آخرين گفت‌وگوي استاد حميد سمندريان درباره وضعيت تئاتر امروز ايران و حسرت‌ اجرا نشدن «گاليله»

http://etemaad.ir/Released/91-04-24/338.htm

در حسرت گاليله



عكس: رضا معطريان

امين عظيمي


در كليت خيلي‌ها وارد كار مي‌شوند كه اول با شوق و علاقه‌اند اما بعد شرايط آنها را منصرف مي‌كند. بعضي دچار مشكلات مي‌شوند ولي خوش به حال كساني كه دچار آن مشكلات نمي‌شوند بعضي‌ها پيله‌يي‌اند


امروز آرزوي اصلي‌ام اين است كه اوضاع تئاتر بهتر شود. حتي اگر قرار باشد فقط در جايگاه يك تماشاگر بنشينم... من دوست دارم كار تئاتر به نيروي جوان‌تر منتقل بشود. تا حدي كه توانستم ثابت كردم از استادانم چيزهايي ياد گرفته‌ام


تئاتر ايران در نيم‌قرن گذشته كمتر شاهد اجرايي حرفه‌يي بوده است كه از حضور موثر شما يا يكي از شاگردان شما بي‌بهره باشد. فكر مي‌كنيد در بين جوان‌ترهايي كه در طول اين سال‌ها شاگردتان بوده‌اند، هستند كساني كه در آينده تئاتر ايران جايگاهي جامع‌الاطراف و تا اين حد تاثيرگذار همچون شما پيدا كنند؟ نقشي كه شما با تاسيس گروه پازارگاد در ايران ايفا كرديد و تئاتر مدرن روز جهان را به كشور آورديد. متن‌ها درخشاني ترجمه كرديد و مخاطب را با تئاتر روز جهان آشنا كرديد و حتي به سليقه و زيبايي‌شناسي تماشاگر شكل بخشيديد.

برخورد اين جوان‌ها با دنياي واقعي و جايي بيرون از فضاي آموزشي اين نكته را معلوم مي‌كند. يكي را مي‌بينيد كه الان مي‌گويد من مطمئنا روي پاي خودم خواهم ايستاد ولي بيرون مي‌بيند هزاران اشكال براي او مي‌تراشند، بعد مي‌رود بقال مي‌شود. من فكر مي‌كنم اگر مشكلات جديد سر راه اين بچه‌ها قرار نگيرد، مي‌توانند. چون بچه‌هايي داريم كه خيلي مصرند. اما واقعيت اين است كه ابعاد آن مشكلات و چيزي كه بايد با آن روبه‌رو بشوند، معلوم نيست. آنها نمي‌دانند بايد خودشان را براي چه چيزهايي آماده كنند. عملكرد بچه‌ها هست، اما آنجايي كه اين عملكرد بايد به نتيجه برسد معلوم نيست چه اتفاقاتي رخ مي‌دهد. همه دوست دارند موفق شوند ولي بعد از مدتي مي‌بينيد بعضي از آنها تبديل به فروشنده شده‌اند.

اين موضوع ناراحت‌تان نمي‌كند؟

چرا ناراحت نشوم. در كليت خيلي‌ها وارد كار مي‌شوند كه اول با شوق و علاقه‌اند اما بعد شرايط آنها را منصرف مي‌كند. بعضي دچار مشكلات مي‌شوند. ولي خوش به حال كساني كه دچار آن مشكلات نمي‌شوند. بعضي‌ها پيله‌يي‌اند. بعضي‌ها هم مي‌گويند نه، مثل اينكه نمي‌شود... با اين حال در نهايت آن اتفاقي كه بايد، مي‌افتد چون اين در ذات ما ايراني‌ها و شرقي‌هاست. استاد من، ادوارد ماركس، مي‌گفت در ذات شرقي يك جور استعداد مخفي نهفته است كه اگر زمينه و بستر بارور شدن آن وجود داشته باشد، همه‌چيز روبه‌راه خواهد شد. اما نكته‌يي در اين بين هست. ادوارد ماركس به من مي‌گفت ما آلماني‌ها ذهنيت قوي داريم و شما ايراني‌ها... به من مي‌گفت كه حميد بودم، به تانر مي‌گفت كه ترك بود...، مي‌گفت شما جانور استعداديد ولي حيفم مي‌آيد كه تنبل ايد در فكر. آلماني‌‌ها خيلي فكر مي‌كنند و با فكرشان به اجرا مي‌رسند. ولي شما به استعدادتان متكي هستيد... و متاسفانه ما شرقي‌ها هنوز هم به استعدادمان متكي هستيم و فكر نمي‌كنيم.

خب شايد علتش اين است كه ما در شرق هيچ‌وقت از شرايط و امكان فكر كردن برخوردار نبوده‌ايم. كمتر حق چنين كاري در طول تاريخ وجود داشته است.

آدم با غريزه و استعدادش تنها مي‌ماند.

در طول سال‌هاي گذشته بارها و بارها براي اجراي نمايشنامه گاليله (برتولت برشت) تدارك ديده‌ايد. زماني هم مرحوم احمد آقالو قرار بود اين نقش را بازي كند. اما متاسفانه اين اتفاق نيفتاد تا اينكه در مراسم بزرگداشت‌تان گفته شد، نيمه دوم سال 1389 اين اجرا روي صحنه خواهد رفت. حتي يادم مي‌آيد كه قرار بود اجرايتان تا همين روزها - خرداد 1390- ادامه پيدا كند. چه شد كه باز هم گاليله رنگ صحنه به خود نديد؟

بعد از تمام مشكلاتي كه براي اجرا به وجود آمد، امروز خودم با گاليله مساله دارم. نخستين برخورد من با آن جنبه علمي- دانشي اين شخصيت بود. اما برتولت برشت به دليل عقبه سياسي چپ‌گرايانه‌اش باري سياسي به اين شخصيت بخشيد كه ربط چنداني با آن چهره واقعي ندارد. به همين دليل كار گسترده‌يي را روي متن شروع كردم و در اين بين بخش‌هايي از آن حذف شد. همين امر باعث شد يك افت كلي به متن راه پيدا كند. اما براي جبران اين مساله ايده‌هايي دارم. هنوز به يك فكر قطعي نرسيدم اما شك ندارم نتيجه نهايي كار اثري انساني خواهد بود كه به انديشه انسان امروز نزديك‌تر است.

يعني دور شدن از قطعيت و نگاه يكسويه؟

بله. من مي‌خواهم بازسازي‌اي از اين نمايشنامه ارائه بكنم كه طبيعت و اصالت علمي- تاريخي گاليله در آن برجسته باشد. بدون چسباندن مسائل سياسي متفرقه به اطراف آن.

