"وفسونی
که به گنده
شدن لاشه یک
زندگی مرده چوگور..."
نیمایوشیج
"همین
گونه خوب است،
باید
همینگونه
باشد!"
اخیرا
بنگاه
"نشریات امیر
کبیر" اثر
تازه ای از
نویسنده ی
معاصر ایران ،
فریدون
تنکابنی تحت
عنوان "راه
رفتن روی ریل"
نشر داده است.
این اثر متضمن
نه داستان و
اتود است که
اغلب آنها
بازتاب "ازپ"
و غالبا در
جامه ی طنزی
گیرا، از
واقعیت های
مهم زندگی
معاصر ایران ،
سخن می گویند.
فریدون
تنکابنی،
نویسنده کتاب
"یادداشت های
شهر شلوغ" ،
"اندیشه ی
سترون
بودن"،" پول
تنها ارزش و معیار
ارزش ها"،
"ستاره های شب
تیره"
و یک سلسله
نوشته های
دیگر،
نویسنده سرشناسی
است. رژیم به
فعالیت هنری
او با تعقیب و
زندان پاسخ
داد. بازداشت
او موج بزرگی
از احساس
همبستگی را بر
انگیخت.
بدینسان، در
کنار قریحه
هنری فریدون
تنکابنی، خود
رژیم نیز با یورش
های وحشیانه
خود، این
نویسنده خلق
را به خلق
شناسانده
است، بدون
آنکه موفق
شود، آنطور که
آرزو داشت ،
گوهر آفرینش
مردمی و تفکر
جسورانه بند
شکن را در وی
خورد کند. می
گویند ضربت
حوادث مانند
چکش
ضرابخانه،
بهای افراد را
روی آنها حک
می سازد. نیز
می گویند پتک
مصائب، کلوخ
را در هم می
کوبد ولی آهن
را حدادی می
کند. قریحه
هایی که از
کوره تفته رنج
بگذرند، مانند
طلا از بوته،
با درخشش چشم
نوازی بیرون می
آیند.
این
نبرد انسان با
دد، نبرد
دشواری است.
ما از آن
برحذریم که
این نبرد
بغرنج را در
جامعه ایران
ساده کنیم یا
به نتیجه گیری
های مثبت و
منفی
شتابکارانه
دست یازیم. برخی
ها مانند صخره
محکم می
ایستند، برخی
ها افتان و
خیزان براه
خود ادامه می
دهند. برخی ها به
شب خموشی و
گمنامی می
گریزند ، برخی
ها خود را می
فروشند. حساب
ها از هم
جداست. سایه
روشن ها از هم
جداست. ولی
خلق از
فرزندان خود
می طلبد که به
هر نحوی که
شده در کنار او
باشند.خلق،
خود فروختگان
را که به
ستایشگر و
نعره کش و
هوچی بساط
آریامهری بدل
می شوند، نخواهد
بخشید.
مجموعه
شامل قطعاتی
است مانند
"ملاحت های آشکار
و پنهان خرده
بورژواها"،
"راه رفتن روی
ریل"،"اندیشه
هایی نیمه
شوخی نیمه جدی
درباره
اعدام" (به یاد
ایران شریفی
نخستین زنی که
اعدام شد و با
مرگ خود
برابری زن و
مرد را ثابت
کرد!)،"زن در
شاهنامه"،"حالا
اگر تهران
بود"،"در
ستایش
تنبلی"،"تنهایی
آقای
تهرانی"،"هذیان
دیوانه ای
گرفتار در قفس
تنگ، اهنین و
داغ". پیش از
آنکه با مطالب
برخی از این
قطعات آشنا
شویم، به یک
"گریز هنری"
نیازمندیم.
ما
بین این و یا
آن شکل هنری
از سویی، و
خصلت دوران
تاریخی از سوی
دیگر، بنظر می
رسد نوعی پیوند
قانونمند
وجود دارد.
استبداد
شاهان آل مظفر
و قشریت برخی
از آنان همراه
برخی علما و
فقهای متعصب
دوران، شکل
نمادگرایانه
(سمبلیک) غزل
حافظ را به
اوج می رساند.
زشتی و فساد
همین دوران،
طنزنگار چیره دست
ما عبید
زاکانی را
پدید می آورد.
در عصر کنونی
استبداد
درنده خوی
محمد رضا شاه
و تعصب ظلمانی
او علیه هر
چیزی که با
منافع خود و
خانواده و
اربابانش
تباین دارد،
در عصری که
تنزل روحی
هیئت حاکمه،
این بردگان
پای بوس یک
ساتراپ دست
نشانده
غارتگر
اجنبی، و همه
کسانی که در
این مسخرگی
تهوع آور شرکت
دارند، بحد
اعلاست، باز
می بینیم که
شکل
نمادگرایانه
بویژه در
اشعار و طنز
اجتماعی پا به
میدان می گذارد
و به افزاری
نیرومند برای
نبرد مردم در
تاریخ بدل می
شود.
