«گسل در جامعۀ بحران»

درست چهار سال پیش متنی نوشتم با عنوان «جامعۀ بحران» و در آن شرح دادم «بحران» به سرشت جامعۀ ایران تبدیل شده است. در واقع حرفم این بود که جامعۀ ایران «دچار» بحران نیست، بلکه «خود بحران» است. دلیل این ادعا را مختصر شرح می‌دهم تا سپس، و در امتداد همان نگرش، به این روزها و به این «بحران در بحران» برسم.

در هر جامعه‌ای انواع شکاف‌ها و تضاد وجود دارد که برخی پُرشدنی و التیام‌پذیر و برخی حل‌ناشدنی‌ است. اما «رویکردها» از ماهیتِ شکاف‌ها مهم‌تر است و عامل تعیین‌کننده‌تری است؛ یعنی ممکن است مناقشه‌ای ساده، سطحی و حل‌شدنی به دلیل «رادیکالیسم» و «آشتی‌ناپذیریِ» طرف‌های درگیر به شکافی حل‌ناشدنی تبدیل شود (که طبعاً این نوع شکاف مصنوعی است و با تعدیل رویکرد بازیگران حل می‌شود)، و ممکن است حادترین تضادها به دلیل رویکرد میانه‌روانۀ طرف‌های درگیر کمرنگ و کم‌خطر شود؛ مانند آتشفشانی که با همۀ عظمتش سرد و خاموش می‌شود ــ اهمیت «فرهنگ سیاسی» دقیقاً همین‌جاست و تعیین می‌کند، مردم در یک واحد سیاسی (یعنی کشور) تضادهایشان را با چه رویکرد و ابزاری حل می‌کنند: میانه‌روی و وزن‌کشی دموکراتیک یا ترور و خشونت سیاسی؟

در جامعۀ ایرانی هم انواع شکاف‌ها و تضادهای اجتماعی‌، فرهنگی و قومیتی وجود داشته است. اما عام‌ترین مناقشه در ایرانِ عصر جدید، مناقشه میان «سنت» و «مدرنیته» بوده است که در نهایت در دو جبهۀ «مدرنیته‌ستیزی» و «مدرنیته‌گرایی» روبروی هم صف‌آرایی کرده‌اند. این دوگانۀ اساسی در هر بحران و تحولی خود را نشان داده است؛ برای مثال یکی از معروف‌ترین نمودهای آن همان دعوای «مشروطه‌خواهی» و «مشروعه‌خواهی» است که بلافاصله از دل انقلاب مشروطه سر برآورد. اگر در ایران دموکراسیِ کارآمدی شکل می‌گرفت، نزاع میان سنت‌گرایان و نوگرایان هیچ‌گاه به گرهی کور تبدیل نمی‌شد، بلکه از طریق وزن‌کشیِ سالمِ دموکراتیک، هر یک سهم خود را از ادارۀ کشور برمی‌داشتند و رقابتی سالم میان این دو گروه شکل می‌گرفت، اما ملتی که نتواند در اسرع وقت سازوکارهای کارآمد را بر خود نصب کند، چوبش را دیر یا زود می‌خورد.