در اسفند 88 اجرايي از گاليله توسط آقاي داريوش فرهنگ در سالن اصلي مجموعه تئاتر شهر روي صحنه رفت. آن اجرا را ديديد؟


نديدم. نمي‌دانم تا چه اندازه خوب يا ضعيف اين متن را اجرا كرده

دوست نداشتيد اين اجرا را ببينيد؟

نه. به بچه‌ها گفته بود به فلاني بگوييد نمي‌آد كار ما رو ببينه! اگر وقت كافي داشتم حتما مي‌رفتم. داريوش شاگرد خود من بوده. (با خنده) يا تشويقش مي‌كردم يا مي‌زدم توي سرش.

در اجراي اول دايره گچي ققفازي دستيار شما بود؟


بله. اما همين جا بگويم اين‌طور نبود كه من از قصد به ديدن اجراي او نرفته باشم. متن را هر كسي مي‌تواند كار كند. يكي گند كار مي‌كند، يكي خوب. زماني كه در آلمان بودم پيش مي‌آمد كه حتي اگر در انگلستان اجرايي بود سوار قطار مي‌شدم و مي‌رفتم اين كارها را مي‌ديدم. برايم مساله بود كه كشف كنم اين كارگردان از چه زاويه‌يي اين كار را ديده و چطور اين مساله را عيني كرده است.

فكر مي‌كنيد با اين اوصاف كي نوبت گاليله برسد؟

پاسخ به اين سوال دشوار است. من چندين بار اين متن را عوض كردم ولي بعد از مدتي نسخه جديد متن هم چنگي به دلم نمي‌زد.

هيچ‌وقت نشد براي بازخواني آن از نمايشنامه‌نويس ديگري كمك بگيريد؟


نه. از نويسنده خاصي كمك نگرفتم. نيروي كمك‌كننده به من، شرايط و روزگاري است كه در آن زندگي مي‌كنم. با اين حال اين كار را رها نكرده‌ام، موضوعي است كه هنوز برايم اهميت دارد.

شما در آلمان تحصيل كرديد و در آنجا يك سنت دراماتورگي كهن از دوران «لسينگ» وجود داشته است. تعريف و نگاه شما به اين مقوله در برخورد با نمايشنامه گاليله چگونه است؟

يك كارگردان يا خودش مي‌تواند دراماتورگي انجام دهد يا اينكه كاري را كه يك دراماتورگ روي نمايشنامه انجام داده درك كند. در دراماتورگي شما بايد از نمايشنامه طلبكار باشيد، يك چيزي در عمق نمايشنامه هست كه شما بايد بدانيد با چه سيستم اجرايي آن را از ادبيات استخراج كنيد و در قالب انسان روي صحنه به نمايش بگذاريد؛ يعني تبديل ادبيات به برخورد آدم‌هاي روي صحنه. به اين مي‌گويند دراماتورگي. دراماتورگ بايد اين هوشمندي و درك بالا را داشته باشد تا بفهمد آن نويسنده چه طلبي از روزگار داشته و مي‌خواسته چه موضوعي را مورد اشاره قرار دهد؟ يا روشن يا در لفافه. هرچه در لفافه‌تر، قوي‌تر... بهتر. اين امر باعث مي‌شود كار زيباتر و تفكربرانگيزتر باشد.

شما هم در گاليله به دنبال آن زمينه خلاقانه براي دراماتورگي مي‌گرديد؟


بله، من از جهت‌هاي مختلفي به اثر نگاه مي‌كنم. براي رساندن مخاطب به نقطه‌يي كه در ذهن دارم، مي‌توانم از هزاران راه استفاده كنم. اين وظيفه كارگردان است كه بايد راه را هر طور شده پيدا كند. اگر راه را پيدا نكني، كارگردان نيستي.

حالا در فاصله به ثمر رسيدن گاليله مي‌خواهيد دست به چه كاري بزنيد؟


الان در حال خواندن نمايشنامه‌هاي مختلف هستم تا ببينم كدام را مي‌شود به تصويب رساند و روي صحنه برد. پيش آمده براي متن‌هايي كه تصويب هم شده در زمان اجرا مشكلاتي به وجود بيايد. مي‌خواهم كاري را در نهايت آرامش انجام بدهم. روي گاليله فكرهاي زيادي كردم ولي هميشه روي آن ايده‌يي كه بخواهم عمل كنم شك كرده‌ام. شما مي‌توانيد ده‌ها انسان را در طول تاريخ پيدا كنيد كه عين گاليله بوده‌اند. در حقيقت مساله شخص گاليله نيست. ويژگي اخلاقي - رفتاري او مهم است. و اينكه ما به عنوان كارگردان چطور بايد آن را درشت كنيم و روي صحنه ببريم.

به طور كلي اوضاع تئاتر امروز كشورمان را چطور مي‌بينيد؟

علاقه‌ها را مي‌بينم. تعجب مي‌كنم با اينكه اينقدر محظور و جلوگيري كلي اجتماعي وجود دارد اين علاقه‌ها، انگيزه‌ها و شورها از كجا مي‌آيد؟ پدر و مادرها چطور راضي مي‌شوند فرزندان‌شان زمان صرف كنند و ياد بگيرند. عملكردي كه بايد پشت اين يادگيري‌ها بيايد و تكميل‌كننده باشد، معلوم نيست باشد يا نباشد. ريسك مي‌كنند. هم پدر و مادر‌ها و هم خود بچه‌ها. نمي‌دانم جوان‌هايي كه مي‌آيند اينجا، اين كاره خواهند شد يا نه؟ ممكن است تصادفي اين اتفاق بيفتد. ممكن هم هست هرگز چنين ماجرايي رخ ندهد.

اين همه انرژي صرف مي‌شود. كساني كه ساعت‌ها آموزش مي‌بييند. مي‌خواهند به كجا برسند؟ شايد اصلا سرخوردگي‌اي كه از آن حاصل مي‌شود ناراحت‌كننده‌تر باشد.

بعضي‌ها زودتر سرخورده مي‌شوند. بعضي‌ها پيله‌يي‌اند و در اراده‌شان خللي پيش نمي‌آيد. بعضي‌ها هم مي‌ترسند و اصلا وارد گود نمي‌شوند.

شما خودتان آدم پيله‌يي بوديد؟ زندگي، تحصيل و كار در آلمان، آن هم در روزهاي جواني حتما سختي‌هايي داشته.

