ابراهیم نبوی
می دانستند اگر از ایران بیرون برود، خواهد گفت که در زندان چه بلایی به سرش آورده اند...
دیروز خبر مرگ سیامک پورزند منتشر شد. او بعد از یازده سال که در اغمای حکومتی بود و در خانه و بدون هیچ فعالیتی زندگی می کرد، بالاخره خود را از طبقه ششم ساختمان مسکونی خود به بیرون پرتاب کرد و خودکشی کرد. پورزند، که قربانی سازمان اطلاعات موازی شده بود، در سال 1380 توسط پلیس ربوده شد و بعد از یک سال و نیم که هیچ خبری از او نبود، به همان جرایمی که دیگر روزنامه نگاران زندانی شدند، در بازداشت ماند و پوسید. بخش اماکن نیروی انتظامی که او را بازداشت کرد، در حقیقت می خواست از طریق او که با بخش وسیعی از نیروهای فرهنگی و هنری کشور آشنایی داشت، مواد اولیه یک سازمان موازی را فراهم آورد. پورزند، در یک خانواده فرهنگی و هنری به دنیا آمد. پدرش از مبارزان مشروطه خواهی، مادرش بازیگر و پسرخاله اش احمد شاملو شاعر بزرگ بود.
همسرش، مهرانگیز کار، علاوه بر آنکه حقوقدان بود، از جوانی نویسنده ای سرشناس بود و از فعالانی که هم در حوزه عمومی سیاست و هم در حوزه خاص زنان، کار می کرد. پورزند پیش از انقلاب، در "باخترامروز" کارش را آغاز کرد و پس از کودتای 28 مرداد 1332 مدتی دستگیر شد. وی مانند بسیاری از فعالان حوزه سیاست و جامعه، بعد از کودتا به حوزه سینما روی آورد و مجله "پیک سینما" را با همراهی بزرگانی مانند اسماعیل مهرتاش، نصرت کریمی، هوشنگ کاووسی، فریدون رهنما، محمود عنایت، سعید نفیسی و پرویز ناتل خانلری منتشر کرد. پس از آن با "کتاب هفته" که از درخشان ترین نشریات ادواری کشور است، به سردبیری احمد شاملو همکاری کرد. مدتی نیز با نشریات "ستاره سینما"، "هنر و سینما"، "مهر ایران"، "روشنفکر"، "سپید و سیاه"، " بامشاد"، " خوشه"، " فردوسی"، "نگین"، “امید ایران"، “رودکی" و "تئاتر و سینما" کار می کرد و سالها در روزنامه کیهان دبیر سرویس های مختلف بود. اما تخصص ویژه او که در آن توانا بود، مدیریت روابط عمومی موسسات مختلف بود. کسی که موسسات فرهنگی را به مردم معرفی می کرد.
تقریبا کمتر نشریه معتبری در دهه سی به بعد در حوزه هنر و فرهنگ منتشر شد که پورزند در آن نقش نداشته باشد و کمتر جشنواره ای در حوزه های مختلف هنری و بخصوص سینما برگزار می شد که او در آن فعال نمی بود. سیامک پورزند، از قبل از انقلاب آثار بسیاری از هنرمندان عرصه موسیقی و سینما را در سطح جهان منتشر کرد و عضو رسمی آکادمی( اسکار) بود. وقتی انقلاب شد، مثل همه فعالان فرهنگی و هنری هرکه کارنامه اش درخشان تر و بزرگتر و حجیم تر بود، مصیبت بیشتری را باید تحمل می کرد. او که آخرین شغلش مدیریت روابط عمومی موسسه عظیم کیهان بود، پس از انقلاب، روحش نیز مثل موسسه ای که در آن کار می کرد، مصادره شد و به خانه رفت. مهرانگیز کار، همسرش از او پررو تر بود، چادری سرش انداخت و رفت به دادگستری که گوشه خانه ننشیند، از اولین وکلای زنی بود که پس از انقلاب وارد زندان می شد و با موکلین خود ملاقات می کرد. اما پورزند، در وضع دشوار مالی و کاری زندگی می کرد. همه دوستانش رفته بودند و او اهل رفتن نبود.