نتیجه این شد که مشروطه کار نمی‌کرد... وضعیت عمومی کشور از پیش از مشروطه هم وخیم‌تر شده بود و در نتیجه یک الیت سیاسی ایدۀ «قدرت مرکزی نیرومند» را جایگزین مشروطه کردند. این رویکرد عملاً تا انقلاب ۵۷ پابرجا بود و جناح مدرنیته‌دوست در بستر آن کم‌وبیش دست برتر را داشت و بخشی از ایده‌ها و آرمان‌های مدرنیته را (منهای مدرنیتۀ سیاسی که می‌توانست برای نهاد سلطنت خطرآفرین باشد) پیاده می‌کرد. جامعۀ تازه‌شهری‌شده و سنت‌گرا به پروژه‌های حاکمیت واکنش نشان داد و نتیجۀ آن انقلابی بود که عموم نیروهای فعال در آن باوری قلبی به دموکراسی نداشتند و هر یک دلبستۀ ایدئولوژی نادموکراتیک خود بود. بدیهی‌ترین نتیجه‌ای که باید از انقلاب انتظار می‌رفت محقق شد: نیرومندترین جناح انقلاب بقیۀ نیروها را حذف یا با خود همسو کرد و در نتیجه انقلاب ۵۷ به شکل یکدست به انقلابی ضد مدرنیته تبدیل شد. آن آمریکاستیزی که از دل انقلاب سر برآورد و سرنوشت کشور را رقم زد، اصلاً یک عنصر تحمیلی و ثانویه در انقلاب نبود، زیرا این انقلاب اصلاً و اساساً فحوا و ادعای جهانی داشت و طبیعی بود که اینک بخواهد به عنوان نوعی انقلابِ جهانیِ ضدمدرنیته با سردستۀ جناح مدرنیته ــ یعنی آمریکا ــ سرشاخ شود. از اینجا به بعد را همه می‌دانیم... تا همین امروز نیز نیروهای اصلی انقلاب ۵۷ که طبعاً در حکمرانیِ پس از انقلاب نیز تصمیم‌گیران اصلی بودند، با مفهوم «مقاومت»، به این مبارزۀ خود با جریان غالب جهان ــ که همان مدرنیته باشد ــ افتخار کرده‌اند و این چیز پنهانی نیست.

(
اما یک داخل پرانتز: شاید بگویید مارکسیسم به عنوان یکی از نیروهای مهم انقلاب سنت‌گرا نبود! پاسخ روشن است: خود مارکسیسم واکنش به نیروی اصلیِ مدرنیته ــ یعنی کاپیتالیسم/لیبرالیسم یا «جامعۀ بورژوایی» ــ بود. یعنی مارکسیسم برای به زیر کشیدنِ نیروی اصلی مدرنیته پدید آمده بود و می‌خواست مدرنیته را مهار کند.)

به این ترتیب در پی انقلاب جریان مخالف مدرنیته حاکم شد. در اینجا دوگانه‌ای رخ داد که تا به امروز هم سرنوشت ما را رقم زده و هم ریشۀ رخدادهای امروز است. وقتی مخالفان مدرنیته با یک ایدئولوژی مدرنیته‌ستیزِ روشن میراثدار انقلاب شدند، طبعاً مجاریِ ورودِ انگاره‌ها و الگوهای مدرنیته‌ به دنیای سیاست را هم می‌بستند. اصلاً هدفشان همین بود. نتیجۀ این انسداد روشن بود: سنت سیاست را قبضه کرد — با همان شعار معروفِ «سیاست ما عین دیانت ماست» (البته منظور مدرس از این جمله اینی نبود که اینان برداشت کرده بودند. منظور مدرس این بود که ما در «ملیت» و «دین» به یک اندازه رادیکال عمل می‌کنیم و اصلاً منظور او از این جمله نوعی «ملی‌گرایی» بود.

مدرس در ادامۀ این جمله گفته بود: اگر کسی وارد مرز ما شود، اول او را می‌کشیم و بعد نگاه می‌کنیم ببینیم آیا ختنه شده است یا نه ــ یعنی آیا مسلمان است یا نه.) مخالفان مدرنیته در عین حال، می‌توانستند به جامعه‌ای اتکا کنند که از ایده‌های سنت‌گرایانه پشتیبانی می‌کرد، مدرنیته را نمی‌پسندید و از زدودن مظاهر مدرنیته که در دوران پهلوی پیاده شده بود نیز خرسند بود (و طبعاً یکی از آن مظاهر آزادی پوشش بود). بنابراین، سنت نه تنها در «سیاست» حاکم شد، بلکه اکثریت «جامعه» را هم پشتیبان خود داشت.