من از اول با خودم شرط كرده بودم هر طوري شده، تئاتري بشوم. اول براي تحصيل در رشته ديگري آنجا رفته بودم. حتي اينجا شاگرد ويولن آقاي ذوالفنون بودم. وقتي ايشان مي‌ديد من كلاس حسين خيرخواه هم مي‌روم، به من مي‌گفت برو آنجا. اينجا توي كلاس ويولن وقتت تلف مي‌شود. مي‌گفت من نمي‌خواهم روي علاقه‌ات حرف بزنم اما اين پرش «آرشه» كه به تو گفتم، بايد يك هفته وقت بگذاري تا خوب ياد بگيري. نيا اينجا و وقتت را تلف نكن. من هم آمدم خانه و يك شب گريه كردم و ديگر نرفتم. رفتم كلاس حسين خيرخواه. تئاتر را ترجيح دادم.

گويا در زمان تحصيل در آلمان روي صحنه مي‌رفتيد و بازي هم مي‌كرديد. اين امر چه تاثيري در شكل كارگرداني شما در سال‌هاي بعد داشت؟

اول به نمايشنامه نگاه مي‌كنم زيرا يك ادبيات است. اينكه داراي چه شخصيت‌هايي است، در چه داستاني واقع شده و چه عكس‌العمل‌هاي انساني به همراه دارد. نويسنده ادبيات را در ذهن ما مي‌گذارد. چند شب نمايشنامه را مي‌خوانم تا ببينم چگونه اين نمايشنامه قابل لمس مي‌شود. به عنوان مثال اين امر باعث مي‌شود خشمي كه با آن، اتللو، دزدمونا را مي‌كشد وارد وجود من شود. لمس نمايشنامه براي من از طريق ادبيات ميسر مي‌شود. بعد فكر مي‌كنم آيا فلان بازيگر مي‌تواند اين حس مورد نظر را دربياورد يا نه. حس‌ها را به صورت كلامي و عملي به بازيگر منتقل مي‌كنم. كارگرداني هستم كه ضمن داشتن تحليل، بخش‌هايي از نقش را بازي مي‌كنم. البته زماني دست به اين كار مي‌زنم كه نتوانم آن ادبيات را تبديل به كلام كنم. در اين هنگام براي فهم بيشتر بازيگر، بخشي از آن نقش را بازي مي‌كنم. خيلي از كارگردان‌ها هستند كه بازي نمي‌كنند. برخي از كارگردان‌هاي برجسته اروپا بودند كه از ته سالن فقط نكاتي را به بازيگران اشاره مي‌كردند و برخي كارگردان‌ها هم بودند كه خودشان همواره روي صحنه حضور داشتند. من از آن دسته كارگردان‌هايي هستم كه اول بايد نمايشنامه را درك كنم و ببينم اين درك روي چه انساني قرار است پياده شود. ما ميليون ميليون نقش متفاوت داريم به شرط اينكه كارگردان بتواند اين نقش‌ها را از هم تشخيص دهد. بخشي از اين تشخيص را مطالعه نمايشنامه به كارگردان مي‌دهد و بخشي در برخورد با هنرپيشه مورد نظر ايجاد مي‌شود.

به همه نقش‌ها در قالب خودتان جهت مي‌دهيد يا از ويژگي بازيگران هم در تركيب با تصور ذهني‌‌‌تان از آن نقش، بهره مي‌گيريد؟

در برخي مواقع از خود بازيگران الهام مي‌گيرم. بعضي وقت‌ها بعد از چند تمرين متوجه مي‌شوم بازيگر خصوصيت ويژه‌يي دارد كه براي نقش مناسب است و در تمرين و اجرا از بازيگر مي‌خواهم از اين ويژگي استفاده كند. من آن را كم و زياد مي‌كنم.

بازيگران آثار شما بايد آگاهانه دست به خلاقيت بزنند يا شما آنها را در وضعيتي قرار مي‌دهيد كه جوشش‌هاي دروني آنها به طور ناخودآگاه بروز كند؟

من در ابتدا كد را به بازيگر مي‌دهم و باقي را واگذار مي‌كنم به استعداد خودش. اگر از اين راه نتوانم به نكات مورد نظر برسم، نقش را براي بازيگر تحليل مي‌كنم. به عنوان مثال وقتي كسي متوجه معنا و مفهوم كلمه دست نشود بايد به وي كمك كرد. از ميان حروف الفبا هر يك از حروف تشكيل‌دهنده دست را به ترتيب پيدا كند. يعني به هنرپيشه يك بار كلي مي‌گويم اگر پيدا كرد كه هيچ اگر نه موضوع را تكه‌تكه براي او تحليل مي‌كنم.

در تمرين نمايش ملاقات بانوي سالخورده» ميرطاهر مظلومي گفت يك حس و موقعيت را به 30 شكل مختلف براي او تحليل و اجرا كرده‌ايد. انگار بخش‌هايي از نمايشنامه يا نقش برايتان مهم‌تر از ديگر اجزاست؟

بعضي لحظه‌ها بله. حتي تمام نمايش را براي آن صحنه يا صحنه‌ها شكل مي‌دهم. خيلي دوست دارم بازيگر، آن صحنه يا صحنه‌ها را به درستي ايفا كند و به نقش و حالت مورد نظر برسد. مگر اينكه بازيگر نيرويي قوي‌تر از آنچه مد نظر من است نشان دهد. در غير اين‌صورت آنقدر با بازيگر كار مي‌كنم تا به حالت مدنظر من برسد.

تا به حال شده اجراي متني را به دليل نبودن بازيگر تواناي آن نقش متوقف كنيد؟ مثل وضعيتي كه آقاي بهرام بيضايي بارها به آن اشاره كرده و مثلا سهراب‌كشي و برخي ديگر از متونش را به اين دليل روي صحنه نبرده است؟

پيش آمده است. دليل ديگري هم وجود دارد و آن اين است كه خودم از بعضي نمايشنامه‌ها مي‌ترسم. هنوز كه هنوز است از نمايشنامه‌هاي ويليام شكسپير مي‌ترسم. در تئاترهاي بزرگ دنيا شاهد اجراهايي از آثار شكسپير، آن هم از كارگردان‌هاي بزرگ دنيا بوده‌ام كه آن‌گونه كه بايد نفس را در سينه حبس نمي‌كند. در حالي كه ادبيات شكسپير اين كار را انجام مي‌دهد.

بازيگرهاي زيادي آرزو دارند با شما كار كنند اما بسياري از كساني كه با شما كار كرده‌اند، مي‌گويند بازي براي اجرايي از حميد سمندريان از دشوارترين كارهاست.

بله، سخت است ولي اگر بازيگري بتواند اين وضعيت را تحمل كند بازيگر باتجربه‌يي خواهد بود. من لحظه‌ها را براي آنها كنار هم مي‌چينم و بازيگر را وارد فضايي مي‌كنم كه قرار است كار كند.