با
آنکه در این
دوران طنزنگاران
خوبی مانند
خسروشاهانی،
مهدی سهیلی،
هادی خرسندی،
ایرج پزشکزاد
و دیگران به
صحنه آمده
اند، ولی
فریدو
تنکابنی طنز
را هم از جهت
ارزش هنری و فنی
آن و هم از
لحاظ سمت و
محتوای
اجتماعی اش به
پله ای بالاتر
رسانده است و
در راه جدا
شدن حساب طنز
هنری و اجتماعی
از حساب هزل و
هجو و مطایبه،
گام دیگری
برداشته و
آنرا مانند
دوران
مشروطیت به
حربه مبارزه
مردم بدل کرده
است.
آنچه
که در نوشته
فریدون
تنکابنی،
علاوه بر ارزش
هنری و فکری
طنز امروزی،
نظر گیر است،
شهامت مدنی
است؛ شهامت
کسانی که صاف
و ساده قلم هنرمند
خود را در
ازاء سکه به
ابلیس نمی
فروشند و از
"اتاق تمشیت"
آریامهری نمی
ترسند؛ شهامت
کسانی که در
غلاف
"بیطرفی"، در
پس دیوار
ندیدن و
نشنیدن و نفهمیدن
نمی خزند و
وظیفه
شهروندی خود
را اجراء می
کنند. نیروی
قلمی که در
خدمت حقیقت
قرار گیرد
نیروی شگرفی
است. این نیرو
صد بار شگرف
تر است، اگر
قریحه هنری
بتواند این
دفاع از حقیقت
را بیک پیکار
شورافکن و
بیداری انگیز
بدل کند.
نمونه های آن
در تاریخ
بسیار است.
شاعر دوران
سامانی فرخی
سیستانی می
گوید:"قلم
بساختی آن
کارها تواند کرد
– که عاجز آید
از آن کارها
قضا و قدر" و
فریدون تنکابنی
در مجموعه
"راه رفتن روی
ریل" بهمین
کار دست می زند
و چنانکه دریک
قطعه نمادی
بهمین نام
گفته است از
زمره ان کسانی
است که در یک
تونل تاریک،
در ده قدمی
نفس نفس آتشین
یک قطار کور و
پر زور ، بازی
دوران کودکی "راه
رفتن روی ریل"
لغزان را، ولی
اینبار نه برای
شوخی و وقت
گذرانی (مانند
ایام کودکی)
بلکه بطور جدی
انجام می دهد
و حال آنکه می
داند ذر
تاریکی تونل
خونهای کسان
دیگری بدیوار
سرد و سنگی
تونل شتک می
زند و در داخل
قطار گرم و
روشن آدم های
بی خیالی
بخوردن و
نوشیدن و
تفریح کردن
مشغولند. او
اینرا می داند
و می بیند و به
بازی "راه
رفتن روی ریل"
ادامه می دهد.
چه
کسی او را به
این بازی
خطرناک و مهیب
وا می دارد؟
همان احساس
نیرومند
شهروندی،
همان محال
بودن سکوت در
قبال دروغ،
پستی، ظلم و
تیره روزی،
آنچه که مارکس
آنرا "احساس
نوعی" نامید،
یعنی آنچه که
فرد انسان را
به شخصیت بدل
می کند و او را
از حضیض
جانوری انسان
نما به اوج یک انسان
واقعی بالا می
کشد.
پیوسته
در تاریخ
عاشقان "عمر
بیشتر و سود
بیشتر بهر
قیمت" این
احساس
شهروندی را
نفهمیدند و
مسخره کردند و
انرا
خودنمایی و یا
دیوانگی
دانستند. ولی
خوشبختانه
تاریخ هرگز از
این کسان که
بقول گورکی
"جنون آنها
خرد زندگی
است"، خالی
نبوده ، و الا
چه کسی می
توانست از کپک
زدن انسان در
یک بردگی
محقر، از ابدی
شدن قدرت
گرازها و از ادامه
شوربختی
میلیونها و
میلیونها
افراد انسانی
جلوگیری
کند؟آری، شکر
که مفهوم
گندیده خرده
بورژوایی
"سعادت"،
مخالفان
تهمتن و کلانی
دارد که سعادت
را نبرد علیه
بی سعادتی بشر
دانستند و به
افق های روشن
چشم دوختند و
در "اکنون"
های خاکستری
رنگ دفن
نشدند.
