها در ايران، تاجيكستان، آلمان، انگلستان، فرانسه، هلند، آمريكا، كانادا، استراليا و سوئد كه بيشتر آنها در مجموعه سخنراني‌هاي آن همايش‌ها و برخي در مجله‌هاي ادبي - فرهنگي درون‌مرزي و برون‌مرزي نشر يافته است.
از ١٣٧٢ به اين سو: اجراي شمار زيادي گفت‌وشنودهاي ويژه يا برنامه‌هاي فرهنگي و ادبي دنباله‌دار در راديوها و تلويزيون‌ها در ايران، تاجيكستان، آمريكا و استراليا.
١٣٧٧: حماسه ايران، يادماني از فراسوي هزاره‌ها، مجموعه 20 پژوهش و نقد شاهنامه‌شناختي، ويرايش يكم، سوئد- نشر باران.
١٣٨٠: ويرايش و نشر دوم همان مجموعه حماسه با افزودن هشت گفتار تازه، تهران- نشر آگه.
١٣٨٠ و ١٣٨٣: بنيادهاي اسطوره و حماسه ايران، ويرايش دوم دو اثر يادكرده از پژوهش‌هاي جهانگير كوورجي كوياجي، در يك جلد. دو چاپ، تهران - نشر آگه.
١٣٨٤: فرآيند تكوين حماسه ايران پيش از فردوسي (جلد ٥٨ از مجموعه از ايران چه مي‌دانم؟)، دفتر پژوهش‌هاي فرهنگي، تهران.
١٣٨٤: شناخت‌نامه فردوسي و شاهنامه (جلد ٦١ از مجموعه از ايران چه مي‌دانم؟)، دفتر پژوهش‌هاي فرهنگي، تهران.
١٣٨٤: ايران شناخت، يادنامه استاد آبراهام ولنتاين ويليامز جكسُن، ترجمه 20 گفتار ايران‌شناختي از دانشمندان ايران‌شناس جهان به سفارش زنده‌ياد، استاد ابراهيم پورداوود- نشر آگه، تهران.
١٣٨٨: آغاز همكاري با دانشنامه فرهنگ و ادب توده از انتشارات مركز دايره‌المعارف بزرگ اسلامي و نگارش گفتارهايي براي آن.
١٣
۹٠ تاكنون: پيگيري سامان‌بخشي و تدوين نهايي فرهنگ فارسي اصفهاني از پس ده‌ها سال كوشش و كنش براي فراهم آوردن ماده‌هاي خام اين فرهنگ - نشر كارنامه.
١٣
۹١: ايراني ماندن و جهاني شدن، دفتري از بررسي‌ها، پژوهش‌ها و نقدهاي ايران‌شناختي – در فراروند چاپ و نشر.
١٣
۹١: شاهنامه نقالان، نقل و نگارش مُرشد عباس زريري، ويرايش جليل دوستخواه در سال‌هاي ١٣۹٠-١٣۴٠، شش جلد- نشر كارنامه (در فراروند نشر).
اگر موافق باشيد كمي هم به بحث‌هاي مرتبط با ايران‌شناسي و پژوهش‌هايتان در اين خصوص برسيم. جنابعالي يكي از پژوهشگران مطرح ايران در حوزه ايران باستان هستيد؛ اولا تا چه اندازه فكر مي‌كنيد پژوهش‌هاي مرتبط با ايران باستان در ايران امروز جايگاه واقعي خود را دارد؟ و دوم اينكه اساسا پژوهش در ايران باستان را با وجود كارهاي درخشاني كه پيش از اين شده است، تا چه حد ضروري مي‌دانيد؟
پژوهش‌هاي تاكنوني، در زمينه زبان‌ها و ادب و فرهنگ و هنر و تاريخ ايران باستان را بسنده و پايان‌يافته نمي‌دانم و برآنم كه هنوز بايد كار در اين گستره را پي گرفت تا به سرانجامي سزاوارتر از آنچه تاكنون رسيده است، برسد. چُنين باد!
همانا چنين پژوهشي نبايد رنگ و ‌وارنگ ستايش‌آميز و پرستش‌گونه داشته باشد بلكه بايد بر پايه بررسي دانشي و غيرجانبدارانه و به دور از احساساتي‌گري و هيجان‌زدگي و شور و شعار ميهني انجام پذيرد و نيك و بد و زيبا و زشت را به يكسان دربر گيرد.
پرهيز همواره از افراط و تفريط، در اين زمينه و هريك از ديگر زمينه‌هاي پژوهشي، بايد چراغ راهنماي هميشگي هر پژوهنده‌اي باشد تا كارش، به راستي اثربخش و فرهنگ‌ساز شود.
