مرتضی
کاظمیان
اول؛
خبرنگار ـ
فیلمبردار
منتظر در
انتهای خط
پایان
مسابقهی دو
ماراتن
بوستون، با
وقوع انفجار
خود را به محل
میرساند. با
به حاشیه رفتن
دود و جمعیت
مشوش، مشاهدهی
پیکرهای
خونین
قربانیان و
مجروحان
انفجار، صدای
«آه خدای من»*
فیلمبردار در
تصویر میپیچد.
دوربین هوشیارانه
بهسوی آسمان
میچرخد و از
گرفتن تصویر
مصدومان
پرهیز میکند؛
جان شهروند
آمریکایی
عزیز است. جان
انسان عزیز
است، اما برای
دوربین غربی،
جان شهروند
آمریکایی
(غربی/شهروند
جهان توسعه
یافته) ارجمندتر
است. شکایتی
از این گرامیداشت
جان انسانها/شهروندان
نیست. بحث
کیفیت اطلاعرسانی
هم نیست. بحث
نگاه به انسان
در غرب هم نیست.
آنجا که جان
باختن هر
سرباز در
افغانستان و
دیگر نقاط
جهان، تشییع
پیکر ی پر زرق
و برق مییابد.
جان هر
«شهروند» ارزش
دارد. هرچند
رسانههای
غربی و سیاستمداران
ایشان از
اعلام شمار
فزایندهی
قربانیان
مظلوم در
اینجا و آنجای
جهان (از
افغانستان تا
سوریه و...)
ابایی ندارند.
همین چندی پیش
بود که خبر تلخ
کشته شدن
یازده کودک در
عملیات ناتو
در افغانستان
منتشر شد.
خاطر چند درصد
از شهروندان
آمریکا،
آزرده شد؟...
دوم؛
چند ماه پیش
در نشستی، یک
فعال سیاسی
فرانسوی میان
صحبتهایش
ناگهان با
اندوه از
نگارنده و
دیگر حاضران
پرسید، راستی
از خبر جان
باختن کودکی
بر اثر طغیان
رود در فلان
شهر خبر
دارید؟ ما
(ایرانیان
مخاطب پرسش)
نیمنگاهی
معنادار به
یکدیگر
انداختیم. چند
روزی بیشتر از
خبر
ناگوار جان
باختن هفت نفر
در سیل بهشهر
(مازندران) نمیگذشت.
خبری که
متاسفانه
حدیث مکرر هر
سال در کشور
شده؛ اما بی
ارزش شدن جان
انسان در
ایران، شمار
انگشتشمار
این قربانیان
را فاقد
حساسیت کرده
است. در برابر
خبر مخاطب
فرانسوی و
ناراحتی وی از
ماجرا، سکوتی
معنادار پیشه
کردیم...
سوم؛
زلزله در
بوشهر دستکم
39 کشته بهجا
نهاده است؛ 39
انسان دیگر در
ایران قربانی
زلزلهای نه
چندان سخت میشوند.
شمار چند ده
هزار نفری
قربانیان در
زلزله بم و
رودبار، نه
تنها از
مسئولان و
کاربدستان
امور در
حکومت، که از
شهروندان نیز
بهگونهای
اسفبار
حساسیتزدایی
کرده است.
چنانکه
اخبار مربوط
به قربانیان
تصادفهای
مکرر و روزانهی
جادهای (از
کاروان
راهیان نور تا
سفرهای
دانشجویی و...)
برای همه عادی
شده است.
چنین
است که جان
باختن یک
شهروند ایرانزمین
در زلزلهی
سراوان
سیستان،
خاطری را
آزرده نمیکند
و رنجی نمیآفریند.
چهارم؛
فاجعه وقتی
عمق مییابد
که جان انسان
بیمقدار
جلوه کند، و
قربانی شدن
وی، امری عادی
شود. چه از
منظر دوربین
رسانههای
غربی یا
ناظران بینالمللی
یا ما
ایرانیان
باشد در قبال
آنچه در
کشورهای دیگر
میگذرد
(ازجمله در
جریان عبور
قربانیان در
سوریه از مرز 70
هزار یا در
جریان جان
باختن روزانهی
شهروندان
افغانستان و
عراق)، و چه در
قبال آنچه در
ایران جاری
است (از جان
باختن
شهروندان در
جاده و اتوبان
بر اثر تصادف
یا در شهر بر
اثر آلودگی و
استرس یا بر
اثر اعتیاد و
خودکشی یا حتی
نزاعهای
خشونتبار).
تکلیف
حاکمان تمامیتخواه
روشن است؛
اسفندماه 1388
مصباح یزدی گفت که
«بالاتر از
سیاهی رنگی
نیست»؛ دهها
شهروند تنها
در خیابان هدف
گلوله یا
خشونت ضدانسانی
قرار گرفتند،
پس جان باختن
چهار تن در
اثر شکنجه در
کهریزک،
زلزلهای
ایجاد نکرد؛ و
بعدتر، همین
چند ماه پیش،
شهادت ستار
بهشتی زیر
شکنجهی پلیس
فتا، و یا چند
روز پیش، مرگ
مظلومانه و خاموش
جانباز سبز،
حسن میرزاخان.
تکلیف
اقتدارگرایان
حاکم مشخص
است؛ اما نحوهی
مواجههی
شهروندان
دغدغهدار
آزادی و
دموکراسی و
حقوق بشر، و
مدعی تعقیب و
تحقق آنان،
چه؟ آن روز که
حساسیت آنان
(از نگارنده
تا دیگران) در
قبال جان
باختن هر
شهروند ایرانزمین،
پایان یابد و
تنها «شمارش»
قربانیان آغاز
شود، فاجعه رخ
نموده است؛
فاجعهای که
دیری است
گریبان سوریه
را گرفته؛
بدترین
تصاویر شکنجه
و بدرفتاری با
مخالف (از
اپوزیسیون تا
حکومتی) و
کشته شدن چند
ده نفر نیز
حساسیتی برنمیانگیزد.
جسد بیجان به
هیچ «شوک»ی
پاسخ نمیدهد.
آیتالله
خامنهای و
جریان امنیتی
ـ نظامی همسو،
در رویکردی ضدملی،
نسبت به سوریهای
شدن ایران
پروایی نشان
نمیدهند؛
چنین است که
همچنان بر طبل
اقتدارگرایی
میکوبند و از
فراهم کردن
لوازم و بستر
«تغییر» و گذار
دموکراتیک،
پرهیز میکنند.
اینگونه،
شهروندان
دغدغهدار
دموکراسی و
آزادی و توسعه
و حقوق بشر
برای ایران،
ناگزیرند از
مهندسی اقدام
سیاسی و
بازیگری
عقلانی و
مدبرانه در
میدان سیاست.
*پینوشت:
«Oh my God»