روسپیان
سرزمین من ،
شادمان و خنده
به لب ، در هر
کجا به تن
فروشی
مشغولند . و حال آن
که خدا هیچ
زنی را جز برای
ابراز شرافت
و پاکدامنی
خلق نکرده
است .
روسپیان
سرزمین من ،
شادمان و خنده
به لب ، در هر
کجا به تن
فروشی
مشغولند . و حال آن
که خدا هیچ
زنی را جز برای
ابراز شرافت
و پاکدامنی
خلق نکرده
است . هم من ، و هم
همه ی شما نیک
می دانیم که درپس
خنده ها و
قهقهه های
روسپیان ،
گریستنی است
به پهنه
ی اقیانوسی
که از غرقاب
اشک آنان
جاری است . چرا
؟ چون خدا نه
در مرد ، که
خود را در
زن ، به تجلی
درآورده است .
زن ، گوهر یک
دانه ی
آفرینش است . همان
گوهری که
جمال
خدا را در
زیباییش ، ومهراورا
درمادری اش ،
و جاذبه ی او
را
درمعشوقگی
اش جای
داده
است .
روسپیان
سرزمین من ، و
همه ی
روسپیان
جهان ، همان
یک دانه های
خدای خوبند
که با
پای نهادن
برگوهر
وجودی خویش ،
ناگزیر ، به
تن فروشی روی
می برند . یک
روسپی ،
پیش
از هر مراوده
ی جنسی ،
ابتدا خود را
به دست خود می
کشد تا
بتواند بر
شراره های سرزنش
آن خویشتن
خفته فائق آید .
از
این پس،
هرگاه به
روسپیان
سرزمین من نگریستید
، تلاش کنید
از شماتت ، و از هرزگی
نگاهتان
بکاهید . چرا
که آنان ،
بانوان ، و
دخترکان پاکدامن
دیروز مایند . کسانی
که افسوس
هماره ی یک
زندگی
شرافتمندانه
را با خود حمل می
کنند . کور باشیم اگر که
لخته های جگر
خونین آنان را
درپس خنده
هایشان فهم
نکنیم .
می
خواهم فریاد
بکشم :
روسپیان
سرزمین من ، گرچه
آبروباختگان
وادی
شرافتند ، اینان
اما ، با همه ی
جرم وخطایی
که هرروزه
مرتکب می
شوند ، بر
روسپی پنهان کاری چون من
شرافت دارند .
چرا نفهمم که
روسپیان
سرزمینم ،
باهربار تن
فروشی، از من انتقام
می گیرند . از
منی که به آنان
وعده های
سرفرازی
دادم ، و سرانجام
وعده های
من
، جزدرشعار
وفریب رخ ننمود .
ای
همه ی
روسپیان
سرزمین من ،
ازهمه جا ، یک به
یک ، پیش آیید
و به صورت من تف
کنید . به صورت
من سیلی
بزنید . مرا در
زیر پای خود
لگد مال کنید .
از من هیچ
مگذارید
. تفاله ی مرا
در چاله ای
اندازید و
همه ی آیه ها و
حدیث های
غیرتمندی را با من
دفن کنید . مرگ
یکباره برای
من ، شیرین تر
از تماشای
مرگ هماره و
مکرر شمایان است .
نفرین
به من که از
نردبان فریب
شما بالا رفتم
. خود را به بام
بهره مندی رساندم
و شما را در
وادی
درماندگی و
سرگردانی
وانهادم .
ای
روسپیان
سرزمین من ،
جرم شما اگر
تن فروشی است
، مرا جرم ،
افزون تر از شماست .
من ، قرار بود
با شما از
جاذبه ها و
زیبایی های
انسانی
بگویم ، و این جذبه ها و
زیبایی ها را
به جان جامعه در
اندازم . من
قرار بود
لبخند خدا را
در انصاف و عدل ،
درفرهنگ ، در
اجتماع ، نشان
شما بدهم .
قرار بود دست
شما را بگیرم
و باهم به
سراغ
درستی ها
برویم . قرار
بود میان من و
شما جز صداقت
و فهم ورشد
چیزی نباشد . قرار بود
من برای شما
بمیرم . غم شما
را بخورم .
قرار بود من
شما را پیش از
خود در
کنار
سفره ی برخورداری
بنشانم .
ای
روسپیان شهر
من ، من اما با
شما دغل کردم .
به شما دروغ
گفتم . و خیلی زود ،
چهره ی مخوفی
از خدا و دین
خدا پرداختم .
عدل و انصاف
را به
پستوهای رفاقت راندم .
با شما
بداخلاقی
کردم . کام شما
را برآشفتم .
پیش از شما ،
بساط کسب و
کار خود
آراستم و به
منافع شخصی
خویش بها
دادم . هرچه
شما فریاد
برآوردید که
در تنگنای فقر ، و
درتنگنای
داد و دانش و مهرید
، من ، بی نگاه
به شما ، سربه
اندرون
مناسبات
کاسبی
خویش فرو بردم .