نویسنده
در صفحات 46-45 ، با
نقل عباراتی
از اثر بزرگ رومن
رولان "ژان
کریستف"
(ترجمه م.ا.به
آذین) گویی
همین اندیشه
ها را تائید
می کند. رولان
می نویسد:
"در
جهان عدالتی
نیست: زور حق
را در هم می
شکند! چنین
اکتشافی روح
را برای همیشه
زبون یا بزرگ می
کند. بسیاری
خود را بدست
سرنوشت
سپردند.با خود
گفتند:"حال که
چنین است برای
چه مبارزه کنیم؟
برای چه در
تکاپو
باشیم؟هیچ
چیز دلیل چیزی
نیست.پس فکر
نکنیم! خوش
باشیم!"ولی
انان که
مقاومت
کردند، دیگر
از آتش گذشته
اند، هیچ
سرخوردگی نمی
تواند بر ایمانشان
دست یابد:
زیرا از همان نخستین
روز دانسته
اند که راه
ایمان هیچ وجه
مشترکی با راه
خوشبختی
ندارد. با
اینهمه مجال
تردید
نیست.باید
همان راه را
در پیش گرفت.
در هر هوای
دیگری نفس تنگ
می شود. به
چنین یقین
البته در همان
قدم اول نمی
توان رسید.نمی
توان آن را از
پسرهای پانزده
ساله انتظار
داشت. پیش از
آن دلهره هاست،
اشکهاست که
باید ریخته
شود.ولی
همینگونه خوب
است، باید
همین گونه
باشد. ای
ایمان! ای دوشیزه
پولادین، قلب
پایمال گشته
نژادها را با
نیزه خود شخم کن!"(ژان
کریستف، جلد
3، صفحه 183)
معلمی
که در قفس تنگ
و اهنین و داغ
تاکسی، در فشار
مسافران
دیگر، حلزون
وار،
خیابانهای تهران
را طی می کند
نیز، به نحوی
دیگر همین
مطلب را مطرح
می سازد:
"نکند
دیوانه شده
ام؟ کاش دیوانه
شده باشم. اما
هنوز انقدر
عقل برایم
مانده که حس
کنم به اندازه
کافی ابله
نشده ام. در
روزگار گذشته
می گفتند:"یک
جو عقل ، بهتر
از یک ده ششدانگ"،
حالا باید
بگویند:"یک جو
دیوانگی بهتر
از یک شهر
نوساز".شاید
هم بجای یک جو
یک خروار
دیوانگی
داشته
باشم.اما یک
جو عقل بیمار
ان وسط است که
کار را خراب
می کند. تیره
بختی منهم از
همان است که
مثل آفت در آن
یک خروار
دیوانگی می
افتد و انها
را فاسد می
کند، تباه می
کند، به عقل
بدل می کند".
این
همان "جنون
دلاوران"
گورکی است که
خرد زندگی
است. تمام
"دیوانگی ها"
(دیوانگی از
دیدگاه
"خرسندان از
سرنوشت")،
بگفته
تنکابنی، در اینجا
سراپا به عقل
بدل می شود: به
عقل راهگشا،
به عقل طوفان
زا، به عقل
زنجیر شکن، به
عقل نقاد، به
عقل انقلابی.
در
"ملاحت های
آشکار و پنهان
خردهبورژوا"
گروهی نوکیسه
که در ایام
جوانی انقلابی
بوده اند با
زنها و عروس
ها و دامادهای
آمریکایی، در
خانه ای گرد
آمده اند.
سخن، متناسب
با بالا گرفتن
مستی از ویسکی
و عرق، کم کم
از "گرفتاری
های زندگی" به
شوخی های سکسی
و از آنجا به
یاد آوری آن
دورانی که زندگیشان
"معنایی"
داشت و مثل
حالا پوک نبود
می کشد. این
ترجیع بندی
است که بشکل مکانیکی
تکرار می شود
و گاه با
توهین به مردم
و "نفهمی و
کرختی" آنها
همراه است. در
میان آنها "آق
معلم" ، هنوز
رکی خود را
حفظ کرده و بی
رو در بایستی
چهره واقعی
خودشانرا
مطرح می کند:
"بدبختی
ما اینه که
هدف ها و ایده
آل ها را با وسایل
تاخت زده ایم.
گناه خودمون را
گردن چیزهای
دیگر نندازیم.
پول و خونه و
باغ و اتومبیل
گناهی
ندارند.وسائل
زندگی اند. بدبختی
ما اینه که
این وسائل را
به بهای گرانی
خریده ایم،
خیلی گران، به
بهای هدف ها و
ایدهآل های
جوانی مان.
برای همینه که
احساس غبن میکنیم.
اون جای خالی
که گفتم،
همینه. اون
صدای سمج
خاموش نشدنی،
همینه. بدبختی
بزرگمون اینه
که این بازیچه
های پوچ، نه
دلمون رو خوش
می کنند و نه
عرضه ش را
داریم که
ازشون دل بکنیم...ما
شجاع نیستیم،
زرنگیم. ما
آدمای خیلی زرنگی
هستیم. زرنگ و
حسابگر. پر می
خوریم، اما به
گرسنه ها که
می رسیم،
صمیمانه می
خواهیم ثابت
کنیم، که
"امتلای
معده" از "گرسنگی"
بدتره.