به این ترتیب، دست مدرنیته از سیاست کوتاه شد و تنها دیگر می‌توانست درون جامعه به بقای خود ادامه دهد. آرایشِ نهایی شکل گرفت: سنت در سیاست سنگر گرفت و مدرنیته در جامعه. این تعیین‌کننده‌ترین و بزرگ‌ترین دوگانه‌ای بود که در نیم‌قرن اخیر در ایران شکل گرفته بود. از این پس، دو جناح بی‌اعتنا به همدیگر، هر یک کار خود را می‌کردند. سنت با ابزارهای سیاسی یکه‌تازی می‌کرد و مدرنیته هم بی‌سروصدا، جوری که تا حد امکان گرفتار خشمِ سیاست نشود و هزینۀ سنگینی برای خود نتراشد، خزنده خود را در جامعه می‌گستراند. سنت انواع ابزارهای سیاسی را داشت، منابع کشور را هم در اختیار گرفته بود و افزون بر همۀ این‌ها، پشتوانۀ اجتماعی گسترده‌ای هم همچنان داشت. اما مدرنیته فقط ابزارهای اجتماعی داشت و کار بسیار سختی در پیش داشت: در دو جبهه درگیر بود: هم با دولت و هم با اکثریت ملت. برای همین، به شیوه‌های چراغ‌خاموش و کم‌هزینه روی آورد. اما از آنجا که منطبق بر زمانه بود (یعنی دست روزگار همراهش بود)، گردش نسل‌ها به نفعش تمام می‌شد و نیروی انسانیِ بسیار خلاق و گسترده‌ای هم در اختیار داشت، هر روز موفق‌تر از دیروز بود و رفته‌رفته الگوهای جدیدی می‌ساخت و با هزینۀ کم به جامعه تحمیل می‌کرد. رفته‌رفته در سطح جامعه، هر نقطه‌ای را که اراده می‌کرد، به تصرف خود درمی‌آورد. برای مثال، بی‌سروصدا با پدرسالاری و مردسالاری که از ستون‌های سنت‌گرایی بود، مبارزه می‌کرد و دستاوردهای بزرگی هم کسب کرد.

نتیجه این شد که در طول چند دهه، آن مدرنیتۀ ترس‌خورده و مغلوب که پس از انقلاب به پستوهای جامعه خزیده بود، رفته‌رفته به یک قدرت اجتماعی نیرومند تبدیل می‌شد. جامعه را سنگر به سنگر فتح می‌کرد و وقت آن بود سهم خود را از سیاست بردارد. ناآرامی‌های ۷۸ و ۸۸ دقیقاً تلاشِ این بخش از جامعه بود تا با «مطالباتی حداقلی» سهم خود از سیاست را بردارد ــ هستۀ اصلی منازعه همین بود، و آن دعوای اصلاح‌طلب و اصول‌گرا صرفاً روکشی برای آن بود. در واقع، بخش مدرنیته‌دوست چند صباحی با محاسبه‌ای عقلانی (که از ویژگی‌های مدرنیته است)، رأی خود را به اصلاح‌طلبان وام داد و وقتی این راه را مسدود و اینان را ناکارآمد دید، رأیش را پس گرفت. البته طبیعی بود در این میان امر بر اصلاح‌طلبان مشتبه می‌شد و فکر می‌کردند واقعاً چنین پشتوانه‌ای در جامعه دارند؛ اما آن‌ها در سه چهار سال اخیر فهمیدند کل اعتبار اجتماعی‌شان «وام و قرض و قوله» بود.

اما مخالفان مدرنیته به خوبی فهمیده بودند تحولاتی در جامعه رخ می‌دهد که در بلندمدت باعث خواهد شد عرصه برایش تنگ شود. دهۀ هفتاد بهترین فرصت بود تا این مناقشۀ بزرگ به شیوه‌ای معقول حل شود. کافی بود در بستری دموکراتیک مناقشۀ سنت و مدرنیته مجاری معقولی پیدا کند. اما نشد! مخالفان مدرنیته زیر بار نرفتند (دلیلشان هم این بود که حس می‌کردند این مسیر عملاً به انقلابی مخفی و بی‌سروصدا می‌انجامد). روی دروازۀ سیاست برای مدرنیته تابلوی «ورود ممنوع» نصب کردند و ابزارهای سیاسیِ سخت و نرم هم به اندازۀ کافی در اختیار داشتند تا ورود مدرنیته به سیاست را ناممکن کنند. در نتیجه، مناقشه به جای آنکه حل شود، به گرهی کور تبدیل شد، همراه با بغض‌ها و سرخوردگی‌های شدید. گرهی که می‌شد آن را با دست باز کرد، حالا با دندان هم باز نمی‌شد.

