ادبیات ایران با همه‌ی زخم‌هایش هنوز زنده است / گفت‌وگو با شهریار مندنی‌پور
گفت‌وگو با شهریار مندنی‌پور پیرامون «سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی» و داستان کوتاه «نگو کثافت، بنویس...»
ادبیات ایران با همه‌ی زخم‌هایش هنوز زنده است

شهریار مندنی‌پور، متولد ۱۳۳۵ در شیراز از نویسندگان مطرح ایران است. هر اثری که تاکنون از مندنی‌پور منتشر شده، از برخی لحاظ، در زمان خودش یک حادثه‌ی ادبی بوده است. نخستین مجموعه داستانش، «سایه‌های غار» را که در سال ۱۳۶۸ منتشر کرد، زنده یاد گلشیری با شوق و ذوق این کتاب را در آن سال که کمتر کتاب قابل تأملی منتشر می‌شد به دوست و آشنا توصیه می‌کرد. «دل دلدادگی» رمانی در دو جلد پیرامون جنگ از مهم‌ترین رمان‌هایی است که پس از انقلاب در ایران منتشر شده است.

شهریار مندنی‌پور مدتی سردبیری نشریه‌ی ادبی «عصر پنجشنبه» را نیز به عهده داشت. این نشریه اما مانند بسیاری از نشریات ادبی مستقل در محاق توقیف افتاد. مندنی‌پور در سال ۲۰۰۶ م بورسیه‌ای گرفت و به آمریکا رفت.

سال گذشته مهم‌ترین رمان او «سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی» در نیویورک با ترجمه‌ی سارا خلیلی توسط انتشارات کناپف در سیصد هزار نسخه منتشر شد. این رمان که به زبان‌های مختلف از جمله به ایتالیایی، کره‌ای، آلمانی و هلندی ترجمه شده است، به رابطه‌ی عاشقانه یک دختر و پسر جوان به نام دارا و سارا می‌پردازد که به دلیل سختگیری‌های متشرعین ناکام می‌ماند. اما این همه‌ی داستان نیست: نویسنده‌ای که داستان سارا و دارا را روایت می‌کند با کارمند اداره‌ی ممیزی بر سر برخی کلماتِ «مورددار» مشکل پیدا می‌کند. در واقع این داستان، دو داستان است: یک داستان عاشقانه و داستان درگیری یک نویسنده‌ی ایرانی با ممیزش. دفتر خاک با آقای شهریار مندنی‌پور درباره‌ی این رمان و داستان کوتاهی از همین نویسنده که با نام «نگو کثافت بنویس» در نشریه‌ی باران منتشر شده بود و در دفتر خاک نیز در فرصتی دیگر منتشر خواهد شد، مصاحبه‌ای ادبی کرده است که اکنون از نظر خوانندگان می‌گذرد. به زودی فصلی از «سانسور یک داستان عاشقانه» در همین صفحات منتشر می‌شود. هم‌زمان در بخش «پرسه در متن» نیز دو نقد درباره‌ی این داستان منتشر می‌گردد.

شهریار مندنی‌پور به عنوان نویسنده‌ی مهمان در دانشگاه هاروارد تدریس می‌کند.

شهریار مندنی‌پور

آقای مندنی‌پور! معمولاً از قتل‌های زنجیره‌ای که در یک جامعه اتفاق می‌افتد، می‌توانیم به وضع روحی آن جامعه پی ببریم. راوی داستان زیبایی که از شما تحت عنوان «نگو کثافت بنویس» به تازگی در نشریه‌ی باران (سوئد) منتشر شده، و در سال‌های بعد از جنگ اتفاق می‌افتد یک قاتل زنجیره‌ای است.

قتل‌های زنجیره‌ای معلول خیلی عوامل می‌توانند باشند ولی خب ویرانی‌های روانیِ جنگ، کم‌قدر شدن جان انسان‌ها و سرکوب ایدیولوژیک در آن نقش مهم‌تری دارند . سانسور را هم از یاد نبریم. ما ایرانی‌ها کمبود مدارا داریم. قتل یک دگراندیش، قتل کسی که چون قاتل نمی‌اندیشد و زندگی نمی‌کند، یک طورهایی سانسور فیزیکی است، که یکی از ریشه‌هایش از کودِ سانسورِ قرناقرنی غذا می‌گیرد.