فكر مي‌كنيد چرا اغلب بازيگران خوب ما در اين سال‌ها دچار تكرار در نقش‌هايشان شده‌اند؟

چند علت وجود دارد. اول اينكه كارگردان يا بازيگر گمان مي‌كند همه‌چيز را بلد است. اين امر باعث ايست و سپس عقبگرد وي مي‌شود. كارگردان يا بازيگر بايد در جست‌وجوي قدم بعدي خود باشد. حال يا مي‌توان به آن قدم بعدي رسيد يا نه ولي اگر به قدم بعدي نرسيد بايد صادقانه آن را بيان كند. البته شرايط موجود تئاتر هم باعث دل‌‌مردگي جوانان مي‌شود زيرا آزادي از آنها گرفته مي‌شود كه اين امر سدي در برابر بروز خلاقيت آنهاست.

اين روزها بيشتر وقت‌تان را در آموزشگاه مي‌گذرانيد...

در اين زمينه با دغدغه‌هاي كمتري روبه‌رو هستم. من با بچه‌هاي علاقه‌مندي سر و كار دارم. ممكن است خيلي‌ها از روي كنجكاوي، از روي تفريح و... به آموزشگاه آمده باشند ولي اينها در برابر افرادي كه جدي هستند و با عشق و علاقه كار مي‌كنند در اقليت‌اند. كساني هم آمده‌اند كه مي‌خواهند هر طور شده شرايط كار را به جان بخرند و من به عشق آنهاست كه كار مي‌كنم و نفس مي‌كشم.

از آرزوهايي كه از روزهاي جواني جا مانده بگوييد؛ آن چيزهايي كه هنوز در خلوت، ذهن‌تان را درگير مي‌كند.

امروز آرزوي اصلي‌ام اين است كه اوضاع تئاتر بهتر شود. حتي اگر قرار باشد فقط در جايگاه يك تماشاگر بنشينم... ديشب من كاري از شاگردان شش ماه قبل خودم را ديدم كه تا پيش از اين زمان نه يك تئاتر ديده بودند و نه يك نمايشنامه خوانده بودند. ‌ميهماناني كه شاهد اجراي آنها بودند آنقدر تحسين كردند كه من به خودم باليدم. من به تماشاگران‌مان گفتم اينها توي همين اتاق‌هاي كوچك تئاتر ياد گرفتند. اين ماحصل تلاش صادقانه آنهاست. من دوست دارم كار تئاتر به نيروي جوان‌تر منتقل بشود. تا حدي كه توانستم ثابت كردم از استادانم چيزهايي ياد گرفته‌ام. حالا اين بچه‌ها هستند كه بايد نشان بدهند كه من توانستم چيزي به آنها ياد بدهم يا نه ؟... اما درباره سوال تو... موقعي كه آلمان‌ها اينجا بودند من 13، 14 سال با آنها كار كردم. هميشه دلم مي‌خواست- نه به معناي اينكه آرزويم باشد- شرايطي براي يك جور اجراهاي مشترك ايجاد شود يعني اينكه متني را به زبان آلماني اجرا كنم و همان را همزمان با زبان فارسي روي صحنه ببرم. بعد تماشاگرهاي مشترك بيايند و تفاوت كار را در اين قالب ببينند اما متاسفانه فرصت كوتاه بود و جمعيتي كه اجرا را به زبان آلماني ديده بود نمي‌آمد اجرا به زبان فارسي را ببيند. من مي‌گفتم شما بياييد اجرا را ببينيد. سكوت‌ها را ببينيد اما اين اتفاق هرگز نيفتاد. من هم ديگر منصرف شدم. اشكال ندارد كه آدم با دو فرهنگ يا چند فرهنگ مختلف يك كار واحد را ببيند و آن‌وقت با چند تيم مختلف و از زاويه ديدهاي مختلف آن را تجربه كند. ما هنوز خيلي چيزها كم داريم... خيلي چيزها.

براي برون‌رفت از آسيب‌هاي تئاتر امروز ايران چه بايد كرد؟

همان‌طور كه گفتم علاقه وجود دارد. اگر عملكرد كم و زياد مي‌شود ربطي به علاقه ندارد. اين شرايط بيروني است كه جلوي عمل را مي‌گيرد. شايد بايد بيش از گذشته فكر كنيم.

 

فهميده، سنجيده، نو

حميد سمندريان نفس تازه‌يي بود كه نيم قرني پيش در تئاتر ايران دميده شد. او، به يمن سال تولد و سنش، ربطي داشت به آنچه پيشتر تئاتر ايران بود در سال‌هاي پيش از شهريور بيست و بيرون شدن رضا شاه از كشور- «سال‌هاي پرورش افكار» - و نه پشتگرمي داشت به نوعي حيثيت سياسي يا موقعيت حزبي پس از شهريور پايان كار رضاشاهي. چه پيش از فروريزي حركت پيشه‌‌وري و چه بعد از آن در خلال دوره رزم‌آرا و تئاتر فردوسي يا بعد، دوره ملي شدن نفت و دولت مصدق و تئاتر سعدي كه اين دو دوره آخري فرصت گسترده شدن رغبت به تئاتر «جدي‌تر» بود و همچنين زمان قالب گرفتن يك نوع مفهوم و يك نوع روآوري و انتخاب و به دنبال آن نوشتن نمايشنامه‌ها كه در تمام اينها صداقتي ابتدايي و يك تسليم ساده‌لوحانه به يك شكل واحد- و ناقص – بود زير نفوذ كج‌طبعي‌هاي دستوري، نفوذي كه بيشتر ندانسته و به پيروي از حكم‌هاي منتسب به انديشه و عقيده‌هاي سياسي ولي سست و لنگنده كه مي‌شدند رسم و روند جاري، و عادت پيش مي‌آمد و جا مي‌گرفت چون در يك فضاي بسته، بي‌امكان داد و ستدهاي فكري و برخورد سنجش‌ها و فكرها اتفاق مي‌افتاد. در چنين فضاي فكري حقير آنچه از نمونه‌هاي پيش از آن دوره در يادها و در فرهنگ باقي مانده بود اعتبار و حرمت سرمشق بودن و حتي تنها سرمشق مطلوب و مجاز بودن، به هم مي‌زد، حرمتي انگار تقديس‌شده، انگار حتي قدوسي، گير مي‌آورد كه اين تقصير خودش نبود فقط، بلكه از فشار فقر فكري موجود بود كه اسفنج خشكيده توقع و دريافت عمومي را خيلي پر و اشباع مي‌كرد، و هم هويت مي‌كرد و مي‌شد مفهوم پيشرفت و ترقي و آزادي در عين اينكه، در واقع نمونه عقب‌مانده عقب‌ماندگي و اسارت در مضيقه و در بسته بودن بود.