نفرین
به من که رواج
یک زندگی
ساده را نیز از
شما دریغ
داشتم ، و شما
را چاره
ای جز تن
فروشی
نگذاردم . بی
آنکه خود
بدان مایل
باشید . که خدا
این تمایل را از
ابتدا در شما
فرو کشته بود . شما
در هربار تن
فروشی ، مرا ،
آه چه می گویم
، حتی
خدا
را زیر پا می
نهید . که زبانم
لال ، اگر
پاکدامنی
نیز جای شما
بود ، و در چنبره ی
گرفتاری های
شما دست و پا
می زد ، تن به
تن فروشی می
سپرد . پس یک به
یک پیش آیید و به
صورت من تف
کنید . این من بودم
که شما را به
وادی نفرت
درانداختم .
این من
بودم
که روشنایی
روز را ، طلوع را
، رویش را ، و
زندگی را
برشما تباه
ساختم .
شما
برتن من ،
لباسی از
لباس پیامبر
دیدید و به من
اعتماد
کردید ، اما
شما کجا از
زبان من ،
عطوفت ومهرو
گذشت و صبوری
و غمخواری
رسول خدا را
چشیدید ؟ من برای شما ،
شب و روز ، سخن
از علی و فاطمه
وخوبان خدا
گفتم ، اما
خود ، برخلاف
سیره ی
خوبان
خدا راه
گزیدم و
برخلاف سیره
ی آنان نیز با
شما رفتار
کردم .
مگر
علی اجازه می
داد گرسنگی ، تن
فروشی یک دختر
را ، و تن
فروشی یک زن
را تجویز
کند ؟ مگر علی
اجازه می داد
دختران و
زنان
سرزمینش را برای
تن فروشی به دوردست
های کامجویی
ببرند ؟ علی اگر
امروز بود ،
از اندوه تن
فروشان
سرزمین خویش جان می
باخت . پس
چگونه است که علی
گویان و علی
دوستان
سرزمین من ،
از این ننگ بزرگ ،
جامه برتن
نمی درند ؟
راستی
سهم یک روسپی
از نفت ، از
جنگل ، از دریا
، از زمین ، و
از آسمان
سرزمین
خویش کجاست
که او را چاره
ای جز از تن
فروشی نیست؟
ای
همه ی
روسپیان
سرزمین من ،
من از شما تقاضای
بخشایش ندارم
، که از گناه من
درگذرید ،
برعکس ،
بیایید و مرا
در زیر آوار
سرزنش های خویش
دفن کنید .
چاره ی
من
مرگ است . همان
عقوبتی که
شما با هر بار
تن فروشی ،
بدان دست می
برید . چرا
باران
مرگ برمن
نبارد ؟ که ریسمان
تن فروشی شما
، در دستان من
تاب می خورد .
روسپی
شما نیستید ،
روسپی منم .
منی که کشورم
را ، و آوازه
های نیکبختی سرزمینم
را ، با هرزه
گویی های
پخمه گون ، به
چالشی جهانی
در انداخته
ام و همگان سرزمینم
را به تحقیر و
هول و هراسی
عنقریب فرو
رانده ام .
روسپی شما
نیستید . روسپی منم که
اگر جوان و
خام و هیچ نفهمم
، از قله ی
غرور حامیان
خویش پایین
نمی آیم ، و اگر
پیر و فرتوت و
از نفس
افتاده و پوک
مغزم ، دست و
دل از منصب
های کلیدی
کشورم
برنمی
دارم .
روسپی
منم که بی
سوادم ، و
نسبت به
مسئولیتی که
پذیرفته ام
خالی الذهنم
، اما
با شهامتی به
بزرگی جهل ،
برصندلی
همان
مسئولیت می
نشینم و سخن
از عدالت و انصاف
و قانون و قضا
می رانم .
دخترکان
سرزمین من،
ای که شما را
برای کامجویی
به دوردست ها
می برند وبه
زیر دست و
پای عرب ها و
سایرین می
اندازند تا
آنان ، به اسم
تحقیر
ایرانیان
واسلام و
انقلاب
ایرانیان ،
وحشیانه با شما
در آمیزند ،
شما روسپی
نیستید ،
روسپی منم که نماینده
ی مجلسم اما
هرروزه ، در راس
امور بودن
مجلس را ،
استقلال
مجلس را ،
قوانین
مجلس
را ، و سوگند
نمایندگی ام را
زیر پا می نهم
تا از لاشه ی
چیزی به اسم " نمایندگی
مردم "
ارتزاق کنم .
ای
زنان
خیابانی
سرزمین من که
گوهرشرافت
خود را
درناگزیر
این روزهای
قهقرا ،
به
تاراج این و
آن می دهید ،
شما روسپی
نیستید ،
روسپی منم که
شعور بسیجی و پاسدار بودن
را به
دریوزگی قمه
و غارت در
انداخته ام .
یک روز قرار
بود منی که
بسیجی ام ، از غصه
ی شما دق کنم .