با رسیدن عصر اصلاحات، او نیز فعال تر شد. پیش از آن در نشریاتی مانند "گزارش فیلم" با هوشنگ اسدی و نوشابه امیری کار کرده بود. مثل بسیاری از مطبوعاتی های حرفه ای نظام قدیم که به نشریات فنی و مهندسی و تجاری پرداختند، او نیز در یکی دو نشریه پزشکی و مهندسی به کار پرداخت. این در زمانی بود که ده غول مطبوعاتی مانند بهنود و نائینی و جمشید ارجمند و قائد و علی نژاد جمع می شدند تا یک نشریه کم نظیر "حمل و نقل" یا بهداشتی در بیاورند که دهها بار خواندنی تر از ده مجله فرهنگی و سینمایی بود که به وسیله موجودات فرمایشی غیرحرفه ای و با سوبسید دولتی منتشر می شد. سیامک پورزند، پس از این دوره به همکاری با یکی دو روزنامه دوم خردادی که سردبیری آن با شمس الواعظین بود، پرداخت. در جشنواره های مختلف حضور فعال داشت و از سویی دیگر، خبرهای داخل ایران را در رسانه های ایرانی خارج از کشور منتشر می کرد. از طرف دیگر، کار همیشگی اش برگزاری شب نمایش فیلم بود برای اصحاب فرهنگ و هنر.
شبی با دعوت او در عصر اصلاحات فیلم "شوخی" را بر پرده دیدم. لباس اش همان لباس تمیز مدل دهه هفتاد بود که خودش دوست داشت و می پسندید. با همه حرف می زد و دائما لبخند برلبانش بود و همیشه سعی می کرد بسیار مودب و منظم باشد. شاید خیلی ها خوششان نمی آمد که در دوران اصلاحات، که خیلی از محافل فرهنگی رنگ و بوی مذهبی داشت، پورزند در محافل آنان شرکت کند. ولی پورزند کار خودش را می کرد و اصلا گوش به حرف کسی نمی داد.
آن روزها مشغول انتشار یک دوره دوازده جلدی کتاب شدم درباره مسائل روز ایران، اولی مصاحبه با عباس عبدی بود، دومی با شهلا لاهیجی، سومی با مسعود بهنود و چهارمی قرار بود با مهرانگیز کار باشد. نام کتاب را قرار بود بگذاریم "زنان علیه زنان" یک مصاحبه 25 ساعته بود، از روزی که پدر مهرانگیز از "سده" اصفهان با دست خالی و پای پیاده راه افتاده بود تا کارگر کشیدن سیم تلگراف از اصفهان تا اهواز شود و وقتی رسیده بود آنجا، همانجا مانده بود و زندگی را در همانجا ادامه داده بود. آن روزها مهرانگیز که تازه از زندان دادگاه برلین آزاد شده بود، در بیمارستان شنیده بود که سرطان دارد و رفته بود شیمی درمانی. موهایش کاملا کوتاه بود، و صورتش همیشه تکیده و خسته، تنها عضوی که در صورت خسته اش برق می زد چشمهایش بود که مثل دختر بچه های پنج ساله می درخشید. در مصاحبه بارها حرف از سیامک شد و اینکه این دو در روزهای فعالیت مطبوعاتی قبل از انقلاب همدیگر را یافته بودند.
مهرانگیز، آن روزها با مقالاتی که می نوشت و با حضور فعالش در فضای مطبوعاتی و انتشار چندین کتاب در انتشارات "روشنگران و مطالعات زنان" درست وسط نقطه هدف درگیری سیستم اطلاعاتی بود. از قضای روزگار شدت یافتن بیماری و پایان مصاحبه مصادف شد با هم و او رفت به فرنگ و در بوستون هم به معالجه ادامه داد و هم به کار و هم به نوشتن و هم به زندگی. لیلی و آزاده، دختران این دو نیز یکی شان پیش از مادر و دیگری همراه او به فرنگ رفته بود و هر دو مشغول درس و زندگی بودند. وقتی ماجرای "پاتوق" پیش آمد، در حقیقت سیامک در تهران تنها بود.
من از دو طریق به سیامک برخوردم، یکی از طریق مهرانگیز که حالا مصاحبه اش تمام شده بود و حروفچینی شده بود و حتی پروین اردلان هم زحمت کشیده بود و مقاله شناسی مفصلی را ضمیمه اش کرده بود و در حقیقت یک زندگینامه پر از چون و چرا از مهرانگیزکار بود که حتی مجوز چاپ هم گرفته بود که خبر سیامک کم کم آمد. دوم از طریق شهلا لاهیجی که با او درباره سانسور مصاحبه بیست ساعته ای کرده بودم که کتابش چاپ شده بود. شهلا لاهیجی داشت کتابفروشی اش در یوسف آباد را جمع می کرد تا برود به کانون فرهنگی و هنری تهران، که نامش شده بود "پاتوق" و چیزی بود شبیه مجتمع های فرهنگی فرنگی، سه چهار سالن کوچک و بزرگ شیک سینما داشت و یک کتابفروشی مفصل که خانم لاهیجی راهش انداخته بود و یک کافی شاپ مبسوط و شیک و چندین و چند کلاس آموزشی که هر چه استاد درست و حسابی سینما و ادبیات بود، جمع کرده بودند و بنا بود پاتوق جایی باشد برای علاقمندان هنر و البته دوستانی که سیاست را هم دنبال می کردند.