اين را همين‌جا بايد با تاكيد گفت كه هرچه در گذشته بود، با تمام عيب‌هايي كه بتوان در آنها ديد، به هر صورت، پايه‌هاي ساختمان‌هاي بعدي بودند حتي اگر به صورت نمايان شدن خود به خود آن نقص و عيب‌ها. دست‌اندركاران آن گذشته‌ها، حتي اگر ارثيه‌يي خطا به جاي گذاشته باشند حق به گردن تئاتر دارند چراكه در زمان خودشان قصدشان كار بهتري بوده است چراكه «مايه ديگر خطا ناكردن مرد، هست از راه خطاها كردن‌ مرد.» در اين ميان مقصر و خطاكار كساني‌اند كه بعد از رسيدن و پديدار شدن نمونه‌هاي نوبهتر، توان درك درست را مانع شدند. خواه از قصد، خواه از وامانده بودن انديشه و ابتكار كه نه فكر علاج درد خود را كردند و نه رها كردند كه پيشرفت را كند كنند. نمونه‌هاي چنين مقصران در همه شعبه‌هاي شعر و نثر و نقاشي و موسيقي و نمايش گير مي‌آيند. حق كساني كه با صبر و قوت،‌ پافشاري در دنبال كردن حرفه خود به خرج مي‌دادند بايد ادا شود. عزت زحمت را بايد نگاه داشت. مقصران كساني‌اند كه دست‌اندركاران را به راه كج مي‌كشانند و مي‌كشاندند، و با دروغ و جاه‌طلبي‌هاي مسكين، سنگ سوي حركت به پيش انداختند و مي‌اندازند و بدتر و بالاتر، يا در واقع پست‌تر، آنان كه از كار و رنج دست‌اندركاران بهره براي خود بردن را در ضايع كردن رشد ديگران ديدند.

اين حال و احوال فقط تئاتر نبود. كل دنياي فكر و ابداع در آن طاس لغزنده افتاده بود. مانند مور. از كل مظاهر هنر و ابداع، شعر و قصه زودتر تكان خورده بود ولي به هرحال، پيشرفت فكر و بيان حس اگرچه گاه به اعوجاج و لنگندگي برخورد كند، مجموع ميراث و پيدا شدن حاجت‌ها و ابزار تازه پاسخ دادن به نياز، عاقبت و مرتب، راه جلو رفتن را باز مي‌كند. هركدام از پيچ و خم‌هاي ناباب راه، نهايتا نقص خود را بروز مي‌دهد و راهگشايان به باز كردن راه آغاز مي‌كنند، و راه رفتن دوام مي‌آورد. حميد سمندريان يكي از اين كم‌شماره‌ترين راهگشايان كار نمايش بود

من نزديك 50 سال پيش با او آشنا شدم. از اين آشنايي بسيار بسيار شادم، هرچند بيش از 30 سال هم هست كه او را نه ديده‌ام و نه با او مكاتبه‌يي داشته‌ام و از اين نديدن و نداشتن بسيار بسيار دريغ دارم. من آشنايي با او را مديون محبت و لطف پري صابري هستم كه همكار مبتكر و موثر و راهگشا و بسيار كوشاي او بود. پري هم تازه از اقامت دراز، و رشدي دقيق و مطلوب و سرشار در اروپا برگشته بود به ايران، دوستي و حرمت فراوان من به پدر و مادرش كه به سال‌هاي 20 برمي‌گشت مايه آشنايي من با پري در سال‌هاي 40 شد. پري به من پيشنهاد كرد با حميد يك گروه تئاتر راه بيندازيم. چنين كرديم و گروه پازارگاد برپا شد اما هرگز نشد كه من در اين گروه كاري كنم جز چيزهايي بسيار جزيي، بسيار حاشيه‌يي ولي اين امكان براي من فراهم شد كه شاهد كوشش‌هاي اين دو باشم. و اين غنيمت بود. آنجا مي‌ديدم، و بسيار وابستگي پيدا مي‌كردم به كار آنها و نحوه برخوردشان به كارشان، به متن نمايشنامه‌هايشان، به روي صحنه آوردن‌هايشان، به رفتارشان با همكارهايشان و بازيكنان‌شان. روش آنها، و اينجا در كار سمندريان با آنچه مطلوب من بود مطلقا برابر و همسان بود. شايد اين بود كه به دلبستگي من به كار آن دو مي‌افزود.

روش سمندريان دور بود از روند تقليد و تكرار سطحي‌ نظر‌هايي كه بيشتر اسم‌شان برده مي‌شد تا به كار بردن رسم‌شان، تا ماهيت و اصول عملي‌شان. روش پري و سمندريان با همكاران‌شان براي راضي كردن حس خودپسندي نبود. روشي بي‌ادعا، رفيقانه، و «خودماني» بود با بازيگرهايي كه دستچين كرده بودند. اين هر دو، همچنين با جرات سدشكنانه‌يي نمايشنامه انتخاب مي‌كردند و روي صحنه مي‌آوردند. آنچه در اروپا به تازگي ديده و شنيده و خوانده شده بود، رواجي زنده و نو، رواجي فهميده و سنجيده مي‌گرفت. كار، جنبي و فرعي نبود. كار، خود كار بود. جدي بود. تمام وقت بود. با اصرار و پشتكار بود. كامياب مي‌شد. كامياب بود. ماندگار مي‌شد. شد، سبب گشايش راه‌هايي دگر شد كه همه برتر بودند از آنچه پيشتر از آنان بود. همه متكي به اراده و فهم و كوشش دست‌اندركارانش بود. حتي كساني كه در كنه و تنگناي اداري دستگاه‌هاي پرادعاي بي‌مايه بودند مي‌كوشيدند از زير سلطه معلون اداري و «وزيري» كه برشان تحميل شده بود به درخشندگي، درآيند. بنويسند و برصحنه آورند و بازي كنند به درخشندگي، به فرديت، به راهگشايي. نصيريان به اين‌گونه بود. بهمن محصص با قدرت فراوانش به اين‌گونه بود. بيژن مفيد به اين‌گونه درآمد. تا اينكه اين قدرت‌هاي خلاقه بر دستگاه‌ پرمدعاي خالي از جان دولتي فائق آمدند. كارگاه نمايش كه دولتي شروع شد، شد كارگاه خلاقيت مغتنم نعلبنديان و خلج به اداره بيژن صفاري و آربي آوانسيان و كارگاه مستقل كه پرويز صياد شروع كرد تا تالار مستقل خود را ساخت و چيزي كه برق آرزويي در چشمي بود شد تئاتر مدرن و آزاده. تا بعد.