همان طور كه مي‌دانيد اخيرا توجه خاصي به ايران باستان و مظاهر آن چون كوروش و داريوش و فروهر و ديگر نمادهايي اينچنيني شده است. البته در نسل جوان را مي‌گويم. آيا فكر نمي‌كنيد چنين رفتاري به واقع بيش از آنكه از بنيان‌ها و پايه‌هاي علمي و اعتقادي ريشه گرفته باشد، بيشتر يك مُد باشد؟
داشتن ويژگي‌ها و خلق و خو و گفتار و كردار پسنديده و ناپسند، در كنار يكديگر، منحصر به ايرانيان و زمان معيني نيست. ايرانيان و همه ملت‌هاي ديگر، در همه دوران‌هاي تاريخ‌شان، اين گونه خصلت‌هاي نيك و بد را داشته‌اند و دارند و در برخورد با آنها، نبايد به اغراق‌گويي و ستايش چشم بسته و شيفته‌وار از سويي يا ولنگاري و دشنام‌گويي از سوي ديگر پرداخت. شيوه درست، برخورد آرام و منطقي و انتقادي با هر پديداري است.
به نظر مي‌رسد برخي در پرداختن افراطي به ايران باستان، گوي سبقت را ازتفریط‌گرها ربوده باشند! درباره اين افراط و تفريط‌ها چه ديدگاهي داريد؟ آيا فكر مي‌كنيد كه چرا ما نمي‌توانيم به يك نقطه تعادل در اين خصوص دست يابيم؟
داوري درباره چگونگي برخورد و رفتار ايرانيان با تازندگان به سرزمين‌شان نيز نيازمند بررسي همه‌سويه داده‌هاي تاريخي و فرهنگي و شناخت زمينه‌ها و پيشينه‌هاي اجتماعي آنهاست.
به عنوان يك شاهنامه‌پژوه، فكر نمي‌كنيد همين روحيه قبول نداشتن كارها و خدمات يكديگر، حتي به حوزه شاهنامه‌پژوهي هم راه پيدا كرده باشد و امروز هيچ شاهنامه‌پژوهي كار همكار خود را نه تنها قبول ندارد بلكه در خلوت، بر ضد آن هم موضع‌گيري مي‌كند. در كل، وضعيت شاهنامه‌پژوهي در ايران را چگونه مي‌بينيد؟
شاهنامه‌پژوهان فرهيخته و راستين، هيچ گاه كارهاي ديگران را با هم‌چشمي و ولنگاري خودخواهانه، بي‌ارزش و باطل نمي‌شمارند بلكه آنها را به بوته نقدي سالم مي‌برند و به درستي عيارسنجي مي‌كنند. هر كس جز اين كند، با فردوسي و شاهنامه بيگانه است!
تاكيد زياد برخي از باستان‌گرايان بر فارسي‌گويي افراطي را چگونه مي‌بينيد؟ آيا فكر نمي‌كنيد رفتارهايي از اين دست، بيشتر مي‌تواند منجر به دوري نسل جديد از زبان و ادبيات فارسي شود؟
زياده‌روي در سره‌نويسي، از يك سو و سنت‌پرستي و عربي‌مآبي از سوي ديگر و نيز بي‌بند و باري و خودباختگي و غربي‌نمايي در كاربُرد واژه‌هاي زبان‌هاي باختري، همه به زيان فارسي و تباه‌كننده مرده ريگ ‌گران‌بار نياكان و خيانت آشكار به آينده اين زبان كهن‌بنياد و گويندگان آن است.
آيا فكر نمي‌كنيد دوري چهره‌هايي چون شما، از فضاي علمي و پژوهشي ايران، مي‌تواند به عقب‌ماندگي بيشتر حوزه ايران‌شناسي و پژوهش‌هاي مرتبط با آن در ايران ياري‌رسان باشد؟ درست است كه ممكن است بخشي از آثار شما و چهره‌هايي چون شما در ايران هم منتشر شوند ولي حضور مستمر و ارتباط با جامعه و دانشگاه، خود، داستان ديگري است...
دوري گروهي از پژوهندگان ايراني از ميهن، البته دريغ‌انگيزست اما از ياد نبايد برد كه اين امر، امروز ديگر مانند گذشته، چندان زيان‌بار نيست و در اين عصر انفجار آگاهي‌ها و رسانه‌هاي گسترده و گوناگون نوشتاري و گفتاري و شنيداري و ديداري كه در چشم برهم‌زدني، مي‌توانند ميليون‌ها نفر را در پايگاه‌هاي مجازي در كنار هم بنشانند و به يكديگر بپيوندند، سخن گفتن از آن، كهنه و منسوخ و بي‌مورد است.