به این ترتیب مخالفان مدرنیته با ابزارهای سیاسی و کمک گرفتن از پشتوانۀ اجتماعی‌شان ــ که البته سال‌به‌سال آب می‌رفت ــ راه خود را بی‌اعتنا رفتند. مدرنیته‌دوستان هم در مقابل، رادیکال‌تر و مصمم‌تر شدند و به تصرفات اجتماعی  خود شتاب بخشیدند. در اینجا به آن چیزی رسیدیم که در ابتدای بحث گفتم: «جامعۀ بحران». این تضاد دیگر یک «ویژگی» برای جامعۀ ایرانی نبود، بلکه به سرشت جامعه تبدیل شده بود و بدتر اینکه «توازن قوایی» هم میان دو طرف برقرار شده بود؛ یعنی چه؟ یعنی این:

یک: سنت دیگر نمی‌توانست جلوی پیشرویِ مدرنیتۀ ریشه‌کرده در جامعه را بگیرد، اما در عین حال هنوز آن‌قدر قدرت و ابزار داشت تا خود را حفظ کند، گرچه در برابر جامعه ناتوان‌ شده بود.

دو: مدرنیته هنوز نمی‌توانست سنت را شکست دهد و سیاست را تصرف کند، اما می‌توانست با زور اجتماعی خود، هم سنت را لای منگنه بگذارد و هم همۀ طرح‌هایش را خنثا کند.

نتیجۀ این اَبَرمناقشه و توازن قوا این شد که همۀ منابع انسانی، مادی و معنوی ایران فقط صرف این می‌شد که این دو نیرو همدیگر را خنثا کنند. تضاد میان سنت و مدرنیته در همۀ جوامع وجود دارد، اما تبدیل شدن آن به اَبَرمناقشه‌ای حل‌ناشدنی و به ویژه این توازن قوا باعث شد بحران به سرشت این جامعه تبدیل شود. ایران به کوره‌ای بزرگ تبدیل شد که شبانه‌روزش به «منابع‌سوزی» سپری می‌شد. البته از آنجا که این انسداد سیاسی را سنت پدید آورد، خود را در وضعیتی بحرانی قرار داد. این نتیجۀ این است که به ابزارهای سیاسی و قهریه‌اش غره شد.

این مناقشۀ عظیم را نمی‌شد با انتخابات‌های بی‌محتوا و ژست‌های دموکراتیک لاپوشانی کرد. مدرنیته دیگر بزرگ‌تر از آن شده که بتوان آن را پشت دروازۀ سیاست زمینگیر کرد. نیرویی که زمانی پشت قلعه زمینگیر شده بود، اینک قلعه را محاصره کرده. اصلاً تصادفی نیست که جرقۀ بحران اخیر سر مسئلۀ زنان و گشت ارشاد زده شد. آیا گشت ارشاد و مناقشۀ حجاب یکی از نقاط اصلیِ درگیری سنت و مدرنیته نبود؟ اینک باید پذیرفت که این مناقشه بزرگ‌ترین صورت‌مسئلۀ ایران است. گمان نکنید می‌توان با ترفندهای سیاسی و رسانه‌بازیِ چند خبرگزاری دولتی آن را دوباره به حاشیه راند؛ این مناقشه عارضی نیست، عمیقاً ماهوی است. کاملاً طبیعی و بدیهی بود «بحرانی بزرگ» در این «جامعۀ بحران» پدید خواهد آمد. اگر هم می‌بینید قشری جوان‌تر در این مناقشه جلودار است، به این دلیل است که این جوانان دقیقاً دست‌پرودۀ همان مدرنیته‌ای هستند که در جامعه سنگر گرفته بود و چند نسل را به تصاحب خود درآورده بود. با کمی خردمندی می‌شد حدس زد چیزی مانند گشت ارشاد می‌تواند گسلِ اصلیِ «جامعۀ بحران» را فعال کند...
پی‌نوشت: در تمام بحث طبعاً توجه دارم که سنت و مدرنیته گاهی مانند آب و روغن از هم جدا نیست و ممکن است در هر جریان مدرنی رگه‌هایی از سنت باشد و بالعکس.
مهدی تدینی
@tarikhandishi  | 
تاریخ‌اندیشی