برگرفته از بولتن بزرگداشت حميد سمندريان

 

آموزگار استقامت و صداقت در هنر

عزت‌الله انتظامي

هنرهاي نمايشي ايران تا سال‌هاي سال نمي‌تواند جاي سمندريان را پر كند چراكه سواد دانشگاهي، قدرت رهبري، شخصيت، جديت در كار در عين خوش‌خلقي، تربيت شا گردان بسيار و... از او هنرمند و شخصيتي كم‌نظير و بي‌همتا ساخته بود. خوش‌خلقي و خوش‌رفتاري او مثال‌زدني بود. براي مثال با اينكه در كارش بسيار جديت به خرج مي‌داد، هيچ گاه نديدم عصباني شود و هميشه در اوج فشار كار، خنده از روي لبانش محو نمي‌شد. اين روي خوش را تا آخرين روزهاي عمر حفظ كرد و براي همين با وجود بيماري مهلكش گمان نمي‌كرديم به اين زودي او را از دست بدهيم.

حميد سمندريان، استاد و مدرس و كارگردان خوشنام تئاتر ايران بود كه بيش از نيم قرن در دانشكده‌ها و دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران تدريس كرد و افتخاري است براي من كه از سال 1348 بين شاگردان و بازيگران نمايش «كرگدن» اثر اوژن يونسكو كه از هشتم دي‌ماه تا پايان اسفند 1350 در دانشگاه تهران- تالار فردوسي اجرا شد، حضور داشتم. استقامت و پشتكار و صداقت در هنر را از او آموختم. روحش شاد.

 

نمونه منحصر به فرد

علي رفيعي

35 سال دوستي و همكاري با حميد سمندريان. در تمام اين سال‌ها رفتار و كردارش را مثل خودش صميمي و سرشار از صداقت دريافتم.

آثار صحنه‌يي و آموزش‌هايش در روند تئاتر معاصر كشورمان تاثيري ژرف داشته و خواهد داشت. رفتار او با كار و همكارانش كاملا حرفه‌يي و به دور از عقده‌ها و حسادت‌هاي رايج بود.

با تمام وجود ايمان دارم كه شخصيت، اخلاق و آثار حميد سمندريان نمونه‌يي منحصر به فرد در تئاتر كشور ما است. ولي آنچه حميد سمندريان را براي من عزيزتر و بزرگ‌تر مي‌كند، وجدان حرفه‌يي اوبود. همراه با خشمي زيبا و عصياني بي‌بديل كه تن به هيچ مصالحه‌يي نمي‌دهد مگر اينكه با آرمانش همخواني داشته باشد. از اين رو حميد را هميشه براي خود دوست و استاد گرامي مي‌دانستم و به حضور و وجودش مي‌باليدم.

 

دردانه تئاتر ايران

رضا بابك

حميد سمندريان استادي بزرگ با خصلت‌هاي شريف و انساني بود. او با بيش از نيم‌قرن كار و تلاش بسيار، آثاري زيبا و شگفت‌انگيز روي صحنه تئاتر برد.

او كارگرداني خلاق، مدرسي با فرهنگ و مترجمي ارزنده بود. سمندريان دردانه‌‌يي بود كه به حقيقت تئاتر عظمت بخشيد. افكار و ايده‌هاي انساني و عدالت‌خواهانه‌اش در آثاري كه ترجمه يا روي صحنه اجرا كرد، ديده و احساس مي‌شود. او هرگز هنرش را نفروخت و هميشه با قلب پاك و افكار بلند و آرزوهاي شريفش زيست و كار كرد. استاد، كارگردانان و بازيگران صاحب‌نام بسياري تربيت كرده كه هر كدام از مفاخر كشورمان هستند. روحش شاد.

 

محكوم به شكوه و بزرگي

نادر برهاني‌مرند

در رفتار و خلق و خوي بسياري از بزرگان معاصرم دقيق شده‌ام. چه آنها كه افتخار شاگردي‌شان را داشته‌ام و چه آنها كه باواسطه پاي درس‌شان نشسته‌ام؛ از سلوك هنري و آرمانخواهي روشنفكري‌شان گرفته تا مناسبات و رفتار روزمره ‌شان. بيشتر از آن روي كه شايد پاسخ و منطقي شايسته بيابم براي چند و چون روح ناآرام و پرلهيب و شكيبم در چرايي انتخاب و ادامه مسير پر التهاب و سخت و صعب و البته جانفرساي پيش روي زندگي تئاتري. ظلمات و خطر گمراهي و قطع اين مرحله با همراهي خضري كه چراغ روشني باشد و راهنما تا تو بتواني آن‌گونه كه بزرگان - از ديروزهاي دور تا امروز- گفته‌اند: فرزند زمانه خويش باشي و عالمانه هنر كني و فريفته زر و زور و تزوير نباشي و بر اصول و باورت تا پاي جان پا سفت كني و زبان به سخن مگشايي مگر آنكه بيشترين نسبت را با حقيقت داشته باشد هرچند تلخ. رادي بزرگ راهنمايي از اين‌گونه بود. فانوس بزرگي بود، فراروي كشتي‌شكستگان و گمشدگان دريايي هول و ناآرام و توفاني. خدايش بيامرزد كه نبودش زيان بزرگي است براي امروز ما. نازنين استاد حميد سمندريان هم از جرگه بزرگان است و محكوم است به اين بزرگي. مشعلي فروزان كه بايد پيامبرانه نور بپاشد تا تاريكي و روشني معلوم شود و رهروان راه را از بيراهه بازبشناسند. بي‌جهت نيست هنگام كه استاد تاييدت مي‌كند تو مقبول خاص و عام مي‌شوي و مست غرور. و زماني كه مشفقانه و آموزگارانه ملامتت مي‌كند، اندوهي عميق تمام وجودت را پر مي‌كند. تنها نوازش و عتاب بزرگان چنين جادويي دارد. هم آنان كه سرشت اندوهناك زندگي‌شان تنهايي است. تنهايي بزرگ بزرگان. راستي كه چقدر انگشت‌شمارند اينان. بايد حتي به احترام‌ ياد و خاطره‌شان كلاه از سر برداشت و در برابرشان سر تعظيم فرود آورد و غبار راه‌شان را توتياي چشم كرد.

 

به بازي‌هاي رسم روز اعتنا نكرد

آيدين آغداشلو

او را از اركان مهم فرهنگ اين پنج دهه خطير و حساس تاريخ هنر و تفكر معاصرمان مي‌دانم. در طول اين پنج دهه بوده‌اند هنرمنداني- كم و زيادشان بحث ديگري است- كه حرف‌شان را سرراست و درست زده‌اند، حرفي عمده براي گفتن داشته‌اند، به بازي‌هاي رسم روز اعتنا نكرده‌اند، معنايي را شكل داده‌اند و منتقل كرده‌اند، و در اين شكل دادن و انتقال، معناي خودشان هم پالوده و پيراسته شده و قوت گرفته و ماندگار شده است.

