گوش
کنید به "بگذارید
این وطن
دوباره وطن
شود" با
شعری از
لَنگستُن
هیوز به ترجمه
یِ حسن فیاد و
احمد شاملو با
صدای احمد
شاملو .
بگذارید
این وطن
دوباره وطن
شود
بگذارید
دوباره همان
رویأیی شود که
بود .
بگذارید
پیشاهنگِ دشت
شود
و
در آن جا که
آزاد است
منزلگاهی بجوید
.
(
این وطن هرگز
برای من نبود . )
بگذارید
این وطن
رویایی باشد
که
رویأپروران در
رویای خویش
داشته اند .
بگذارید
سرزمینِ بزرگ
و پرتوان ِ
عشق شود
سرزمینی
که در آن ، نه
شاهان
بتوانند بی
اعتنایی نشان
دهند
نه
ستمگران
اسباب چینی
کنند
تا
هر انسانی را
، آن که برتر
از اوست از پا
درآورد .
(
این وطن هرگز
برای من وطن
نبود . )
آه
، بگذارید
سرزمین من
سرزمینی شود
که در آن ،
آزادی را
با
تاج ِ گل
ساختگی ِ وطن
پرستی نمی
آرایند .
اما
فرصت و امکان
ِ واقعی برای
همه کس هست ،
زندگی آزاد
است
و
برابری در
هوایی است که
استنشاق می کنیم
.
( در
این "سرزمین
ِآزادگان"
برای من هرگز
نه
برابری در کار
بوده است نه
آزادی . )
بگو
، تو کیستی که
زیر ِ لب در
تاریکی زمزمه
می کنی ؟
کیستی
تو که حجابت
تا ستارگان
فراگستر می
شود ؟
:
سفید پوستی
بینوایم که
فریبم داده به
دورم افکنده
اند ،
سیاه
پوستی هستم که
داغ ِ بردگی
بر تن دارم ،
سرخپوستی
هستم رانده از
سرزمین خویش ،
مهاجری
هستم چنگ
افکنده به
امیدی که دل
در آن بسته ام
اما
چیزی جز همان
تمهید ِ لعنتی
ِ دیرین ، به نصیب
نبرده ام
که
سگ سگ را می
دَرَد و توانا
ناتوان را
لگدمال می کند
.
من
جوانی هستم
سرشار از امید
و اقتدار ، که
گرفتار آمده
ام
در
زنجیره یِ بی
پایان ِ
دیرینه سال ِ
سود ، قدرت ،
استفاده ،
قاپیدن
ِ زمین ،
قاپیدن ِ زر ،
قاپیدن
ِ شیوه های
برآوردن ِ
نیاز ،
کار
ِ انسان ها ،
مزد ِ آنان ،
و
تصاحب ِ همه
چیزی به فرمان
ِ آز و طَمَع .
من
کشاورزم –
بنده یِ خاک – کارگرم
، زرخرید ِ
ماشین .
سیاهپوستم
، خدمتگزار
شما همه .
من
مَردُمم :
نگران ، گرسنه
، شوربخت ،
که
با وجود ِ آن
رویأ ، هنوز
امروز محتاج ِ
کفی نانَم .
هنوز
امروز
درمانده ام .
آه ، ای
پیشاهنگان !
من
آن انسانم که
هرگز
نتوانسته است
گامی به پیش
بردارد ،
بینواترین
کارگری که سال
هاست دست به
دست می گردد .
با
این همه من
همان کَسَم که
در دنیای ِ
کُهن
در
آن حال که
هنوز رعیت ِ
شاهان بودیم
بنیادی
ترین
آرزوهامان را
در رویأیِ خود
پروردم ،
رویایی
با آن مایه
قدرت ، بدان
حد جسورانه و
چنان راستین
که
جسارت ِ
پُرتوان ِ آن
هنوز سرود می
خواند
در
هر آجر و هر
سنگ و در هر
شیار ِ شخمی
که این وطن را
سرزمینی
کرده که هم
اکنون هست .
آه
، من انسانی
هستم که سراسر
ِ دریاهای ِ
نخستین را
به
جست و جویِ
آنچه می
خواستم خانه
ام باشد در نوشتم
من
همان کَسَم که
کرانه های
تاریکِ
ایرلند و دشت
های لِهِستان
و
جلگه های ِ
سرسبز ِ
انگلستان را
پسِ پشت نهادم
از
سواحلِ سیاه ِ
آفریقای سیاه
برکنده شدم
و ـ
آمدم تا
"سرزمین
آزادگان" را
بنیان بگذارم
.
آزادگان
؟
یک
رویأ – رویأیی
که فرامی
خواندم هنوز
امّا .
آه
، بگذارید این
وطن بار دیگر
وطن شود
-
سرزمینی که
هنوز آنچه می
بایست بشود
نشده است
و
باید بشود ! –
سرزمینی
که در آن هر
انسانی آزاد
باشد .
سرزمینی
که از آنِ من
است .
-
از آن ِ
بینوایان ،
سرخپوستان ،
سیاهان ، من
که
این وطن را
وطن کرده اند .
که
خون و عرق ِ
جبین شان ،
درد و ایمان
شان ،
در
ریخته گری های
دست هاشان ، و
در زیرِ باران
خیش هاشان
بارِ
دیگر باید
رویأیِ
پُرتوانِ ما
را باز گرداند
.
آری
، هر ناسزایی
را که به دل
دارید نثار من
کنید
پولاد
ِ آزادی زنگار
ندارد .
آز
آن کسان که
زالووار به
حیاتِ مردم
چسبیده اند
ما
می باید
سرزمینمان را
بار دیگر باز
پس بستانیم .
آه
، آری
آشکارا
می گویم ،
این
وطن برای من
هر گز وطن
نبود
با
وصفِ این ،
سوگند یاد می
کنم که وطن من
، خواهد بود !
رویأیِ
آن
همچون
بذری جاودانه
در
اعماق ِ جان ِ
من نهفته است .
ما
مردم می باید
سرزمین
مان ، معادن
مان ، گیاهان
مان ، رودخانه
هامان ،
کوهستان
ها و دشت های
بی پایانِ مان
را آزاد کنیم :
همه
جا ، سراسرِ
گستره یِ این
ایالتِ
سرسبزِ بزرگ
را
و
بارِ دیگر وطن
را بسازیم .