هنوز
سبز مُد نشدهبود
و او سبز بود.
همه زندگیاش
را در مسير
سرخ تباهشده
میديد. به
سنت فلسفهی
آلمانی
برگشتهبود.
راه نجات
ايران را در
تولد "فرد" میيافت،
در پايهريزی
جامعهی مدنی.
از خشونت نفرت
عجيبی داشت.
مدام مرا سرزنش
میکرد که
هنوز "سبز" را
درک نکردهام.
۱۲ سال زندان
و شکنجه جانب
بیقرارش را عليه
هرچه خشونت و
زشتی شوراندهبود
در روزهای
"سرخ" درود
گفتمش و در
سالهای "سبز"
بدرود. با بچه
های سبز بالای
سرش بوديم.
مرگ داشت همان
حوالی می گشت.
مرد سبز، وصيت
های سبز می
کرد. می دانست
مرگ در کمين
ايستاده. شايد
هم با مرگ
نجوا می کرد.
آرام بود. يا
آرام می نمود.
با پرستار
شوخی می کرد.
زنش آمد و رفت.
مثل سايه. دست
هايش را نوازش
کرد و رفت. او،
دستش را مشت
کرد و به بچه
های سبز گفت:
- ما برنده ايم....
اما يادتان
باشد بچه ها...
تابستان
بود و گرما
هولناک بود و
مرگ در همان
حوالی پرسه می
زد. از ملاقات
بر می گشتيم.
خواهر سياه
پوش سعيد آذرنگ
وقت ملاقات
خبر را آورده
بود:
- ديروز سعيد و
کيومرث
زرشناس را
زدند...
زدند، يعنی
کشتند. يعنی
تير باران
کردند. توی حياط
"آموزشگاه"
به او رسيديم.
مثل هميشه داشت
با دکتر ديگر
احمد دانش راه
می رفت. خبر را
گفتيم. صورت
دکتر دانش رنگ
سياهی گرفت.
او چهره در هم کشيد
و دهانش کج شد.
همان روزها
بودکه درها را
بستند. قتل
عام شروع شد.
کسی از کسی
خبر نداشت. زندانيان
عادی که غذا
به بند می
اوردند ، خبر
قتل عام را به
پزشک بهداری
که او بود،
دادند. و ما با
خبر شديم.
شنيديم که دکتر
دانش را
بردند. او را
هم صدا زدند.
يکی يکی ما را
صدا زدند.
ماهی گذشت تا
معلوم شد تا
داس مرگ چه
کرده است.
دکتر دانش بر
دار رفته بود.
حرف لحظه آخرش
اين بود:
- وقت انتخاب
است. هرکس
خودش بايد
انتخاب کند.
و او مانده
بود. هزار بار
تکرار کرده
بود که
در"دادگاه مرگ"
راست و دروغ
گفته و زنده
مانده است.
راست گفته بود
که ديروز سرخش
را باور ندارد
و دروغ که
نماز می خواند
و جمهوری
اسلامی را بر
حق می داند.
بااينهمه
ماند. زودتر
از همه ما
دستگير شده بود
و ديرتر از
همه رها شد.
بعد از ۱۲ سال.
پسرک فقيری که
در سالهای بعد
از جنگ به
آلمان آمده
بود و با رنج
ومحنت درس
خوانده بود،
با ديدگاهی
ديگر از زندان
بيرون آمد.
هنوز سبز مد
نشده بود و او
سبز بود. همه
زندگيش را در
مسير سرخ تباه
شده می ديد. به
سنت فلسفه
آلمانی
برگشته بود.
راه نجات
ايران را در
تولد "فرد" می
يافت ، در
پايه ريزی
جامعه مدنی.
از خشونت نفرت
عجيبی داشت.
مدام مرا سرزنش
می کرد که
هنوز "سبز" را
درک نکرده ام.
۱۲ سال زندان
و شکنجه جانب
بيقرارش را
عليه هرچه خشونت
و زشتی
شورانده بود.
هنوز مثل
او "سبز"
نديده ام. و
دراين سبزی
ديگر از مرگ
نمی ترسيد.
بار آخر که با
بچه های سبز
بالای سرش
رفتيم، می
دانست که هر
لحظه مرگ
صدايش می زند.
اصلا دست در
دست مرگ داشت.
نمی ترسيد.
صدايش لرزه هم
نداشت. بچه
های سبز را
نشاند و با
آخرين
نفسهايش
برايشان حرف
زد:
- ما برنده ايم....
اما يادتان
باشد بچه
ها...راه درازی
در پيش داريم..
دراز... هيچ چيز
را نمی شود به
زور به جامعه
تحميل کرد....
فرد بايد در
جامعه ما
متولد شود...
نهادهای مدنی
را بايد
بسازيم.
وقتی بلند
شديم، دست بی
رمقش را مشت
کرد و تکان
داد:
- ما پيروزيم...
بيرون
آمديم و لباس
ها و ماسک های
لعنتی را کنديم.
لای در را باز
کردم. برايش
دست تکان
دادم. لبخند
زد. به من نه. به
مرگ لبخند زد.
شب بعد،
چهارشنبه ۲۱
تير ۱۳۸۹،
ساعت يازده و
ده دقيقه شب
دکتر فريبرز
بقائی که ما
صدايش زديم
خاموش شد. مرد سبز
مرد. اما
صدايش هنوز در
بنياد
فرهنگی اش
جاری است.
يقين داشت که
اين صدا روزی
در تمام ميهنش
طنين افکن
خواهد شد.