براي من كه از پي گذشت اين دهه‌هاي طولاني پخته‌تر - يا تلخ‌تر- شده‌ام، تنها «هنر جدي» باقي مانده است تا بتوانم خود را به آن بياويزم و جان بگيرم و از همين روست كه هنرمند حرفه‌يي شريف را دليل طي اين راه دراز مي‌دانم كه با سعي و به سختي از پيچ و خم‌هاي اين بازار بي‌ميوه و بي‌دستاورد مي‌گذرد و اطرافش را - هر چند وقت‌هاي مختصر- آباد مي‌كند و جانش را به آن مي‌بخشد. حميد سمندريان هنرمند معتبر و لايقي بود كه عمرش را با كار باعزت گذراند. هنرمندان جوان بعدها پير شده‌يي را به همراه خود بر كشيده است و به قول حافظ در معرض باد و توفان نگهبان لاله مانده است؛ كاري دشوار و در جاهايي ناشدني اما لازم و درست و بهنگام.

 

لبخند به مرگ

رضا كيانيان

در نمايش «آقاي مي‌سي‌سي‌پي» كه سال 1367 اجرا شد، من افتخار حضور در خدمت استاد را يافتم. در آن زمان از آخرين باري كه روي صحنه رفته بودم، 13 سال مي‌گذشت و در اين شرايط بازي براي استاد سمندريان يك موهبت بود. در مدت تمرين استاد يك كيسه‌كشي حسابي روي من انجام داد و تمام زنگ‌هاي پيچ و مهره‌هاي من پاك شد.

دوران سختي بود، استاد رحم نداشت. من دوباره خواستم از كار كناره‌گيري كنم، اما او با بي‌رحمي تمام مرا به كار واداشت. نتيجه درخشان بود. «مي‌‌سي‌سي‌پي» يكي از بهترين نقش‌هايي بود كه من در تئاتر بازي كردم و در نوع خودش منحصر به فرد بود، سمندريان مرد آزاده تئاتر ايران بود، كه در مقام كارگرداني تن به هر كاري نداد.

همين دو هفته آخر كه بيشتر خواب بود يا خودش را به خواب مي‌زد تا صحبتي از تئاتر مي‌شد، مي‌نشست و با اشتياقي كه فقط براي يك آدم سالم تعريف مي‌شود، داد سخن مي‌داد و به من كه قرار بود نقش «ادگار» را در همين نمايش بازي كنم، مي‌گفت اگر گاهي «ادگار» به جايي كه ما نمي‌دانيم كجاست خيره مي‌شود... به مرگ خيره شده است. بعد مي‌خنديد و مي‌گفت:« اگه زنده موندم بيشتر حرف مي‌زنيم.» هم مي‌دانست دارد مي‌ميرد و هم به مرگ لبخند مي‌زد.

 

بازيِ سمندريان

هما روستا

نمايشنامه «بازي استريندبرگ» را كار مي‌كرديم. آن موقع من تازه با آقاي سمندريان ازدواج كرده بودم. متن ترجمه من بود. من به عنوان دستيار قرار بود با ايشان همكاري كنم ولي به علت مشكلاتي كه در سر كار پيش آمد «خانم فخري خوروش» از گروه بيرون رفتند و ما مانديم كه حالا چه كسي جاي او بازي كند. قرار شد خانم «آذر فخر» با ما همكاري كنند، ولي ايشان ضبط برنامه داشتند و گفته بودند 15 روز ديگر مي‌توانند سر كار حاضر شوند و با ما كار كنند. آقاي سمندريان هم موافقت كردند ولي قرار شد اين 15 روز ما به تمرين‌مان ادامه دهيم تا آقاي كشاورز و شنگله آماده‌تر بشوند و وقتي خانم آذر فخر آمدند در محيط آماده‌تري قرار بگيرند و كار زودتر پيش برود، بنابراين من جاي نقش خانم فخر مي‌خواندم. مشكل من از اينجا شروع شد و من چون اولين كارم بود خيلي بد مي‌خواندم و آقاي سمندريان چون در كار خيلي جدي بود سر من داد مي‌كشيد، من هم مي‌گفتم: آخه من كه قرار نيست بازي كنم، دارم كمك مي‌كنم اما ايشان مي‌گفتند: نه يك بازيگر حتي اگر بخواهد، سوفله هم بكند بايد درست بخواند و مايه بگذارد و انرژي مصرف كند...

به هر حال كار به همين صورت ادامه پيدا كرد تا اينكه از طرف آقايان شنگله و كشاورز پيشنهاد شد نقش را من بازي كنم و از آن موقع مشكل من زيادتر شد طوري كه گاهي اوقات پشت صحنه زار زار گريه مي‌كردم و مي‌گفتم: اين ديگر چه كسي است. من با چه كسي ازدواج كردم، اين اصلا سمندريان ديگري شده... چون ايشان در كارگرداني اخلاقش صد درجه عوض مي‌شد.

آقاي شنگله و كشاورز من را دلداري مي‌دادند و به سمندريان مي‌گفتند: اينقدر سرش داد نزن، اين اولين كارش با توست. هنوز نمي‌داند با تو چطوري كار كند. هر چه داد داري سر ما بكش.

بالاخره با تمرينات فراوان اين نقش را گرفتم و بازي كردم و كار خوبي هم درآمد. هيچ‌وقت اولين تجربه تئاتري‌ام با سمندريان از يادم نمي‌رود چون تجربه خوبي براي كارهاي بعدي من شد و من در تئاتر نيمه ديگر شخصيت او را شناختم.