در جامعه‌های بسته شرایطی پیش می‌آید که انسانِِ آدم‌ها تبدیل به شیء می‌شود. از نگاه یک رییس دولتی، یک سانسورچی، یک کارمند، یک مأمور اطلاعاتی، یک پلیس، سرباز، روحانی و ... در این شرایط دیگر وجود انسانی‌مان به چشم و حس نمی‌آیند. تبدیل می‌شود به مورد: موردِ مورددار. وقتی تبدیل به شیء شدیم دیگر شکاندن‌مان، له کردن‌مان، و حذف کردن‌مان خیلی برای آنها سخت نخواهد بود.

یعنی داستان شما مستند است؟

نه. من نمی‌خواستم یک داستان مثلاً مستند بنویسم. خواسته‌ام شخصیتی را بسازم که کسانی را می‌کشد و دارند مجبورش می‌کنند که اعتراف کند. می‌خواستم داستان این مرد را بنویسم و پارادوکس چنین ماجرایی را، بی‌طرف و با تلاشِ درک وی. محور بازجویی بر این این سؤال استوار است که چرا می‌کشتی و براساس چه ملاک‌هایی این افراد را انتخاب می‌کردی. یک مرد فرزانه که از مردم گله می‌کند چرا ریا می‌ورزید، در کوچه و خیابان داد می‌زند تا کی می‌خواهید دورویی را ادامه بدهید، یک معلم که برای به دست آوردن خرج خانواده‌اش شب‌ها در خانه‌اش نجاری می‌کند، یک قاضی شریف که دیدن خودسوزیِ یک زن ویرانش کرده و ...

راوی این داستان یک طورهایی برخلاف قاتلین قتل‌های زنجیره‌ای کار کرده (اگر چه حاصل کارش با قتل‌های زنجیره‌ای فرقی ندارد .) به هر حال در تمام داستان سعی می‌کند به شیوه‌ی خودش دلیلش را توضیح بدهد.

بله. دقیقاً به شیوه‌ی خودش کارش را پیش می‌برد. روزنامه‌ها به او لقبِ «افعی شب» داده‌اند و با بازجوهایش در یک کشش و کوشش مرگبار قرار دارد. داستان در واقع در برگه‌ی بازجویی او اتفاق می‌افتد. «افعی شب» برخی وقایع را روایت می‌کند و برخی حقایق را مسکوت می‌گذارد که بعد به شکل واگویه‌های درونی، آنها را با خواننده در میان بگذارد. در تازه‌ترین رمان‌تان «سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی» هم چنین کشش و کوششی میان نویسنده و ممیز اداره‌ی کتاب اتفاق می‌افتد. در هر دو این داستان‌ها، راوی کلمه‌ای در کنار کلمه‌ی دیگر می‌گذارد و در نهایت جهان خودش را در یک جهان‌بینی ارسطویی - افلاطونی می‌آفریند. آیا شما واقعاً باور دارید که با تسلط بر کلمه و با تغییر دادن‌های جزئی در کار آفرینش می‌تواانیم واقعیت‌های سخت را تحمل‌پذیر کنیم؟

ادبیات در واقع واقعیت سخت و تلخ را تحمل ناپذیر می‌کند. به نظرم همیشه، برای هرکدام از ما، واقعیت باید تحمل‌ناپذیر باشد، در غیراین‌صورت هیچ تغییری در دنیای انسان رخ نمی‌دهد. اگر آزار واقعیت بر روح‌مان نباشد، اگر خار واقعیت دایم توی چشم‌مان نباشد، تکانی به خودمان نمی‌دهیم، از پیله‌ی عافیت‌طلبی در نمی‌آییم. نتیجه‌اش هم مثلاً می‌شود آن دیگ شایع و آشنای ایرانی که اگر برای ما نمی‌جوشد می‌خواهیم که سر سگ در آن بجوشد.