در همان جلسه اول که به پاتوق و برای دیدن شهلا لاهیجی رفته بودم، سیامک مرا دید و دستم را گرفت و برد پیش مدیر آن موسسه که آقایی بلند قامت بود و در تمام مدتی که حرف می زد من نگاهش می کردم و به این فکر بودم که این آقای محترم از کجا می خواهد پول این همه سرمایه گذاری را دربیاورد؟ سیامک آمد و شوخی شوخی رسیدیم به اینکه من در همانجا بصورت هفتگی استندآپ کمدی اجرا کنم. همان آرزویی که همیشه داشتم. پیش قراردادی نوشتیم و رفتم. هفته بعد که آمدم، دقیقا 12 سپتامبر بود. یک روز پس از خوردن هواپیماها به ساختمان های تجارت جهانی که تهران را هم لرزانده بود. سیامک که هر روز به محض دیدن هر کسی بلافاصله به استقبالش می آمد و روبوسی می کرد، داشت با تلفن شماره می گرفت و چشمهایش نگران بود. دائم تلفن می گرفت. توضیح داد که دفتر کار بنفشه پورزند، دختر بزرگش از همسر قبلی او، در همان ساختمانهای تجارت جهانی یا ساختمانی مجاور آن بوده و از دیشب هر چه کرده نتوانسته با او تماس بگیرد. بالاخره موفق شد و صدای دخترش را شنید و با همان مهربانی و صمیمیتی که جزو لاینفک لحنش بود، با او حرف زد و خیالش که راحت شد خداحافظی کرد و به کارمان ادامه دادیم.
چند ماه بعد، وقتی برای پیگیری کارم آمدم می دیدم که سیامک نیست، نه رئیس موسسه توضیح می داد و نه از شهلا لاهیجی صدایی در می آمد. اتفاقا بانوی چهل پنجاه ساله ای که منشی آنها بود هم در دفتر نبود که توضیحی بدهد. بالاخره گفتند که پورزند و خانمی که آنجا مدیر بود را روز دهم آبان 1380 گرفته اند. چند ماه بعد، وقتی در "بنیان" کار می کردم و در مطلبی با عنوان" ابوالقاسم فردوسی بازجویی می شود" در روز 30 بهمن بدون اینکه اسم بیاورم از دستگیری ابوالقاسم فردوسی شاعر حرف زده بودم. موضوع طنز سیامک پورزند بود. یکی دو هفته ای نگذشته بود که احضاریه ای برایم آمد که نه به آدرس دادگاه مطبوعات بود، نه به آدرس دادگاه انقلاب. هر چه فکر کردم نفهمیدم دادگستری ممکن است با من چکار داشته باشد. بالاخره رفتم به آدرسی که داده شده بود و با مردی تنومند که دستهایش آدم را یاد حلقه گمشده داروین می انداخت و هیکل تنومندش این یادآوری را تائید می کرد، تکه ای از روزنامه که مطلب "فردوسی محاکمه می شود" را در آن نوشته بودم، گذاشت جلوی من. همین بازجو که بعدا بازجوی سینا مطلبی هم شد، اسمش محبی بود و به اسم کمیته اماکن کار می کرد.