 

به انگيزه اجراي« گاليله » سمندريان

نامه‌يي به مقصد رويا

محمد رضايي راد

آقاي سمندريان عزيز

ديشب در تماشاخانه تازه‌تاسيس «رويا» اجراي شما را از گاليله برشت ديدم و حقيقتا حالم بد شد. تا نيمه‌شب در زير باران در خيابان راه رفتم و به گاليله شما فكر كردم؛ آنجا كه احمد آقالو در نقش گاليله در برابر كشيشان و فيلسوفان دربار ايستاده است. سكوت مي‌كند و بعد با كلامي يأس‌آلود و طنيني شگفت‌آور مي‌گويد: «آقايان، جهل ما بي‌پايان است. بكوشيم ذره‌يي از آن بكاهيم.» و چنان يأسي در صداي اوست كه گويي از پيش مي‌داند كه آنان ذره‌يي از جهل‌شان نخواهند كاست و اين اوست كه بايد عاقبت از دانايي‌اش بكاهد. اما بيننده در آن لحظه احساس دوگانه‌يي دارد. او مي‌داند يأس گاليله، يأسي واقعي است و او نهايتا دانش خود را انكار خواهد كرد اما بيننده در عين حال مي‌داند كه به هر حال زمين مي‌گردد و قدرت دانش، جهل آقايان را عاقبت به زانو درخواهد آورد. احساسي دوگانه از يأس و رستگاري: دانشمند در برابر جاهل زانو مي‌زند اما عاقبت دانش، جهل را از ميان برمي‌دارد. و آيا شما در اجراي خود به اين معني انديشيده بوديد كه ناگهان در آن لحظه آن پسرك، آندره‌آ، را بي‌جهت به رقص واداشتيد؟ اما من مي‌دانم كه شما در آن لحظه به چيزي ديگر مي‌انديشيديد؛ به وضعيت انسان دانا در برابر جهل زمانه. جهل محكوم به نابودي است، اما دريغا كه در اين ميان انسان‌هاي دانا از ما دريغ مي‌شوند و از ميان مي‌روند. آن يأس در كلام گاليله براي من طنين همين وضعيت را دارد. خودتان را به ياد آوريد كه چقدر در پي اجراي گاليله بوديد و ما البته چه خوشبخت بوديم كه توانستيم تصادفا آن را در تماشاخانه «رويا» ببينيم و البته شما لابد آرزوي بسيار اجراهاي ديگر هم در سر داريد كه معلوم نيست هرگز روي صحنه را ببينند. اين را جمع بزنيم با همه هنرمندان ديگر و همه آرزوهاي بربادرفته‌شان تا ببينيم كه اگر اميد به رستگاري، امري حقيقي است، اين يأس نيز اما امري واقعي است.

احمد آقالو در نقش گاليله در زيباترين بازي زندگي‌اش، با كلامي كه به گونه‌يي مهيب فرسوده و رنجور است، مي‌گويد: «آن كه حقيقت را نمي‌داند، نادان است، اما آن كه حقيقت را مي‌داند و انكارش مي‌كند، تبهكار است.» و شما چه كار خوبي كرديد كه او را از آن دنيا فراخوانديد تا بيايد و با تفسيري مرگ‌آلود و دركي مرگبار گاليله را اجرا كند. آخر ما بايد گاليله را در پرتو همين وضعيت متناقض تفسير كنيم؛ اميدي يأس‌آلود به فرجامي نيك...

و خوشا كه نمايش شما با همين فرجام نيك به پايان رسيد. اين زيباترين لحظه نمايش بود كه بي‌ترديد داشت به گونه‌يي شهودي رخ مي‌داد؛ نمايش به پايان رسيده بود و تماشاگران به پا خاستند، بازيگران كنار كشيدند، تا تنها شما بر صحنه باشيد و تماشاگران بي‌وقفه كف زدند و پاي كوبيدند و شما اما تنها ايستاديد و نگاه كرديد. به تك‌تك ما نگاه مي‌كرديد. نه تعظيم ‌كرديد و نه لبخند زديد. تنها ايستاديد و به ما خيره مانديد، همين.

تا نيمه‌شب در زير باران راه رفتم و چون خيس و خسته به خانه برگشتم، سيگاري آتش زدم و تا نيمه نكشيده روي مبل خوابم برد و ديدم كه باز در تماشاخانه رويا هستم و باز لحظه پاياني نمايش است. باز تماشاگران ايستاده‌اند و شما همچنان ايستاده‌ايد، همه در سكوت اما ناگهان برشت و گاليله از پشت صحنه بيرون آمدند و در كنار شما ايستادند. برشت شروع كرد به حرف زدن، به آلماني حرف مي‌زد، اما همه مي‌فهميديم چه مي‌گويد. او گفت: «اگر نمايشنامه گاليله تنها در يك سرزمين بايد و بايد اجرا شود، آن سرزمين شما ايران است و اگر در اين سرزمين يك نفر بايد و بايد آن را اجرا كند، آن، حميد سمندريان است.»

گاليله اما چيزي نگفت و تنها از پشت دوربينش داشت به شما نگاه مي‌كرد. بعد شما گفتيد: «ببخشيد من چيز مهمي مي‌خواهم بگويم، چيزي بسيار بسيار مهم.» همهمه‌ها خوابيد، همه سراپا گوش. شما سينه‌تان را صاف كرديد و شروع كرديد به گفتن، اما دريغا... دريغا كه من همان لحظه از خواب پريدم.

چه مي‌خواستيد بگوييد آقاي سمندريان؟ چه مي‌خواستيد بگوييد كه ما نشنيديم؟ چه مي‌خواستيد بگوييد كه نگفته خواب از سرمان پراند؟

مي‌گويند آواز قو زيباست. كار شما مثل آواز قو بود. اما مي‌گويند آواز قو آخرين آواز اوست و من اميدوارم اين آ‌واز قوي شما نباشد.

 

تسليم شرايط نشد

علي نصيريان

بعد از آنكه چند سالي از شروع كار اداره هنرهاي دراماتيك مي‌گذشت، حميد سمندريان كه تحصيلكرده آلمان بود، با ايده‌ها و هدف‌هاي نو به جمع ما اضافه شد. با اينكه در هيچ كار سمندريان بازي نكردم، اما سال‌هاي سال به تماشاي نمايش‌هايش مي‌نشستم و از وسواس، دقت و جزيي‌نگري در كار‌هايش لذت مي‌بردم. او علاوه بر اينكه كارگردان خوبي بود، در حوزه آموزش نظري، دانشگاهي و كارگاهي تئا‌تر نيز سمت استادي داشت.

در سه دهه 40، 50 و 60 خورشيدي، هنرمندان بسياري با شاگردي او در دانشكده هنرهاي زيبا، پا به اين عرصه گذاشتند و از حدود سال 1373 هم بازيگران جوان زيادي از آموزشگاه خصوصي او فارغ‌التحصيل شدند كه همه آنها امروز اسم و رسمي دارند. او اصولي در تئا‌تر داشت كه هيچ‌وقت آنها را زير پا نگذاشت. اول از همه رويكردش به نمايشنامه‌هاي فاخر و جدي اروپايي بود كه تا آخرين كارش به همين روال ادامه داد، دوم جديت و دقتي بود كه در كارگرداني‌هايش به كار مي‌گرفت و سوم اينكه هيچ گاه تسليم شرايط نشد و كاري تحميلي را روي صحنه نبرد.