امروز مي‌توان به جرات و با اطمينان، از دهكده جهاني – كه چندين دهه پيش از اين، مارشال ماك ماهون، دورنماي آن را مي‌ديد – سخن به ميان آورد و نمودهاي آن را در هر گوشه و كناري از جهان، به چشم ديد.
ارتباط‌تان با بدنه علمي و دانشگاهي ايران از يك طرف و چهره‌هاي فرهنگي آن از طرف ديگر چطور است؟ آيا نيازي به اين ارتباط مي‌بينيد؟
پيوند ميان پژوهندگان و كوشندگان، در هر جا كه باشند، امري بايسته است و اين مهم، امروز به بهترين گونه و آسان‌ترين شيوه‌ها امكان‌پذير است.
فكر مي‌كنيد چهره‌هايي چون شما كه صاحب تحقيقات و تاليفات فراواني هم هستند، چرا در بين نسل جديد و جوان ايران كمتر شناخته شده‌اند و اساسا كسي آنها را به خاطر نمي‌آورد و از كارها و فعاليت‌هايشان يادي نمي‌كند؟ (به غير از متخصصان البته). از سوي ديگر آيا به عنوان چهره‌اي دانشگاهي و پژوهشگري سترگ، فكر مي‌كنيد علت اصلي سرانه بسيار پايين مطالعه در بين ايرانيان چيست؟ زيرا همان طور كه مي‌دانيد سرانه مطالعه در ايران، روزانه چيزي حدود هشت دقيقه است...
هرگاه درمي‌يابيم كه نسل‌هاي جوان امروز، چُنان كه بايد و شايد با پژوهندگان، آشنا نيستند و «ره چنان نمي‌روند كه رهروان رفتند»، بايد بپذيريم كه اين نقصان، نتيجه آشكار و منطقي كم‌كاري دست‌اندركاران امور اجتماعي و آموزشي و فرهنگي و امري يكسره نابخشودني است. هيچ‌گونه گريز از پاسخ‌گويي و طفره رفتن از پذيرش خويشكاري هم نمي‌تواند توجيه‌گر آن باشد! در اين زمينه، مي‌توان به بهترين گونه‌اي انديشيد و كوشيد و به دستاوردي شگفت‌انگيز و باورنكردني رسيد.
بالابردن ميزان كتاب‌خواني و سرانه مطالعه نيز، در همين چارچوب، بررسيدني است و شيوه‌هاي شناخته‌شده‌اي دارد كه در همه جهان، به كار گرفته مي‌شود و مي‌توانند سرمشق و رهنمود ما باشند.
بزرگ‌ترين دغدغه اين روزهاي شما چيست؟
من دغدغه‌هاي خاطر بسيار دارم و سخت دل‌آزرده‌ام كه چرا دست‌اندركاران ما در همه زمينه‌هاي اجتماعي و فرهنگي، از امكان‌هاي بايسته امروزين، بهره‌گيري بهينه نمي‌كنند و كارهاي عظيمي را كه مي‌توانند و بايد به مصلحت ايرانيان كنوني و آينده، بر دست گيرند، فرومي‌گذارند.
آينده ايران را چگونه مي‌بينيد؟
باوجود همه دشواري‌هاي درون‌مرزي و جهاني كه در زمان و جهان پُرتنش كنوني، گريبان‌گير ميهن ماست و با وجود برخي پيچ و تاب‌هاي دست و پاگير به آينده ايران، سخت اميدوارم و شك ندارم كه نسل‌هاي جوان و پا به راه امروز، با بهره‌گيري از پشتوانه تاريخي ‌گران‌بار ميهن‌مان و ژرف‌نگري در آزمون‌هاي تلخ و شيرين ديروز و امروز، آينده ايران را چنان خواهند ساخت كه امروز شايد براي بسياري، باوركردني نباشد. ايدون باد! ايدون‌تر باد!
آه،‌ اي ميهن گرامي من! «مادر پير من؛ اما پير عالي‌شأن من! / طبع من! تاريخ من! ايمان من! ايران من! ١»
«دگر بارت چو بينم، شادبينم! / سرت سبز و دلت آباد بينم! ٢»
پي‌نوشت‌ها:
١. ابوالقاسم لاهوتي (يا – به گفته خودش – لاهوتي سخنور كرمانشهان).
٢. هوشنگ ابتهاج (ه. ا. سايه).