آن روزها همه در مورد نبودن پورزند حرف می زدند، ولی هیچ سازمانی مسئولیت دستگیری او را نمی پذیرفت. سرهنگ محبی می خواست ببیند من برای چه به این موضوع اشاره کرده ام و ضمنا می خواست زهر چشمی بگیرد تا دیگر در مورد پورزند ننویسم. بازجویی از سیامک کار سختی نبود، او اصلا اهل حرف زدن و مذاکره بود، به پیرمرد هفتاد ساله هم اتهام رابطه نامشروع زده بودند که اصلا ربطی نداشت. عجیب تهمتی بود که زود فهمیدند و زود جمعش کردند. پورزند هفتاد سال را گذرانده بود و این حرف ها فقط مردم را می خنداند. یک سال و نیمی او را در خانه امن نگه داشتند و بازجویی کردند، هرچه در مورد سینماگران و هنرمندان می خواستند از او بیرون کشیدند و بعد رفتند سراغ بازجویی دیگران، حدود 100 نفر در این پرونده پای شان به کمیته اماکن کشید، از بهرام بیضایی و فریدون جیرانی بگیر تا امید روحانی و هوشنگ اسدی و نوشابه امیری که جای خودش را داشت. مشکل این نبود که آنها دنبال مجرم می گشتند، کما اینکه خانمی را که متهم به رابطه نامشروع بود، بعد از مدتی رها کردند و پورزند را نگه داشتند.
وقتی سرهنگ محبی از من خواست همه چیز زندگی ام را از اول بنویسم، اعتراض کردم که من به تازگی از زندان آزاد شده ام و هرچه گفتنی بود، گفته ام و یک متهم را نمی شود به جرمی که قبلا بخاطرش محاکمه شده، دوباره بازجویی کرد. او با مرتضوی تماس گرفت و خودش را به او معرفی کرد و گوشی را به من داد و مرتضوی به من گفت که همکاری کن. گفتم یعنی چه، گفت، سید! هر کاری می گم گوش کن. من هم به بازجو گفتم که برای زمانی دیگر قرار بگذارد. من رفتم و هیچ خبری از پورزند نشد. همه نهادهای امنیتی اعلام کردند که او جزو دستگیر شدگان آنها نیست، حتی نیروی انتظامی که او را دستگیر کرده بود. داشتند از او اطلاعات می گرفتند و پیرمرد را تا پای مرگ برده بودند. بالاخره بعد از مدتی در 12 فروردین 1382 دچار ایست قلبی شد و مجبور شدند او را تحت حفاظت به بیمارستان ببرند. در این مدت بیش از 20 کیلو از وزنش را از دست داده بود و کاملا ویران و آشفته بود. از او مصاحبه تلویزیونی گرفتند و کیهان نام شبکه او را شبکه فرهنگی هنری سیا در ایران گذاشت. سیامک تقریبا به حالت فلج افتاده بود ، تا اینکه در اسفند سال 82 او را به زندان اوین بردند و وقتی که در سال 1384 آزادش کردند، دیگر چیزی از او نمانده بود. رفت به خانه و ماند تا نابود شود.
نگه داشتن سیامک پورزند در زندان، با وجود اینکه یازده سال زندان به او داده بودند و او به هرچه خواسته بودند اعتراف کرده بود، در حالی که همه می دانستند که او جز کارهای محدودی در حوزه مطبوعات کاری نکرده است، فقط هزینه ای برای حکومت بود. اما او در خانه خودش باید حبس ابد را تحمل می کرد. اجازه خروج از کشور را نداشت و فرزندان و همسرش هم می دانستند اگر به ایران بروند، به زندان خواهند رفت. او شش سال در خانه ماند. مهرانگیز و فرزندانش تلاش کردند تا او را از ایران بیرون ببرند، اما حکومت او را ممنوع الخروج کرده بود. می دانستند اگر از ایران بیرون برود، خواهد گفت که در زندان چه بلایی به سرش آورده اند و حکومت نمی خواست به این موضوع پاسخ بدهد. روز نهم اردیبهشت تصمیم اش را گرفت. با دخترش لیلی تلفنی صحبت کرد.
لیلی در مصاحبه اش با رادیو فردا چنان صحبت کرد، گوئی که پدر به او گفته بود می خواهد چه کند. خانه شان در طبقه ششم ساختمانی در پونک بود. پیرمرد در بالکن را باز کرد، به آسمانی که سی سال بود برایش همین رنگ بود نگاه کرد. تصویر لیلی و آزاده و بنفشه و مهرانگیز را جلوی چشم آورد. به همه دردهایی که در این یازده سال کشیده بود، فکر کرد. یادش آمد که اگر در زندان مانده بود، یازده سال زندانش همین روزها تمام می شد، باید همین روزها آزادش می کردند. تصمیم گرفت آزاد شود.
پاپیون گفت: " حروم زاده ها من هنوز زنده ام، من آزاد شدم" و پرید به سوی زمین سرد. زمینی که زندانش شده بود. دردی شدید در جانش پیچید. بعد صدایی به او گفت: " تموم شد، دیگه درد نخواهی کشید." و در یک سپیدی بی انتها شناور شد.