اتومبیل به
جون مون بسته ست،
اما به پیاده
که می رسیم،
صادقانه می
گوئیم که
پیاده ها از
سواره ها
آسوده ترند.
سالی یک طبقه
به خانه مان
اضافه می
کنیم، اما
معصومانه
ناله و زاری
سر می دهیم که
بنا و نجار
پدرمان را در
آورده اند و
خاک سیهمان
نشانده اند...ضمنا
تا حالا حرف
هیچ کس را
نکشته ، اما
پای عمل که
میون بیاد،
کمیت همه مون
بدجوری
لنگه...".
"آق
معلم" با آنکه
خودش از قماش
شرکت کنندگان در
"پارتی" است،
ولی لااقل
خودشرا و دیگر
آنرا گول نمی
زند.
عوامفریبانه
همه دنیا را
به لجن نمی
کشد تا لجن
واقعی روح خود
را مخفی
سازد.این خودش
مطلبی است.
در
نوول بزرگ
"تنهایی آقای تهرانی"
ما با تیپ
مقاوم روبرو
هستیم. وقتی
تهرانی از
زندان سه ساله
بیرون می اید،
نامزد حسابگرش
او را ترک می
گوید زیرا
دیگر او را
مانند "برادر"
دوست دارد، نه
بیش! بجز مادر
فداکار،
بتدریج در
برهوت تنهایی
جان ازاری که
نزدیک است او
را دیوانه
کند، فرو می
رود. ولی
تهرانی سرسخت
است. بکسی که
باو "نصیحت"
می کند که از
چموشی دست
بردارد" بالحنی
سرد، به سردی
یخث که در
لیوانش شناور
بود" می
گوید:"مگر تو
خودت بارها
نگفتهای که
پانزده سال از
بهترین
سالهای زندگی
ات را هدر
داده ای و این
"چندرغاز" را
جمع کرده ای؟
البته از
"شکسته نفسی"
سنتی ایرانی
که بگذریم،
چندر غاز یعنی
چند میلیون.
خب ، حالا یکی
بیاید و خیلی
راحت بتو
بگوید بیا و
پولهایت را دور
بریز! چه فکری
می کنی؟ حتما
فکر می کنی که
طرف یا دیوانه
است، یا ابله.
مگر نه؟ و اما
من، همه دار و
ندار من
اعتقاد من
است. همه ثروت
و موجودی من ،
پس انداز عمر
من، همین
اعتقادات است.
و نام نیکی که
دارم، یا خیال
می کنم که دارم.
همین ها، سه
سال مرا در
جهنم، سر پا
نگه داشتند،
تر و تازه و
شاداب نگه
داشتند.حالا
تو آمده ای و
در کمال
آسودگی و بی
خیالی به من
می گویی که
اعتقاداتت را
دور بریز!
خودت را لجن
مال کن! توقع
داری چه جوابی
بتو بدهم؟
راستی توقع
داری توصیه
دوستانه ات را
بپذیرم؟!
متاسفم. واقعا
متاسفم. ما در
دو دنیای
متفاوت زندگی
می کنیم و
زبان همدیگر
را نمی
فهمیم..."
در
موقعی که
اخگرهای امید
و زندگی در
تهرانی روبخاموشی
می رود،
برخورد
ناگهانی او با
یک مشت مردم
زحمتکش ساده و
صدیق باو
بشارت می دهد
که نیروی
بزرگی برای
رستاخیز در
قلب جامعه ذخیره
شده است.
توصیف
جامعه ایران
معاصر در نزد
فریدون تنکابنی
این کلمات را
از ضمیر
خواننده عبور
می دهد:"زشت و وحشتناک".
در این نوشته
ها همه جا
نویسنده ای با
روحی
نیرومند، که
از پس شبکه
غلیظ سانسور
با درد و
ریشخند بشما
می نگرد، دیده
می شود. در همه
جا شعله های
عزم همراه
زوبین
زهرآگین طنز
جلوه گر است و
تیک تاک ساعت
های ستاره گون
امید و آرزو،
همراه هق و هق
های خاموش رنج
بگوش می رسد.
دوران، در
مجموعه "راه
رفتن روی ریل"
عکس لرزاننده
خود را
انداخته است و
فریدون
تنکابنی
توانسته است
سند هنری
پرقوتی بوجود
آورد که بعنت
زور گویی و
پاکر منشی را
مانند داغی
ابدی با خود
طی سالیان
دراز خواهد
داشت. تبه
کاران هرگز از
این لعنت
نخواهند رست.
احسان
طبری
مجله
"دنیا"؛
شماره 12 اسفند 1356