تحمل‌ناپذیر کردن واقعیت‌های غیرانسانی و زشت یکی از کار و بارهای ادبیات است. اما به گمانم با ساز و کار خودش یعنی ادبیت. با زیباییِ ادبیت زشتی‌ها و پلشتی‌های زجر، اندوه انسانی، اسارت انسان به رخ کشیده می‌شوند و شادکامی و فخرهای انسانی هم. با این وجود نباید هم از ادبیات توقعی بیشتر از توانایی‌هایش داشته باشیم. نباید شعارهای ناممکن سانتیمانتال به آن بچسبانیم که مثلاً ادبیات می‌توااند جهان را تغییر بدهد. نه، ادبیات فقط یکی از قدرت‌های انسانی است برای تغییر واقعیت تاریک و حرکت به سوی حقیقت. همان حقیقتی که هر چه بیشتر از آن تعریف به دست بدهیم، گسترده‌تر و دورتر هم می‌شود .

با زیبایی یک داستان، با استواری آن بر سبک و هنر ادبیات، کلمات آن کلماتِ دروغ، ریا، مردم فریبی، اعدام، فقر، بی‌سوادی، غارت و ... و ... را بی‌آبرو می‌کنند، به کلمات عشق و انسان و آزادی و درخت و پنجره و ... اعتماد به نفس برای بقاء می‌دهند و از همه‌ی این‌ها آشنازدایی می‌کنند.

شما از ادبیات واقع‌گرا یا به اصطلاح رئالیستی صحبت می‌کنید؟

در زمین ادبیات، یا به عبارت دیگر در دنیای واقعیت داستانی رخ می‌دهد، نه در واقعیت عینی و نه در یک گزارش ستون حوادث و نه از نوع ریالیزِم بدوی. واقعیتِ داستانیِ داستان نو منظورم است.

از مشخصات قاتل داستان‌تان برای‌مان بگویید و تفاوت او با قاتلان و آمران قتل‌های زنجیره‌ای.

قاتل در داستان « نگو کثافت بنویس!» نه از نوع آن قاتلی است که در مشهد فاحشه‌های بی‌پناه را می‌کشت و نه از نوع «سعید امامی». او حتی افعی شب هم نیست. نگاه ساده‌لوحانه‌ی روزنامه‌های زرد این لقب را به او داده‌اند. او دلایل پیچیده و خاص خودش را دارد. اگر داستان درست کار کرده باشد، شاید استعاره‌ی اینها هم بتواند باشد.

اصطلاح جهان‌بینی ارسطوییافلاطونی را حداقل برای رمان « سانسور یک داستان عاشقانه ایرانی» بحث‌انگیز می‌دانم. در « کتاب ارواح شهرزاد » سعی کرده‌ام نظرم را درباره‌ی ادبیات بنویسم. این که ادبیات: در واقع تبدیل کردن جهان واقعی به کلمات است، آن هم نه فقط با تقلید از زبان روزمره که با تلاش برای ساختن زبان خاص خود و زبانی متمایز (با گوشه چشمی به نظریه‌ی تمایز و همچنین بحث عدم وصال نشانه‌ها به مصداق‌ها.) در « سانسور یک داستان عاشقانه ایرانی » خواسته‌ام یک داستان عاشقانه و داستان سانسور شدن آن رابنویسم. همین. (به نظرم تا حالا در یک سری مقاله و در گفت و واگفت‌هایی هم در ایران و این ور آن ور، به سهم خودم، درباره سانسور نوشته و حرف زده‌ام و باز هم، پس دیگر می‌تواانستم بنشینم و داستانم را بنویسم. زیرا، همه‌ی، به قول شما «کشش و کوشش‌ها» برای کلمات است. شاید شباهت «نگو کثافت بنویس !» و « سانسور یک داستان ... » در این باشد که در هردو قاتلان زنجیره‌ای حضور دارند. یک سانسورچی هم یک قاتل زنجیره‌ای رسمی است که کلمات را مخفیانه یا آشکارا خفه می‌کند. با خفه شدن کلمات ، نویسنده‌ی آن هم اگر خفقان نگیرد مسخ می‌شود