منی که پاسدارم
، از حریم
پاکدامنی
شما پاسداری
کنم . چگونه است که
من به آن
کودنی
متعمدانه ای
روی برده ام
که فساد را ،
تنها و تنها
در حضور
خیابانی
شما می بینم ،
اما همین فساد
را درروسپی
گری فلان
وزیر و فلان
معاون دزد و حامیان
دریده ی آنان
نمی بینم . همان
وزیر و
معاونی که
آوازه ی
پلیدی ها و
رانت
خواری
ها و روسپی
گری هایشان کمترین
لرزه بر
چارستون
دستگاه
قضایی ما نمی
اندازد .
ای
دخترکان و
زنان روسپی
سرزمین من ،
یک به یک پیش
آیید و به
صورت من تف کنید
ومرا از
هیمنه ای که
برای خویش
افراخته ام
به زیر بکشید .
تا زمانی که شما هرروزه
از سر ناچاری
تن به تن فروشی
می سپرید ،
سخن از
استقلال
گفتن وسخن از
انرژی
هسته
ای و مبارزه
با آمریکا راندن
، یک شلتاق
وارونه است .
یک حماقت
جاری است . و یا
بهتر بگویم :
آذین بستین استفراغ
ناشی ازخورش
فریب مردمان
است .
آهای
، این من ،
روسپی ام . که
با نگاه به هرزگی
هرروزه ی شما
، و در تحلیل عقاب
وثواب ، کوه
گناه را
برشانه های
شما بار می
کنم . این من ،
روسپی ام . که رنج هرروزه
ی شما را می
بینم اما از پله
های منبر
مساجد بالا
نمی روم تا در لباس
پیامبر
، عمامه
از سر بگیرم و
برزمین
بکوبم و
حنجره ام را
وعده گاه
تقاص و حق
شمایان کنم و فریاد
برآورم : آهای
ای همه ی مسئولان
، این
روسپیان ،
ناموس و
آبروی مایند .
این روسپیان
، بانوان
سرزمین
مایند . اینان
را کفتار
ناگزیری ، به
تن فروشی هر
روزه می
برد
. ننگ و نفرین
برمن که به جای
ترس از خدا ،
همه ی آموزه
های سرفرازی
خود را
ازترس
حاکمان به
خاک انداخته
ام وازتماشای
این همه ظلم
آشکار ، جامه
برتن نمی درم
و هیچ
برنمی شورم .
دخترکان
روسپی
سرزمین من ،
می دانم که
شما را جز از
آوارگی هر
روزه چاره ای نیست
.اما من که
روسپی زیرکم
، با ظاهری
پرازفریب ، و
دکمه های
بسته از بیخ ، حکایت روسپی
گری خویش را
به اختفا می برم
. هر دوی ما
روسپی ایم . هم
شما ، هم من .
شما سرمایه
های شرافت
خویش به حراج می
نهید ، و من ،
به اسم خدا ،
سرمایه های
شرافت
تاریخ
سرزمین خویش
به تاراج می برم
. پس روسپی
حرفه ای منم ،
نه شما . شما
گوهر یک
دانه
ی آفرینش اید .
همان گوهری که
جمال خدا را
در زیباییش ،
و مهر او را در
مادری
اش
، و جاذبه ی او
را در
معشوقگی اش
جای داده است .
تفاوت
من با شما در
این است که
شما ، هرروزه ،
از سر
ناگزیری پای
بر این
گوهر
یکدانه ی
خویش می نهید
، و من ، که
روسپی قهار این
روزهای
سرزمین
خویشم ، پای برخود
خدا می نهم و
به اسم خدا ، حاجت
های روسپی
گری خویش
مطالبه می
کنم .
اگرمن
روسپی نبودم
، از رواج این
همه اعتیاد و
ورشکستگی
گسترده در
سرزمینم ، سربه
اندرون خاک
فرو می بردم و
هرگز سخن
ازمبارزه و
خدا و پیغمبر
نمی گفتم .من روسپی
ام . که اگر
نبودم ،
تاریخ را ، به
تماشای
مضحکه ی
اطوار کودنی
خویش فرا نمی خواندم .
ای
همه ی
روسپیان
سرزمین من ،
ای دخترکان ، و
ای زنان
ناگزیر ،
بگذارید در پیشگاه
شما به زانو
درافتم و
صورت به خاک
نهم تا شما پای
بر صورت من
گذارید و روبه خدا
ضجه برآورید
که ای خدا : اگر هستی
، که هستی ،
بدان و آگاه
باش که این
دریوزه ی
صورت
به خاک نهاده
، لباسی از قرآن
به تن کرد و
مارا فریفت .
خود به نوا
رسید و ما
را
به قهقرای
تحقیر و بی
نوایی درانداخت .
ای
خدا ، اگر
هستی ، که
هستی ، بیا و
تقاص ما را از
این فریبکار
هزار چهره
بستان . با
دستان
پروردگاری
ات ، چنگ به
ریش تزویر او
بزن وبه
صورتش تف کن و
به او بگو : چرا
بندگان مرا
از روال
بدیهی
رشدشان باز
داشتی و از من
خدا در
انتشار دین
خدا جلو
زدی
و به اسم من ، بندگان
مرا از من
گریزان
ساختی و آغوش
خداوندگاری
مرا معطل
گذاردی
؟
منبع:
وبلاگ شخصی نویسنده
|